ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

این روزها را نباید نوشت . باید گذاشتشان در خاک خورده ترین پستوهایِ ذهنِ تاریخ بمانند تا بگندند . باید تمام نفرت جهان را گذاشت در یک شیشه ، این روزها را گذاشت وسطشان و شیشه را انداخت وسط اقیانوسی که هیچگاه روی هیچ نقشه ای نبوده است. باید فجیع ترین مرگی که تا به حال هیچکس نداشته را برایشان رقم زد. باید تقویم را از نو نوشت و این لعنتی ها را هیچ جایش قرار نداد .. 

تناقضی عجیب در حال ریشه دواندن است .

نه . اصلا هم عجیب نیست! 

هیچ چیز عجیب نیست . هر چیزی که اتفاق می افتد باید اتفاق می افتاده و افتاده است .‌ چیزی جز یک برنامه ی از پیش تعیین شده وجود ندارد . حتی اینکه تو تصمیم میگیری که زندگی ات یک برنامه ی از پیش تعیین شده نباشد و خودت آن را رقم بزنی هم از پیش تعیین شده . 

درست مثل شخصیت های داستان .‌ 

آن ها یک جایی تصمیم میگیرند که خودشان تصمیم بگیرند ، اما در حقیقت آنها باید این تصمیم را میگرفته اند تا آن قصه ی لعنتی برود جلو . 

همه چیز یک قصه است .‌ یک نویسنده ی خسته و غمگین پشت تمام این ماجراهاست ..

میخواهد مغز تو را له کند دختر! دارد دیوانه ات میکند. نمیفهمی ؟ این اقتضاهای سن لعنتی بهانه اند . تو قرار است بین همین نقاشی های غمبار و کتاب های درمانده ات بمیری..

آن وقت هیچ چیز عوض نمیشود . آسمان همین است ، زمین همین و چشم هایش هم .. 

هیچ چیز این کره ی خاکی تغییر نخواهد کرد .‌‌

انگار از ابتدا هیچ چیز نبوده است . هیچ اشکی روی هیچ کتابی نریخته است ، هیچ کودکی درِ هیچ اتاقی را به هم نکوبیده ، هیچ گلوله ای به سمت هیچ شقیقه ای نرفته ، هیچ کسی در خواب رگش را نزده ، اصلا انگار هیچ گوسفندی گرگ نشده ..

  • ..بیگانه ..

چهارده سالگی هایمان زیر فشارِ فهمِ این که پیامبر واقعا زینب زن زید را دوست داشته یا نه لَق خورد ! 

پانزده سالگی‌ را زیر‌ تفسیر آیاتی مورد دار لِه کردیم و در جستجوی حقیقتی پژمردیم که هیچگاه وجود نداشت . 

شانزده سالگی عمق فاجعه بود . آن را بین بحث با عمامه به سرهایی گذراندیم که اغلب حواسشان به چیزی بیشتر از سوال هایمان بود! تناقض دنیای کودکیمان را پر کرد .‌کودکی؟

 ما کودکی نکردیم جانم! برای تولد نه سالگیمان مجموعه کتاب معجزات امام علی را آوردند و با دیدن فهرستش قاه قاه خندیدیم . عوضش همان وقت ها با خط به خط بوف کور آرام گرفتیم . یک چادر گلدار زدند سرمان و گفتند از این به بعد باید روزی ۱۷ رکعت از خدا تشکر کنیم.

در کتاب های دینی هزار بار نفخ صور را جلوی چشمانمان آوردند و آنقدر پیش از موعد در آن شیپور لعنتی دمیدند و ما را به خاطر چند تار موی بیرونمان به جهنم کشاندند و تن هایمان را از ترسِ ورم با میوه ی زقوم لرزاندند که .. چه شب ها که کودکی هایم از ترس همین میوه ی دوزخی پشت خدا قایم نشد!

رویاهایمان را به لجن کشیدند و تو نمی فهمی یعنی چه مایه ی سرافکندگی پدرت باشی !

اصلا می دانی یک شب با آرزوهایت بخوابی ، صبح بیدار شوی ببینی خاکشان کرده اند چه حسی دارد ؟

میگویی این نسل را شاهین نجفی حرامزاده به گوه کشاند ؟ نه جانم! ما در شهری به دنیا آمدیم که محال است خانه ای در آن بی شهید باشد ! نصف این شهر گلزار شهداست بی انصاف . خانه ای را پیدا نمیکنی که شب ها صدای قرآن و گریه های خالصانه اش به فلک نرسد . اینجا همه یا بی پدرند ، یا فرزند جانبازهایی خسته... 

ما تمام لحظاتمان را گوشه ی مسجدهایی گذراندیم که امثال تو منبرنشین شان بودند ! چه شد که این دم و دستگاه لعنتی فرستادمان وسط باتلاق و آن خوک صفتی که می گویید دستمان را گرفت و بیرون آورد ؟

دست روی این زخم های لعنتی نگذارید ! تعفن شان تمام شهر را خواهد گرفت .‌ حالا میخواهید این بند پاره را به چیز وصله کنید؟ هفده سالگی های نفرت انگیزمان را رهاکنید ! بگذارید بنشینیم در اتاق های تاریک و نمورمان ، شعر بخوانیم، شعر بخوانیم، شعربخوانیم و آرام در خودمان بمیریم‌ ..


«نسل ما رو فرشته ها کشتن 

تو کتابای دینی و درسی 

تو که میدونی آخرش هیچه

دیگه از هیچ چی نمیترسی..»

  • ..بیگانه ..


ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ

ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ

ﺑﺎ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﺒﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ

ﭘﺸﺖ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ...

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﻣﻌﺘﺎﺩﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺼﻮﯾﺮ

ﺩﺭ ﭼﺎﺭﺭﺍﻩ، ﺩﺳﺘﻔﺮﻭﺷﯽ ﭘﯿﺮ

ﻣﺄﻣﻮﺭﻫﺎﯼ ﮔﺸﺘﯽِ ﺑﯽ ﺗﺄﺛﯿﺮ

ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﯿﺮ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪﻩ ﯼ ﺍﻋﺪﺍﻡ

ﺗﺎ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ِ ﻭﺍﻗﻌﯽ ِ ﺍﻟﻬﺎﻡ

ﺗﺎ ﺩﯾﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﻔﯽ ِ ﭘﺸﺖِ ﺑﺎﻡ

ﺗﺎ ﺑﭽّﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺷﺎﻡ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ

ﺍﻣﻨﯿّﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﯼ ﺯﻥ ﻫﺎ

ﻣﻮﺝ ﮐﻼﻍ ﻫﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻭﻥ ﻫﺎ

ﺩﺭ ﻫﺮ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺭﺷﻮﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻫﺎ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﺭﺩّ ﻗﻤﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﻕ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﺍﻥ

ﺁﻣﺎﺭ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﯼ ﺑﯿﮑﺎﺭﺍﻥ

ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﯾﺎﺭﺍﻥ

ﺗﺎ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﻥ ﻭﺳﻂ ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ

ﺗﺮﯾﺎﮎ ﻭ ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﻭ ﺧﻤﯿﺎﺯﻩ

ﯾﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﺎﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ

ﯾﺎ ﺗﻮﭖ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ

ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﺍﻧﻢ

ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﺍﻧﻢ... 


-سیدمهدی موسوی-*

  • ..بیگانه ..

راستش را بخواهید مثل تمام این مدت دستم به نوشتن نمی رود..

اما گاهی باید نوشت ، باید از یک چیزی که هیچوقت نمیشود فهمید چیست خالی شد ؛ باید قدم ها را تند کرد و دنبالش کرد .‌آنقدر تا گوشه ای از مغز گیر بیوفتد ، آنوقت باید زل زد به نقطه نقطه اش و آنقدر دقیق نوشت اش تا از مغز برود بیرون . اگر این کار را نکنی برای همیشه باقی می ماند و تو را می بلعد !

در هفدهمین یازده مرداد زندگی ام مینویسم . 

یک روز مثل تمام سیصد و شصت و چهار‌‌ روز دیگر . 

تمام وقت نشسته بودم در اتاق همیشگی‌ ام ، به همان دیواری که مثل‌ ده سال پیش بود نگاه میکردم و گاهی هم همان درسهای تکراری مدرسه را میخواندم ، آهنگ های قدیمی را گوش میدادم ، مثل تمام هفده سال گذشته پلک میزدم ، نفس میکشیدم و مثل تمام ۳۶۴ روز دیگر خالی بودم ... زشت نباید یک وقت که مثل خیلی ها «صادقانه روز تولدم بغض نکردم» ! 

زندان در ادامه ی کابوس

کابوس در ادامه ی زندان

امسال هم گذشت عزیزم

نزدیک تر شدیم به پایان

حرفیست عاشقانه تر از من

در حرکت منظم نبضم

طوفان زده به کل وجودم

اما هنوز هستم و سبزم

امسال هم گذشت عزیزم 

در حسرت تصور لبخند

با خنده های ممتد دشمن 

با دوستان که دوست نبودند

بر چادر قدیمی مادر

بگذار مثل ابر ببارم

شاید خدات معجزه ای کرد

با اینکه اعتقاد ندارم

امروزِ سوختن تهِ آتش

فردای محو در وسط دود

امروز هم تولد من بود..

امروز هم تولد من بود..


  • ..بیگانه ..