ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

امتحان بعدی ،حدود دو ساعت دیگر شروع می شود . خوب است که آن ها را ساعت ۱۰ برگذار می کنند . اینکه امتحان نگارش مصادف با تولد فردوسی شده هم خوب است . احساس میکنم این بار میخواهم خوب بنویسم و مثل امتحان های نگارش قبلی که در روز تولد فردوسی نبودند ، عمدا یک فاجعه روی کاغذ نیاورم و حسابی با بهت معلم تفریح کنم !

امروز صبح زود بیدار شدم . کتاب این درس را پیدا نکردم و با آسودگی بیخیال آن چند نمره ی احتمالی که از متن درس آورده میشود شدم . 

قصد داشتم با موضوعات کتاب چند خطی بنویسم که مثل تمام روزهای پیش ، سر جلسه احساس نکنم این موضوع ارزش نوشتن ندارد و همه چیز را خراب کنم . این بود که شروع به نوشتن کردم . 

واقعاسخت بود یک بند را برای مقدمه ، چند بند را با عنوان بند تنه و بخشی را به عنوان نتیجه گیری واضح و پررنگ کنم . آخر نوشته های من هیچوقت به نتیجه نمی رسیدند . اصلا کلماتی که بر روی کاغذ می آورم همگی ناشی از یک بی حاصلی و بی نتیجگی افکار هستند . اگر راه به جایی می بردند که دیگر چه حاجت به نوشتن !

تصمیم گرفتم این بار هم بروم توی گود و همانجا به مشکل فکر کنم ! پس کتاب تهوع را برداشتم و تا همین چند ثانیه پیش مشغول خواندن بودم .

میدانید؛ حقیقتش اینکه دارم طول و تفسیر و نقد و بررسی و درآمد را قبل از خود کتاب میخوانم هم خوب است هم بد ! خوب از نظر پختگی و دید بازی که در مواجه با نوشته های روکانتن پیدا میکنم و بد از آن نظر که به حتم ، دیگر نمیتوانم ذهنم را در بررسی و قضاوت شخصیت ها آزاد بگذارم ! 

به هر حال، دلم نمی آید آن را بدون خواندن بگذرانم . 

این روزها زمان زیادی را به سرگرمی های هوشمند و بی رحم اختصاص داده ام و بی آنکه بخواهم ، فرصت نمود را از صفحات غریب و تنهای کتاب گرفته ام . اما صبح که بیدار شدم به فردوسی قول دادم که امروز را آغاز بنامم و از نو شروع کنم ! نوشتن آن خاطراتی را که ماه هاست متوقف کرده ام ، نقاشی و مهم تر از همه درس را ! 

درس ، آن عنوان لگد مال شده :) ... 

آخرین نمره ای که از نگارش در لیست کلاسی و جلوی اسمم خودنمایی میکند ، احتمالا همان ۱۴ امتحان اخیر باشد . 

نقاط ضعف اینگونه گوشزد شده بودند: آغاز بی مقدمه ، متن بدون نتیجه گیری ، حاشیه روی 

من با دیدنشان خندیدم . چرا که این ها را نقاط قوت میدانستم . 

از نظرم واقعا کار سختی است خواننده را بی هیچ پیشینه و مقدمه ای به متن پیوند دهی و او را با جریان هماهنگ سازی . همچون کاری که عباس معروفی انجام میدهد . یا بسیار سخت است برای موضوعی بی حاشیه .. مثلا آمدن صدای زنگ خانه! چند صفحه حاشیه و اما و اگر بنویسی . یا اینکه نتیجه گیری نکنی . اما متن تمام شود . یعنی بی آنکه چیزی را با عنوان پایان نوشته باشی ، خواننده بفهمد متن تو تمام شده ! 

توضیح دادن این ها برای دبیری که دکترای ادبیات دارد و همه چیز را از پشت چهارچوب کتاب هایی که خوانده و نمیدانم چه هستند نگاه میکند ، سخت است ! 

  • ..بیگانه ..

اتفاقات زیادی افتاده است . آنقدر که احساس میکنم اگر تمام گوش ها هم حرف هایم را بشنوند ، تمام قلم ها روزهایم را بنویسند و تمام آسمان ها بغض هایم را ببارند ، باز هم به وسعت تاریخ دردمند هستم.

