ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

بار چرک و خون

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۱۵ ب.ظ

صدایم می رود بالا « حل شد؟‌ میخوام حل نشه ! من این نمره رو نمیخوام » 

حجمی بی سابقه از عصبانیت را تجربه می کردم . همین امروز صبح بود که معاون مدرسه زل زده بود توی چشمهایم ، خطاب به پدرم گفته بود « وقتی اسم شما رو اعلام میکنن که توی مجالس برای قرائت قرآن بیاید آدم احساس میکنم دخترتون باید الگو و نمونه باشه ، نه اینجوری .. » 

چجوری ؟ این واقعا سوالی است که پاسخش داده نمی شود . 

اعتراض به نمره ی انضباط ۱۷ من ، واقعا به جا بود و کادر دفتری با کمال بی منطقی میگفت « مقنعه ش عقبه ! » 

من می گفتم که انصافتان کجا رفته ! همین امسال من یک هفته درسم را ول کردم رفتم شهری آن طرف استان ، فقط برای شرکت در مسابقات قرآنی ، با اجبار مدرسه !

مطالب بد ، حوصله سر بر و ویران کننده ی کتاب « حفظ موضوعی قرآن » را یک ماه خواندم در تمام مراحل رتبه آوردم برای چه؟ همین مدرسه ! 

نهایتش چه؟ به من میگوید چون مقنعه ام چند سانتی متر عقب بوده باید این نمره را بگیرم؟ شاید یک روزهایی حرفی را بی پاسخ نمیگذاشتم . از عقیده ام در هر حالتی دفاع میکردم و فرصت کوبش آن را به دیگران نمی دادم . اما نمی فهمید که نمی شود

نمیدانم به معاونی که اینگونه از من یک جانی و فاسد می سازد ، چه باید بگویم..

چیزی در من شکسته شده است . امروز کسی به من نگفت « آفرین برای معدل ۱۹.۵۳ !» همه گفتند « چرا این نمره ی انضباط ؟! » 

مشکل از پدری که (علی رغم دفاع هایش در مدرسه) مرا محکوم کرد و گفت چرا تو مثل بقیه نیستی ، نیست  . مشکل حتی از آن معاون بی ادب هم نیست . مشکل بزرگ تر ، قوی تر و دردناک تر از این حرف هاست ..شاید اصلا من آن مشکل لعنتی بودم که دهان گشوده بود و از دردهایش می گفت ..

« من دیگه این مدرسه نمیرم ، شده دیگه مدرسه نرم پامو اینجا نمیذارم ! تمام سال چادر اجباری ، هر روز سخنرانی آخوندایی که حرفاشون با هم تناقض داره ، منبرهای زوری . من نمیتونم! » 

او هم می گوید « تو چجوری میخواستی بری حوزه پس ؟ » 

حوزه ! حالا که فکر میکنم ، چقدر خوب شد که نشد بروم! 

آنجا هم یک جهنمی بود بدتر از تمام این ماجراها ، آنجا هم قضاوت ، سرکوب عقاید ، حرف های متناقض و پشتیبانی از تمام این آدم هایی که این روزها از تلخی حرفایشان نوشته ام بود .. آنجا را همان دبیر دینی های حوزوی اداره می کردند که این همه سال کلاسشان برایم جهنم بوده . مرا چه به این حرف ها ؟

من باید در شعر های «مهدی موسوی» غرق شوم ، «خاطرات زندان اوین فاطمه اختصاری »را بخوانم ، با شعرهای« فروغ» بمیرم و با نوشته های «هدایت» از سر بگیرم ..  هر چند که خواندن آنها هم بی فایده است . در نهایت که چه بشود ؟

  « خب که چی ؟ خود من از اینکه می فهمم شرش یا هدایت یا همینگوی یا کرت کوبین هم مثه من رنج می بردن خوشحال میشم؟ نه ! فقط بیشتر داغونم میکنه . کی میتونه از بدبختی دیگران، از رنجای یکی دیگه که داره تبدیل به یه اثر هنری میشه لذت ببره؟ نمیدونم .. شایدم بعضیا لذت می برن .. »  

اما مرا چه به خواندن « کتاب گناهان کبیره ی شهید دستغیب » ؟! 

صدای سوت سرم را پر میکند ، تیز و کشیده . 

میگوید « خب ، الان میخوای چیکار کنی ؟ نری مدرسه شاهد ؟ میدونی که بهترین مدرسه اس! یا چی؟ میخوای بری حوزه؟ من اگه بدونم درست میشی هر جوری شده ردت میکنم بری ، میخوای ؟» 

همین جمله ، همین کلمه ، مرا ویران می کند ! 

« اگه بدونم درست میشی » «درست شو » 

من غلط نیستم .. حداقل الان درست ترین جایی هستم که باید باشم . روی عقایدم .. 

 - خب ، الان میخوای چیکار کنی؟ 

-  « گویی زمینی که خانه های ما روی‌آن بنا شده است میخواهد خود را از بار خون و چرک پاک کند و دمل ها و کورک هایی را که تا کنون درونش را می خوردند بیرون بریزد .. (طاعون.کامو)»

نظرات (۵)

همیشه بهترین هارو توی همه موضوعات بطلب
راه کارشم اینه که فقط ذهنتو آروم نگهداری و به خط کش های خدا فکر کنی نه حرف هیچ کسی:)
موفق باشی دوست مجازی ؛)
پاسخ:
چه قشنگ :) 
مرسی از حضورت 
:)
خواهش می کنم
فقط و فقط و فقط منطقی پیش برو، با هیچ کسی لجبازی نکن. 
 ابداً با خودت!
پاسخ:
:) بله . کار درست همینه
  • سعید سعیدی

  • معرفی کتاب:

    زیر بنای همه امراض :

    امراض اساسی و مقدماتی وجود آدمی عبارتند از : حرص، دروغگویی، ریاکاری، انکار حقایق، هرزگی، خشم، حسد، بی حیایی، ترس دائم، دلهره مستمر، و امثالهم. اینها زیر بنای همه امراض بشری هستند مثل بیماریهای دستگاه گوارش، کبد، کلیه و قلب وعروق وبیماریهای خون مثل چربی و قند وامراض جلدی و جنسی و تا بیماریهای حاد روانی مثل وسواس و اسکیزوفرنی و نسیان و غیره.

    استاد علی اکبر خانجانی 

    کتاب مبانی روانشناسی عرفانی ص ۵۹

    اگه وقتی رو لبه دیوار نشسته بودیم میدونستم که این آخرین باره که اونجا میشینیم هیچوقت  ازون دیوار پایین نمیومدم
    اگه میدونستم این آخرین باریه که باهم میریم سوم شعبان هیچوقت ازونجا  بیرون نمیرفتم
    اگه میدونستم که این آخرین باریه که بغلت میکنم هیچوقت از تو بغلت جم نمیخوردم
    اگه اون لحظه اولی که دیدمت میدونستم یه روزی به خاطر دوری ازت بالشم خیس میشه همونجا خودمو میکشتم
    اگه میدونستم... 💔

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی