ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

آرام باش. نترس. این من هستم.

 من تو را دیدم.

آن وقت که تکه تکه ات می‌کردند و تکه هایت را طوری کنار هم می چیدند که گویی هیچگاه تکه تکه نشده بودی و تو لبخند میزدی و من شعر می خواندم.

من تو را دیدم.

وقتی که گیسوانت را به بدرقه ی باد حراج کرده بودی و فریاد میزدی کسی قاصدک ها را ربوده است.

وقتی که درد، پنجه می کشید و چشمانت در آرام ترین اقیانوس ها غرق می شدند؛ دیدم که قلبت را بین سطرهای شعر جا گذاشتی و هیچگاه پی اش نیامدی..


وقتی که دستم را می فشردی و میخواستی اول تو بپری. که چشم هایت می‌ترسیدند مرا معلق ببینند. که برخورد سرم با سنگ های زیر پل را گریه کنند. که خون را وقتی به جای سرانگشتانت بین موهایم می نشیند، خیره باشند. که گوش هایت می ترسیدند چیزی را بشنوند که شاید لحظه ای قبل، درست وقتی که رویاهایم را پشت نرده های آهنی پل، کنار پایت جا گذاشته بودم، فریاد میزدم.


من تو را دیدم.

وقتی که دستم را گرفتی و آرام از بلندی دور شدی. و بعد راه رفتی، غذا خوردی، خندیدی، مثل زنده ها. و بعد ساکت و سرد، چیزهایی را آتش زدی، نوشته هایی را به آب انداختی و گریه نکردی. مثل مرده ها.

من تو را دیدم.


وقتی که کفش های مرگ را به پا کرده بودی و شیهه ای را به ما می‌سپردی که بوی مرگ می داد


و مرگ را که آرام، سراغ کفش هایش را می گرفت


من فریاد زده بودم. تمام شعرهای سروده شده را واژه به واژه پیموده بودم و قلبت را ندیده بودم. کسی می گفت آن را در آخرین شعر کسی دیده است که سالها پیش مرده و نوشته هایش را روی تنش به خاک سپرده اند.


من در تمام گورستان های شهر، جامه دریدم. شعر خواندم. اشک ریختم. تمام قبرها را گشودم، دست های مشت شده ی صاحبانشان را باز کردم، گیسوانشان را از خاک تکاندم و فریاد کشیدم کسی یک قلب ندیده است؟


من تو را دیدم. و مرگ را.

تا پای همان پل، دنبالت دویده بود و یک قدم تا سقوط مانده بود. من فریاد میزدم. اشک می شدم. گیسوانم را پی قاصدک ها می فرستادم. من به پای باد می افتادم و تو؛ چه می گویم..

تو که قلب نداشتی..

کفش های مرگ را پس نمی دادی..


وقتی که مرگ قدمی به جلو برداشت، پایت لغزید و چشم هایم؛

تو را معلق دیدند

برخورد سرت با سنگ های زیر پل را گریه کردند

خون را وقتی به جای سرانگشتانم بین موهایت نشست، خیره ماندند

و مرگ، کفش های خونینش را برداشت و خونت را با رویاهایم، که کنار پل جامانده بودند، از کفش هایش پاک کرد..

  • ..بیگانه ..

دستت را روی کافکا میکشی، اشک هایت حیران مانده اند که روی دردهای کدام یک ببارند، یک طرف کاغذهای مچاله ‌شده و دفترخاطرات لخت، طرف دیگر تکه های ورق های سیاه.

‌دستت روی کافکا خشک شده. این یکی را خیلی دوست داشتی. این را نگو! ببین! آن را بالاتر را کامو چسبانده ای. من هم نمی‌دانم  کی اشک هایت می ریزد، اما جایی بین صدای فرهاد و فرخزاد  سیاهی روی صورت کافکا پخش می شود.


آنقدر می مانی تا مطمئن شوی که نور رفته است و برای کسی می نویسی

 " کاش آن روز از پل پایین پریده بودیم"

 آنقدر نگاهش میکنی که مطمئن می شوی نور هیچگاه باز نمی گردد و بعد، مثل تکه تکه کردن نقاشی ها، مثل مچاله شدن ورق ها، مثل دفن کردن ته سیگار ها، آن را از بین می بری.


بین این دیوار های تاریک شعر شو و به نظم بمیر!

  • ..بیگانه ..

اولین بار که تو را دیدم ، یازده سالم بود . مرا از آن مدرسه‌ی شلوغ و بی نظم آورده بودند به شاهد نمونه‌ی استان. آن هم اواخر سال . 

