ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

دستت را روی جلد همه شان کشیدی . این ها سوگولی هایت بودند . سهراب ، کتاب های مهدی و فاطمه ، سقوط ، سیزیف ، بیگانه ی عزیزت ... روی این یکی مکث کردی ، آنقدر که یادت رفت بروی سراغ صدسال تنهایی . تو مگر چه بودی ؟ چیزی جز آمیزش بی رحمانه ی کلمات ؟ شاید حاصل تجاوز صفحه ای به صفحه ای دیگر و یا جیغ های مقدمه در شبی تاریک و گریه های پیچیده در اتاق و کودکی که سهراب به آغوش کشیده بود

تو واژه ی « ادراک » بودی در شعرهای سهراب ، تو ؛ آقای مورسو ، تکرار آئورلیانوها و یا غم بودی در شعرهای موسوی .

تو صدای فریاد آن خواننده بودی .آن درد که با گفتن « شاعر شدی به خاطر یک مشت گاو و خر ، شاعر شدی ولی ادبیات درد بود..» به دلت می ریخت ، تو آن بودی . وقتی پنجره را باز کردی ، یادت آمد که تو دود خوشایند کنت هستی ، تو چند سرفه ی عمیق هستی 

بعد آمدی کنار . نقاشی هایت را ، نوشته هایت را ، عکس های درهم روی دیوار را ، خوب نگاه کردی . آنقدر که حس کردی دیگر کافی است . 

این نگاه ، مورسو بودن ‌، تکرار واژه ی ادراک ، زایش کلمات ، پاکت های مچاله شده ی کنت ‌، سالها بی کم و کاست چرخه ای کثیف را تداوم بخشیده بود و حس میکردی بس است! 

خالی بودی . آنقدر که وقتی قرص ها را توی دستت گرفتی به هیچ چیز فکر نکردی .. آنقدر که زنگ خوردن بی موقع گوشی تکانت نداد ، آنقدر که حواست نبود احتمالا آخرین باری ست صدای پدرت را میشنوی . آنقدر که وقتی با حس غرور میگفت  آقای الف اصرار دارد برای مرحله ی نخبگان استانی بروی، گفته متنش در وصف آقا امام زمان تکان دهنده بود ، با بی رحمی تمام قبول کردی .

بعد به قرص ها نگاه کردی . 

یادت آمد کسی به تو گفته بود که از نترسیدنت میترسد . داشتی می فهمیدی اش . 

میدانی ، این روش بدی بود . مادرت حتما یادش می آمد که تو بلد نبودی درست قرص بخوری ، هر بار اخم و تخم میکردی که بد مزه است و او سعی داشت یادت دهد چه کار کنی که مزه اش را نفهمی . یا به یاد می آورد که در بچگی های پر از مریضی ات مجبور بود قرص ها را آب کند و با آن مزه ی فاجعه شان به خوردت بدهد . 

حتی برای خودت هم خوب نبود . الان هم داشتی مزه ی گس مزخرفشان را با تمام وجود حس میکردی

 حس میکردی و خوابت میگرفت..

  • ..بیگانه ..


با هم نشسته بودیم روی یک بلندی ، پشت یک پارک پَرت ، یادم نیست آن خواننده ی اجنبی دقیقا چه میگفت ، اما ریتم غم آلود حرف هایش آنقدر فضا را رنج آور کرده بود که دو نخ باقی مانده را در آوردم و پاکت خالی را انداختم توی پلاستیکی که بینمان بود . نگاه مظلومی به تو انداختم ، تو هم مثل همیشه بی توجه و در سکوت یک نخ را از دستم بیرون کشیدی و برای بار نمیدانم چندم تکرار کردی که پنج نخ از تو بیشتر کشیده ام و زهرمارم بشود اگر همین امشب بدهی ام را ندهم

هنوز روشن نکرده بودم که دو پسر بچه ، حدودا دوازده یا سیزده ساله آمدند آن پشت . یکی شان از آن پسر های تپل بود که لپ هایشان آویزان است و صورتشان همیشه کثیف است. آن یکی کیسه ای مشکی گرفته بود دستش و با اخم حرف میزد . سیگار را آوردم پایین و مال تو را هم از دهنت در آوردم . اخم کردی . گفتم « بچه ن ! » 

آن که تپل بود ، نشست کنارمان و گفت « اینجا جای ماس ، بلند شید برید ، ما هرشب اینجاییم » همین جمله کافی بود تا یک ساعت بحث کنیم که ما هرشب اینجاییم و آن ها را ندیده ایم و آنها هم همین را بگویند و تهش هر چهارتایمان تکان نخوریم . 

تو میخواستی آن یک نخ را هم بکشی. توی دلت مانده بود . هی زیر گوشم میگفتی « اینا بچه ن؟ تخم جنن ! سیگار کشیدن من و تو رو روحیات اینا تاثیر میذاره؟ از ما بدترن بخدا » 

من هم کوتاه نمی آمدم . 

ده دقیقه بعد آن یکی که گوشه ی ابرویش شکسته بود ، اَه بلندی گفت ، شانه بالا انداخت و کیسه را باز کرد . 

قلیون را کشید بیرون و زغال در آورد و تو با خنده به من نگاه میکردی که بفرما ! 

چپ چپ نگاهش کردم و از یکیشان پرسیدم « کلاس چندمی؟» 

گفت « هفتم . میکشی ؟ » 

سیگار را روشن کردم و گفتم « نه » 

من هم همینقدر بودم . کلاس هفتم  . دوازده سالم بود . اولین سیگارم را یک شب مثل الآن کشیدم . 

تو تپل بودی ، لپ هایت آویزان بود ، مثل همین که جلویم است ساکت نشسته بودی . من مثل آن یکی ، بدون حرف سیگار روشن میکردم . شاید تو یادت نباشد . اما اولین سیگارمان مارلبرو قرمز بود . بعد من سرفه کرده بودم ، خیلی زیاد . تو ترسیده بودی ، بغض کرده بودی . مثل آن دختربچه های تپل مظلوم . 

هیچوقت نگفتم . اما من هنوز هم وقتی به تو نگاه میکنم دلم میخواست هیچوقت آن روز توی حیاط مدرسه نخواسته بودم با هم بکشیم . هیچوقت برایت شعر نخوانده بودم ، حرف نزده بودیم ، آن دفترچه ی کوچک را نخوانده بودی ، با هم گریه نکرده بودیم ، هیچوقت روی آن پل لعنتی نرفته بودیم ، نخواسته بودیم بپریم ، هیچوقت دست مرا نگرفته بودی ، هیچوقت آشنا نشده بودیم..

میدانی رفیق ؛ یک سری ها استعداد بدبخت شدن دارند . 

با آدم هایی آشنا میشوند ، کتاب هایی میخوانند ، عکس کسانی را به دیوار اتاقشان می زنند ، آهنگ هایی گوش میدهند ، جاهایی میروند ؛ که همه اش بدبختی ست ..

تو از آن ها بودی .‌‌


« شکسته قفل بزرگی که روی در بود و 

شکسته بغض کسی که شروع «شر» بود و 

علاج زخم عمیقش فقط سفر بود و ..

پرید از قفسش مرغ بال و پر‌ کنده

کسی برای تو می ساخت جبر و امکان را

از استخوان هایت میله های زندان را

که پاک کرد از این صفحه خط پایان را

هنوز دور خودش می دوید بازنده .. ! » 

  • ..بیگانه ..

تمام ما پر بود از چیزهایی که جا گذاشتیم و جهان حجمی غریب از چیزهایی که جا مانده بود. زمان ؛ نفرینی که بر حجم جا مانده ها می افزود و مکان ، بازنده ای که غمناک ترینِ چیزها ؛ انسان را ، به نژم انگیز ترین آغوشی که داشت می کشید . تمام این ها یک شوخی بود رفیق .

زمانی که کش می آمد و مکان را می فشرد و جامانده هایمان را به جایی که کسی سالها پیش جاگذاشته بود می انداخت و لذت می برد !

دارند تو را بازی می دهند .. 

  • ..بیگانه ..

به خاطر اون نیست . 

من فقط کلافه شدم . 

سطح انتظارات از من هر روز داره بالاتر میره و من چیزی تو خودم نمی بینم که شایسته ی این همه تقدیر باشه . 

این همه استعداد و هوش سرشاری که بی دلیل و منطق به چیزی نسبت میدن که انیس صداش میکنن . درست مثل یه جسم بی جون . مثلا چوب لباسی .

 این استعدادهای مسخره رو دونه دونه تو هم زنجیر کردن ، گردن من انداختن و میکشن و میکشن و اینی که بهش میگن انیس رو هر جا که میخوان می برن .

مدت هاست چیزی ننوشتم . 

چون هر بار که میخواستم از چیزی که حس میکنم بگم ، چیزی تو مغزم منو وادار میکرد خوب بنویسم ، آرایه های کثیفی که انگار داشتم ضعفمو پشتشون قایم میکردم ، به کار گیری صنایع ادبی غیرمعمول تو نوشته ها تا مثل همیشه خواننده بعد از خوندنش سر تعریف و تمجید و باز کنه و من ، مثل یه چوب لباسی ‌، نگاه کنم . انگار که عادت کرده باشم . انگار که همیشه همین بوده .

نقاشی نمیکشم . چون هربار که اشتباهی کردم یا گند زدم تو کار ، با نگاه ناباور کسی رو به رو شدم که باور نمیکرد این کار من بوده

اما دیگه نمیتونم . خسته شدم . کلافه ، گیجم

نمی نویسم ، نقاشی نمیکشم ، درس نمیخونم

حتی کتابای دوست داشتنیمو هم نمیخونم ! مثل یه چوب لباسی که مدام میترسه یه برداشت سطحی کنه و از اون بعیده

من افسرده نیستم . فقط یکم کلافه شدم . نمیتونم اوضاع و جمع و جور کنم 

  • ..بیگانه ..