نوشتن چیزی که برای نوشتن نمانده
دیگر چیزی برای نوشتن نمانده عزیزم. همه چیز را قبلا گفتهام، شنیده ای، هر اشکی که میبایست را ریخته ام، هرکاری که فکر میکردم رنجم را میکاهد انجام داده ام و امشب دیگر چیزی برای نوشتن نمانده.
هرچه گذشت همه چیز غمانگیز تر شد عزیزم. هرجایی که رفتم، هر شعری که خواندم، هر صبحی که بیدار شدم، همه جا تاریکتر شد. فکر میکردم بعد از تمام این روزها و شبها، بعد از تمام این خشمها و لبخندها، چیزهای بیشتری برای نوشتن هست. حرف های بیشتری برای گفتن، تجربهها و آرزوهای بیشتری برای طلب کردن...
اما عزیزم ،امشب هیچ چیزی نیست.
شاید برای نوشتن دنبال چیز عمیق تری بودم. دنبال غمی بزرگتر. فرقی نمیکرد چقدر سرخورده و مغموم و رقت انگیز باشم؛ فکر میکردم برای اینکه دوباره بنویسم باید اتفاق بزرگتری افتاده باشد.
من همیشه فکر میکردم باید این کلمات لعنتی را بگذارم برای یک وقت بهتر.
بگذرام برای شبی که بیشتر از آن نمیتوانم متلاشی و فروریخته باشم.
بگذارم برای وقتی که هیچ چیزی و هیچکسی نمانده.
اما این انتها ندارد عزیزم.
خیلی وقت است که هیچ چیزی نمانده.
- ۰۲/۱۲/۰۱
سلام
دعوت می کنم مطالب ادبی خود را در شبکه اجتماعی ویترین نیز منتشر نمایید
با سپاس