این که آنقدر این خاطرات را دور خطاب میکنم ، بنابر زمان زیادی نیست که از آنها گذشته . اتفاقا دور ترین این حرف ها شاید برگردد به یک سال پیش.اما از آنجایی که تغییر در من عیان است و حاجتی به بیان نیست، خود را از منِ آن روزها انقدر دور می بینم .
آن موقع ها این در و آن در می زدم که یک نویسنده یا شاعری که نوشته هایش به تنش بیارزد ، شعر مرا بخواند . از قضا شعری با عنوان « درخت » نوشته بودم که برای یک نویسنده فرستادم . سنم را پرسید و بعد خواست تا فردا شعری با عنوان درخواستی اش بنویسم . وقتی نوشتم و با شوق برایش فرستادم گفت : شاید ده پانزده سال دیگر یک چیزی از تو در بیاید ! هنوز نه ..
شاید حرفش آنقدرها هم بد نباشد ، اما برای منِ آن روزها سنگین بود ! آنقدر که شعر را سر به نیست کردم و امشب اتفاقی آن را پیدا کردم . عنوان انتخابی آن مرد « باران» بود :
کودکان خیره به این سقف کبود
زیر ویرانه ای از خاطره ها
نقش پروانه در اندیشه ی خود می بندند
آسمان ابری نیست
برگ در حسرت شبنم مانده
باد با سوز به خشم آمده است
تشنگی طاقت گل را برده
و همه خیره به یک روزنه اند
قطره ای باران ، شاید، شاید..
و به اندازه ی یک شهر امید !
بر بلندای زمین
مردم از خالق خود چشم باران دارند
و دعا پشت دعا
و زمان دیرتر از حد خودش رد می شد
ناگهان ؛ گل خندید
کودکی بر دل آن تپه نشست
نم نمک می بارید
و خدا خیره به آن قطره ی اشک
آسمان می بارید
شهر لبخند به لب تر می شد
برگ شبنم به بغل سرخوش بود
باد با ابر به رقص آمده بود
کودکان در پی یک پروانه
پل بر منطق و اندیشه زدند
روی ابری به بزرگی خیال
چشم در چشم دماوند و سهند
و در آغوش خدا می خندند ..
.
پ.ن : مثلا میخواستم از شهر خشکی بنویسم ، که دعاهای مردمش برای باران ثمر نداشت ، اما یک روز با گریه کردن یک کودک ، باران میگیرد .. وضوح ضعف در رساندن منظور برایم شفاف است !