گریه تر از نا امید ..
اتفاقات زیادی افتاده است . آنقدر که احساس میکنم اگر تمام گوش ها هم حرف هایم را بشنوند ، تمام قلم ها روزهایم را بنویسند و تمام آسمان ها بغض هایم را ببارند ، باز هم به وسعت تاریخ دردمند هستم.
این بار نه با قلم قهر بودم و نه چیز دیگری .فقط احساس کردم دیگر فایده ندارد . اینکه از یک مشت درد آثار ادبی خلق کنیم ، کار درستی است؟
نه .. اصلا
مثلا من که فهمیدم شرش و همینگویی و هدایت و موسوی ، از دردی چون من رنج می بردند چه چیزی یافتم؟ هیچ چیز .. فقط بیش از پیش دریافتم ما تمام نمیشویم و غم برای همیشه ادامه خواهد داشت ..
این ها را گفتم ، اما چیزی در من هست که میخواهم آرام اش کنم .
شاید باید یک بار شاخه های پرخار این درخت را بگیرم و خود را از باتلاق بیرون بکشم !
میخواهم بنویسم ، از هر چه ذهنم را به بازی میگیرد .. مینویسم برای نخوانده شدن!
نمیدانم چه مدت پیش بود . شاید یک یا دو هفته ی قبل . همه چیز تغییر کرد . آن انشای نماز لعنتی کار دستم داد . یک تکه کاغذ از من به مسابقات قطبی رفته و مقام آورده بود ، حالا میگفتند حتما باید نفر اول به استان برود ..
من هر کاری که میتوانستم کردم .
نمیخواستم این خفت را به جان بخرم
بروم بین انسان هایی پر تملق و ریا ، جلوه ای تلخ از دین را ببینم . جزوه ی آیت الله محدثی را بخوانم و از آن امتحان بدهم ! بدتر از آن ، اینکه آزمون صحت قرائت نماز بدهم!
این مسابقه ی نوشتن نبود ، مسابقه ی نماز بود !
هر طوری بود مرا با زور فرستادند . با این توجیحات که« اگر نروی جایگاه شهرمان در استان خالی می ماند ، حق دیگران را ضایع میکنی و .. »
شاید باور نکنید . اما من چهار روز شکنجه شدم !
این جماعت الاف که آنها را « نخبگان قرآنی خوزستان» می نامیدند ، روزها نماز می خواندند و قرآن و دعا .. شب ها غیبت و گناه !
بدترین چیزی که به یاد دارم دعوایی است که با دختری بزرگتر از خودم کردم . او از آن ها بود که افتخار از سر و رویش می بارید . در تمام بحث ها خودش را می انداخت وسط و همه جا حرف از رتبه های کشوری اش بود.
یک شب اتفاقی شنیدم که میگفت « اصلا این مردم بی دین رو نمیفهمم .قرآن خدا تو دستشونه و اونا به شاهنامه ی فردوسی پز میدن ! فردوسی یه پیرمرد خرفت بود که اون همه شعر و برای شاه غزنوی نوشت ، پولشم نداد آخرش و تو گشنگی مرد .. »
این ها را که شنیدم ، تنم لرزید !
از جواب خودم نمی گویم، اینکه با استناد تاریخی جوابش را دادم آرامم نکرد . یک بی لیاقت و بی سواد هم گذاشتم دنبالش تا شب خوابم ببرد ..
آن چهار روز را ول کن اصلا .. یادم که می آید بغض میکنم از عمق تفاوت ها ! از حرف هایی که شنیدم و اصلا خوب نبود . از چند تار مویی که باعث میشد آنها مرا قضاوت کنند و از ..
دارم کتاب تهوع ژان پل سارتر را میخوانم ، خیلی سنگین است .
البته خودش نه . یک درآمد و چند نقد و نظریات سارتر در مورد تخیل را خواندم که گیج شدم . گنگ است برایم حرف هایش در مورد جهان تخیل . نمی فهممش
اما کوتاه نمی آیم . آنقدر میخوانم تا بفمم .
قبل از آن غرور و تعصب جین آستین را خواندم . جلوه ای جدید از عشق برایم تداعی گر شد . باعث شد فرق خودخواهی ، غرور ، دور اندیشی را به خوبی بفهمم و لمس کنم ..
یک چیز دیگر هم خواندم در این مدت . سال بلوا از عباس معروفی
دیوانه کننده بود .. مرا سحر کرد . لعنتی بغضت را در هم می شکست و تنت را زیر سنگینی کلمات خرد میکرد ..
دیوید کاپرفیلد را هم تا نصفه خواندم .
بعد از تهوع ، قصد دارم داستان دو شهر از چارلز دیکنز را بخوانم .
خسته ام ..
از این همه ندانستن ، از انسان هایی که خلق شده اند تا یکدیگر را نفهمند
نمیدانم چه بنویسم که خالی شوم از این حجم درد ..
- ۹۷/۰۲/۱۹