این بار نه با قلم قهر بودم و نه چیز دیگری .فقط احساس کردم دیگر فایده ندارد . اینکه از یک مشت درد آثار ادبی خلق کنیم ، کار درستی است؟

نه .. اصلا 

مثلا من که فهمیدم شرش و همینگویی و هدایت و موسوی ، از دردی چون من رنج می بردند چه چیزی یافتم؟ هیچ چیز .. فقط بیش از پیش دریافتم ما تمام نمیشویم و غم برای همیشه ادامه خواهد داشت .. 

این ها را گفتم ، اما چیزی در من هست که میخواهم آرام اش کنم . 

شاید باید یک بار شاخه های پرخار این درخت را بگیرم و خود را از باتلاق بیرون بکشم ! 

میخواهم بنویسم ، از هر چه ذهنم را به بازی میگیرد .. مینویسم برای نخوانده شدن! 

نمیدانم چه مدت پیش بود . شاید یک یا دو هفته ی قبل . همه چیز تغییر کرد . آن انشای نماز لعنتی کار دستم داد . یک تکه کاغذ از من به مسابقات قطبی رفته و مقام آورده بود ، حالا میگفتند حتما باید نفر اول به استان برود .. 

من هر کاری که میتوانستم کردم . 

نمیخواستم این خفت را به جان بخرم

بروم بین انسان هایی پر تملق و ریا ، جلوه ای تلخ از دین را ببینم . جزوه ی آیت الله محدثی را بخوانم و از آن امتحان بدهم ! بدتر از آن ، اینکه آزمون صحت قرائت نماز بدهم!

این مسابقه ی نوشتن نبود ، مسابقه ی نماز بود ! 

هر طوری بود مرا با زور فرستادند . با این توجیحات که« اگر نروی جایگاه شهرمان در استان خالی می ماند ، حق دیگران را ضایع میکنی و .. » 

شاید باور نکنید . اما من چهار روز شکنجه شدم !

این جماعت الاف که آنها را « نخبگان قرآنی خوزستان» می نامیدند ، روزها نماز می خواندند و قرآن و دعا .. شب ها غیبت و گناه !

بدترین چیزی که به یاد دارم دعوایی است که با  دختری بزرگتر از خودم کردم . او از آن ها بود که افتخار از سر و رویش می بارید . در تمام بحث ها خودش را می انداخت وسط و همه جا حرف از رتبه های کشوری اش بود. 

یک شب اتفاقی شنیدم که میگفت « اصلا این مردم بی دین رو نمیفهمم .قرآن خدا تو دستشونه و اونا به شاهنامه ی فردوسی پز میدن ! فردوسی یه پیرمرد خرفت بود که اون همه شعر و برای شاه غزنوی نوشت ، پولشم نداد آخرش و تو گشنگی مرد .. » 

این ها را که شنیدم ، تنم لرزید !

از جواب خودم نمی گویم، اینکه با استناد تاریخی جوابش را دادم آرامم نکرد . یک بی لیاقت و بی سواد هم گذاشتم دنبالش تا شب خوابم ببرد .. 

آن چهار روز را ول کن اصلا .. یادم که می آید بغض میکنم از عمق تفاوت ها ! از حرف هایی که شنیدم و اصلا خوب نبود . از چند تار مویی که باعث میشد آنها مرا قضاوت کنند و از .. 

دارم کتاب تهوع ژان پل سارتر را میخوانم ، خیلی سنگین است . 

البته خودش نه . یک درآمد و چند نقد و نظریات سارتر در مورد تخیل را خواندم که گیج شدم . گنگ است برایم حرف هایش در مورد جهان تخیل . نمی فهممش 

اما کوتاه نمی آیم . آنقدر میخوانم تا بفمم . 

قبل از آن غرور و تعصب جین آستین را خواندم . جلوه ای جدید از عشق برایم تداعی گر شد . باعث شد فرق خودخواهی ، غرور ، دور اندیشی را به خوبی بفهمم و لمس کنم .. 

یک چیز دیگر هم خواندم در این مدت . سال بلوا از عباس معروفی 

دیوانه کننده بود .. مرا سحر کرد . لعنتی بغضت را در هم می شکست و تنت را زیر سنگینی کلمات خرد میکرد .. 

دیوید کاپرفیلد را هم تا نصفه خواندم . 

بعد از تهوع ، قصد دارم داستان دو شهر از چارلز دیکنز را بخوانم . 

خسته ام .. 

از این همه ندانستن ، از انسان هایی که خلق شده اند تا یکدیگر را نفهمند 

نمیدانم چه بنویسم که خالی شوم از این حجم درد .. 

  • ..بیگانه ..