آمده بودند دنبالم ، زنگ سوم بود . گفتند می‌رویم جایی . بعد نشانده بودنم وسط آن کلاس قشنگ . چند بچه‌ی مؤدب . معلمی که خوب درس میداد و نمیشد مسخره اش کرد و یک مشاور سمج .

آن سال شروع سرکشی های من بود پسر . از فرار کردن هر روزه از مدرسه بگیر تا داد و بیداد های هرصبح که نمی‌ روم . از دعوا با بچه‌های مدرسه تا اعتراض علنی به اجباری بودن نماز . آورده بودند آنجا آدمم کنند . این سخت ترین قسمت ماجرا بود . برایِ من یازده ساله ، نبودن آن جمعیت پشت سرم مرگ بود . حالا فکر کن بروی توی کلاسی که همه با دست نشانت میدهند و بچه تنبل صدایت می‌کنند . مرا از کف خیابان آورده بودند بین چند بچه که آرزویشان رفتن به راهنمایی تیزهوشان بود . من صبح‌ها توی جهنم دست و پا میزدم و ظهر ، توی محله تمام آن زخم‌ها را مرهم میگذاشتم . تا اینکه هفته ی بعد ، محله را هم عوض کردند .. 

رویایشان را در یک قدمی می‌دیدند . نقاشی های دیوار اتاقم را سوزاندند ، عکس رپرهای محبوبم را پاره کردند و رویایشان خون کودکی ام را می مکید و رشد می‌کرد .. آن روزها را خوب یادم است . 

من داشتم توی آن جهنم می‌مردم . تا تو را دیدم ! سویشرت صورتی ، لپ های آویزان ، از آنهایی که خنده را با میخ به صورتت کوبیده بودند و جدا نمیشد . آخر کلاس بودی . آن سال و سال بعدش و سالهای بعدش ، تو تنها « گلی » زندگی من بودی . 

میدانی رفیق ؛ موضوع یک دوستی نبود . وقتی توی آن لباس های سبز وسط حیاط‌ مدرسه ، سال آخر راهنمایی توی بغلم زار میزدی ، وقتی فهمیدم  روح « گلی » من زیر آوار تجاوز یک پسر هفده ساله تکه تکه شده ، موضوع دوستی نبود . 

وقتی قهقهه های بیمارگونه ات را کیلومتر ها دورتر میشنیدم ، وقتی هربار با فکر دردهایت از درد میمیردم ، موضوع دوستی نبود . 

وقتی اولین سیگار دوازده سالگی را روی پشت بام دود می کردیم، وقتی از سرفه‌هایم تا مرگ رفته بودی ، موضوع دوستی نبود . 

آخ که اشک هایت ..

بچه تو کودکی منی ، تو رشد کردن منی ، تو قد کشیدن و آدم شدن منی ! مهم است که چهار سال است تو را ندیده ام ؟ مهم است که دیگر آن لپ های محبوب مرا نداری ؟ مهم است که عوض شده ام ، که عوض شده ای ؟ نیست .. میفهمی چه میگویم؟ 

من در مورد یک دوستی حرف نمیزنم . 

من در مورد شبی حرف میزنم که با دیدن بخیه‌های بی رحمانه‌ی مچ دستت ، فرو ریختم ! 

من در مورد تمام روزهایی حرف میزنم که شهر را برای پیدا کردن آن پسربچه به هم ریختم ، در مورد تمام عشقم به تو حرف میزنم!

که لعنتی من دارم زیر بار این عشق جان می‌دهم ! 

که تو چه میفهمی .. 

که شب هایم را گرفته ای .. نکند هایم در تو خلاصه شده اند احمق!

نکند باز گول بخورد ، نکند معتاد آن کوفتی شود ، نکند دوباره کشیده باشد ، نکند قبول کند و شوهرش بدهند ، نکند به من نگوید و تمامش کند ، نکند مرا یادش برود ..


اینها را به خودت نمیگویم . آخر ؛ موضوع بین ما یک دوستی نیست . 

صدای خنده هایت مغزم را پر کرده . خنده هایی که زود فهمیدم خنده های « گلی من » نیست . نارو زدن نداشتم پسر .. این یکی را نداشتیم.. من گل خشکیده را از ریشه له میکنم ..

این گریه ها را جدی نگیر . این ها برای این است که ، موضوع بین ما یک دوستی نیست . یک زندگی است . یک مسئولیت . یک رنج مشترک . 

و من قول میدهم ، این بار دلم را ساکت کنم ..


خیلی خسته ام رفیق...

  • ..بیگانه ..