ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

بغض ..

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۰۵ ب.ظ

دو کوچه آنطرف تر ، پیرمردی تنها حیاط خانه ی کوچکش را مغازه ای کرده بود که شده بود پاتوق بچه ها .‌ او را «پیرمردی» صدا می زدیم .هنوز موهای سفیدش را به خاطر دارم . وقتی سرم را پایین می انداختم و می گفتم «میشه من به موهاتون دست بزنم؟ همش سفیده..» او هم لبخند میزد و خم می شد .. گاهی آنقدر با لباس مدرسه آنجا می ماندم که صدایش در می آمد و می گفت « زنگ دوم شد تو نرفتی هنوز .. بدو تا دیرتر نشده» من هم دل می کندم و با دو به طرف مدرسه می رفتم و صدایش را که می گفت« نیفتی زمین ..» می شنیدم .

کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم آن روزها . برایم تعریف کرده بود که دخترها و پسرهایش ازدواج کرده اند و از این شهر رفته اند . اسم یکی از دخترهایش انیس بود . چند باری که مرا «انیسی» صدا زد ، غم را در صورتش دیدم ..  سواد نداشت . قرار گذاشته بودیم من بزرگ شوم و نوشتن یادش دهم . من بزرگ شدم ، آنقدر بزرگ که پیرمردی مغازه ی کوچکش را جمع کرد و من دیگر آنجا نرفتم .. چند بار در کوچه دیدمش و سلام کردم ، اما دیگر من آن «انیسی» نشدم .. وقتی پنج سال پیش ، به طور موقت از این محله رفتیم ، او را ندیدم تا خداحافظی کنم . سالهای زیادی گذشت .. پیرمردی بچگی هایم را فراموش کرده بودم

وقتی یکی دو ماه پیش دوباره به این محله برگشتیم ، خبری از همبازی های کودکی ام نبود ، همه بزرگ شده بودند .. خوب یادم است جوجه ی کوچک را از پشت بام همین خانه به حیاط پرت کردم ، میخواستم پرش دهم تا پرواز کند .. اما مرد و من مدتی افسرده شدم .. چند قدم آنور تر از خانه ، با سنگ به چشم پسر همسایه زدم . وقتی حس ششمم به من گفت دارند با دوستش در مورد من حرف می زنند . کار بنده خدا به بیمارستان کشید و حسابی از خجالت من در آمدند . مسجد سیدالشهدا را هم یادم است . تاب شلوارک می پوشیدم و روسری ام را سفت می بستم ، می رفتم نماز میخواندم . چه نمازی هم بود ..گاهی بی وضو، گاهی حمد و سوره را نمی خواندم و ..

مدت زیادی از آمدنمان نگذشته بود ، دیگر بزرگ شده بودم و کسی در محله مرا نمی شناخت . بعضی ها از شکستگی نه چندان مشخص ابرویم ، که همینجا اتفاق افتاد با ناباوری می گفتند «خودتی ؟»  

پیرمردی را خوب یادم بود ، اما خانه اش را نه .. چند روز هی محله ها را اشتباه رفتم تا بالاخره در زرد رنگ خانه شان را شناختم .. کاش هیچ وقت خانه را پیدا نمی کردم ! 

نمی دانم بغض تلخ توی گلو ، از کجا به انگشتانم ربط پیدا میکند که دستم برای نوشتن کم می آورد .. او را دیدم ، خودش را نه ، عکسش را . عکسی روی آگهی فوت ..

نوشتن یادش نداده بودم .

  • ..بیگانه ..

نظرات (۱۰)

:))
پاسخ:
:)
  • علیـ ــر ضــا
  • چقدر تلخ بود 😑 
    چه قلمی 

    پاسخ:
    یک تلخی ماندگار..
  • کوچه دوازدهم
  • خیلی زیبا و قشنگ بود .
    اون الان شاید روحش شاد باشه و در آرامش ابدی باشه ..
    خودتون رو اذیت نکنید . از دست شما خارج بوده


    ممنونم که امدید و نظر گذاشتید برام
    پاسخ:
    ممنون از حضورتون . 
    امیدوارم روحش شاد باشه
  • محمد مهدی ادیب بهروز
  • خیلی تلخ بود خانم قلمتون عالیه ممنون
    پاسخ:
    تشکر .
    :((
    پاسخ:
    :(
    تلخه :(
    پاسخ:
    :(
  • کوچه دوازدهم
  • ممنونم امدید
    مرسی از توجه شما 
    در شعر برداشت ازاده 
  • فرناز فرزان
  • خاطراتتونو خیلی زیبا بیان کرده بودید. هرچند تلخ بود ولی از خوندنش لذت بردم.
    مانا باشید
    پاسخ:
    ممنون از حضورتون 
  • دانلود آهنگ جدید
  • عالی
    پاسخ:
    مرسی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی