ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

گرگ ها ، گرگ و گوسفند ها ، گوسفند می زاییدند . تا اینکه موجودی پای بر کثیفای زمین نهاد که گاهی گرگ و گاهی گوسفند می زایید .  انسان ! آن وهمی که به اشتباه سر از دنیای جسم در آورد . 

او آن پرنده ی گناهکاری بود که روزی در جنگلی بزرگ زیسته بود . روزی قبل تر از تمام خورشید هایی که در آسمان تاریخ نشسته اند . پرنده ای که آسمان را به کفر کشید و اکنون در جهنم خود انسان شده بود . ما محکوم به این آتش شدیم برای گناهانی که به یاد نداشتیم..

  • ..بیگانه ..

خسته از زورکی درس خواندن ، چشم هایم را طولانی باز و بسته می کنم و برای هزارمین بار نگاهم را به کرنومتر جلویم می دهم . فقط ۲۰ دقیقه گذشته است! ۲۰ دقیقه ای که در رقابت با یک سال کم نمی آورد .   چشمم را به سمت نوشته های کتاب بر میگردانم « صداهای بلند و موسیقی راک باعث میشود گوش به مرور نسبت به صداها ....» تحمل این یکی را ندارم . با بدخلقی Faint را پلی میکنم و به نوشته ی کتاب نیشخند می زنم . 

این درس ها هیچگاه برایم جذاب نبوده اند و با تاسف ، چیزی را که برای دانستنش مشتاق نباشم، در صورت امکان نمی خوانم و یا با تنفر .. اینکه من بدانم مغز چگونه این کارها را انجام میدهد ، موجب تغییری در کارش میشود؟ یا نداستنم سبب افسردگی و انجام ندادن کارش؟  

در پاسخ به پرسش احتمالی شما باید بگویم ، من واقعا مرض نداشتم که این رشته را انتخاب کردم . انسانی مرا می کشت ! اینکه بنشینی و کتاب تاریخ را به قلم نویسنده ای تعصبی و یک طرفه بین بخوانی و حرف نزنی ، دقیقا خود مرگ است . سردرگمی دارد دیوانه ام می کند . دوست داشتم گفتگو در تهران را برای هزارمین بار می خواندم و هر بار ، تعبیری متفاوت از شخصیت هایش در دفترچه ام یادداشت می کردم. دوست داشتم داستان تهوعم را دوباره می نوشتم و این بار ، همه چیز خوب تمام می شد... دوست داشتم کسی می آمد ، خیلِ دفترهای سیاهم را می خواند و بعد آنها را آتش می زد 

دوست داشتم شاخه های پر خار درخت را بگیرم و برای همیشه خود را از باتلاق افکارم بیرون بکشم.زخم خار ها می ارزد به بلعیدن لجن باتلاق ..  امروز کمی دور شدم ، چند قدم به عقب برداشتم و خودم را که بی هدف بین کاغذها می گشتم نگاه کردم . چیزی نبود جز یک بچه دبیرستانی که دلش را عمیقا به چهارکتاب خوش کرده . کمی دلم سوخت برای داستان هایی که روزی با شوق می نوشت و امروز بی آنکه خوانده شده باشند ، قلبشان مچاله می شد و یک پرتاب موفق در سطل زباله .. دلم سوخت به حال نوشته های بی شمار در دفترچه یادداشت گوشی اش ، که با حسرت باز شدن می مردند و پاک می شدند .. کتاب های یک بار باز نشده ی درسی ، در کنار گوشه های ساییده شده ی مثنوی مولانا و شاهنامه ؛ تلخ ترین منظره را رقم می زدند .. دیگر نگاهش نمی کنم ، نوشته هایش را نمی خوانم ، آدم دلش می گیرد .. شما هم نخوانید 

  • ..بیگانه ..

دو کوچه آنطرف تر ، پیرمردی تنها حیاط خانه ی کوچکش را مغازه ای کرده بود که شده بود پاتوق بچه ها .‌ او را «پیرمردی» صدا می زدیم .هنوز موهای سفیدش را به خاطر دارم . وقتی سرم را پایین می انداختم و می گفتم «میشه من به موهاتون دست بزنم؟ همش سفیده..» او هم لبخند میزد و خم می شد .. گاهی آنقدر با لباس مدرسه آنجا می ماندم که صدایش در می آمد و می گفت « زنگ دوم شد تو نرفتی هنوز .. بدو تا دیرتر نشده» من هم دل می کندم و با دو به طرف مدرسه می رفتم و صدایش را که می گفت« نیفتی زمین ..» می شنیدم .

کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم آن روزها . برایم تعریف کرده بود که دخترها و پسرهایش ازدواج کرده اند و از این شهر رفته اند . اسم یکی از دخترهایش انیس بود . چند باری که مرا «انیسی» صدا زد ، غم را در صورتش دیدم ..  سواد نداشت . قرار گذاشته بودیم من بزرگ شوم و نوشتن یادش دهم . من بزرگ شدم ، آنقدر بزرگ که پیرمردی مغازه ی کوچکش را جمع کرد و من دیگر آنجا نرفتم .. چند بار در کوچه دیدمش و سلام کردم ، اما دیگر من آن «انیسی» نشدم .. وقتی پنج سال پیش ، به طور موقت از این محله رفتیم ، او را ندیدم تا خداحافظی کنم . سالهای زیادی گذشت .. پیرمردی بچگی هایم را فراموش کرده بودم

وقتی یکی دو ماه پیش دوباره به این محله برگشتیم ، خبری از همبازی های کودکی ام نبود ، همه بزرگ شده بودند .. خوب یادم است جوجه ی کوچک را از پشت بام همین خانه به حیاط پرت کردم ، میخواستم پرش دهم تا پرواز کند .. اما مرد و من مدتی افسرده شدم .. چند قدم آنور تر از خانه ، با سنگ به چشم پسر همسایه زدم . وقتی حس ششمم به من گفت دارند با دوستش در مورد من حرف می زنند . کار بنده خدا به بیمارستان کشید و حسابی از خجالت من در آمدند . مسجد سیدالشهدا را هم یادم است . تاب شلوارک می پوشیدم و روسری ام را سفت می بستم ، می رفتم نماز میخواندم . چه نمازی هم بود ..گاهی بی وضو، گاهی حمد و سوره را نمی خواندم و ..

مدت زیادی از آمدنمان نگذشته بود ، دیگر بزرگ شده بودم و کسی در محله مرا نمی شناخت . بعضی ها از شکستگی نه چندان مشخص ابرویم ، که همینجا اتفاق افتاد با ناباوری می گفتند «خودتی ؟»  

پیرمردی را خوب یادم بود ، اما خانه اش را نه .. چند روز هی محله ها را اشتباه رفتم تا بالاخره در زرد رنگ خانه شان را شناختم .. کاش هیچ وقت خانه را پیدا نمی کردم ! 

نمی دانم بغض تلخ توی گلو ، از کجا به انگشتانم ربط پیدا میکند که دستم برای نوشتن کم می آورد .. او را دیدم ، خودش را نه ، عکسش را . عکسی روی آگهی فوت ..

نوشتن یادش نداده بودم .

  • ..بیگانه ..

در راه به مسجد سلیمان که رسیدیم ، نفس کشیدن را از یاد بردم .. درست مثل این بود که طناب آویزان از بلند ترین شاخه ی درخت را نگاه کنند و کودکی را رویش ببینند که با شوق تاب میخورد ، شاید مردمکی این بین تاب خنده اش را نیاورد .. درخت را سر می برند و ریسمانش را طناب داری می کنند بهر گردنم و من این چنین دردمند ، دست بر گلو می فشارم و کودک رو به رویم بغض می کند .. 

غلظت گاز در هوا ، همچون سیخ داغی به قلب قلم می نشست ، پایت که به زمین می رسید ، عبور نفت را حس می کردی ! کم چیزی نبود . اولین چاه نفتی را اینجا پیدا کرده بودند . 

شهر زیر پنجه های طمع می سوخت ، آنجا دود کارخانه ها تنفس می شد و بس .. خانه های کاهگلی و شهر ویران ، شاهرگ کارخانه ها را نشانه می رفت !

این چراغ به خانه روا بود مسلمان ! ثروت این شهر را به کدام مسجد می بردی؟ 

مسجد سلیمان شعری بود پر از آرایه ی مبالغه در غم!

.

.

سالها مرگ در اندیشه ی این شهر خدایی میکرد

مرد با ثروت انبوه خودش داشت گدایی میکرد

خاک رنجان ز زمین دفن در آغوش کثیفی می مرد

خَیِری سکه به دستان گدا داد ، ز گوهر می برد!

چه گداها که ز خَیر به فضیلت گفتند 

غافل از گوهر نابی که ز آن ها رُفتند 

 نفت را از دل آن شهر  به یغما بردند

در همان شهر، چه مردم که ز سرما مردند

آن پرنده که در آغوش قفس چشم گشود

فکر میکرد که پرواز گناه است،مقصر که نبود!

  • ..بیگانه ..

در آن وقت که مریم عیسی را می سرود

صدای گریه های شعرم در اتاق پیچیده بود

و کسی داشت در سطرها او را شستشو می داد

وقتی افق در عمود نگاهت نشست 

عیسی بر چلیپای عشق رقم خورد

و من بر گونه های گُلگُتا خون گریستم

تو کفش های مرگ را به پا کردی

و در شهر به راه افتادی .. 

وقتی مرگ به دنبال کفش هایش آمد

عیسی به آسمان گریخت ..

وقتی که خواب پوست شهر را می مکید

و دشنه ی غفلت شریان می طلبید؛ 

آرام از معرکه گریختی و شِیهه ای به ما سپردی 

که ناقوس مرگ را می کوبید

وقتی که سر به جنون درد می کرد

و زخم از درون می شکفت 

احساس بر چلیپا جان می کنْد 

و من سوختن سیستان را گردن چشمانت می انداختم

شاید اگر پلک زده بودی 

تاریخ اینگونه در دستانت نمی چرخید

.

.

.

.

.

پ.ن: رجوع شود به یکی دو خط اولِ مطلب روشن فکری از جنس تاریکی در وبلاگ- این هم از همان دست زور زدن هاست

  • ..بیگانه ..

در من چگوارا ، بی فکر انقلابی در سر ، بی موتور سیکلت، به تنه ی نازک درختی تکیه داده و با پاکت سیگار تمام شده اش کلنجار میرود

نیچه ، بین رکعت دوم و سوم به شک افتاده و در حال ورق زدن رساله ی مکارم است . قبل از نماز، عمامه ی زرتشت قصه اش را‌ برایش بسته بود . 

هدایت ، مجموعه ی کتاب معجزات امام علی اش را در هند چاپ کرده و امیدوار تر از پیش روزها را می گذراند

عذر شریعتی را در دارالمجانین خواسته اند و دیگر کسی مسئولیت نگهداری از او را به عهده نمیگیرد

و هیتلر ، مدافع حقوق بشر شده است

در من ، اسم ها کلیشه های بُت وار نیستند 

آنها فقط اندیشه هایی تنها و غم انگیزند

در من تیمور لنگ و فردوسی ، هر دو هم رنگ هستند! خاکستری غم انگیز ..

انسان ها به پیچیدگی حضورشان در تاریخ نیستند

آنها را بین کلیشه ها خفه نکنید !

گاهی بگذارید در نبرد طبیعت ، زمستان پیروز باشد و عیدها بهار نباشد .. جهان در اندیشه ی شما رقم میخورد!

  • ..بیگانه ..

یک ماه از آن روزها نگذشته ، روزهای که روی این دیوار فارغ از مشکلات زندگی فصل ها را در آغوش می کشیدم ، دفتر آبی رنگی که نوشته هایش را از صدقه سری این مکان داشت را عمدا جا میگذاشتم تا دوباره برگردم ، دفتری که اسباب کشی آن را بلعید! اینجا مأمن روزهایم بود ، زادگاه افکارم . 

جایی که ساعت ها رویش می نشستم و می خواندم و می نوشتم و اندیشناک ! تهوع را از صدقه سری همین بلندی دارم . اینجا شاید تنها تعلق خاطر من به این حجم خاکی باشد .. 

دلم تنگ است !  یادم می آید یک روز از فرط خستگی روی دیوار خوابم برد و عادت غلت زدن را آنجا هم فراموش نکردم و فرودی پر افتخار روی خرده شیشه های زمین . این جای زخم کهنه روی دست راستم ، شاید از دوست داشتنی ترین چیزهایی باشد که همیشه آن را با خود دارم .  من اینجا زندگی کردن را آموختم و در کودکی بزرگ شدم .. 


  • ..بیگانه ..

قرارم بر این بود امشب «خاطراتِ حوزه ای که هیچگاه نرفتم» را به انتشار بگذارم . اما فکر کردم که خب این به چه درد شما میخورد .. آمدیم و مثلا دو نفر خواندند . آن «خب که چی» آخرش ؛ مرگ قلم است ! از شاعری خواندم : آن چیز که من را کشت ، خمیازه ی مردم بود ...

اینطور شد که به قصدِ عنوانِ « اعتراض به چه؟ » شروع به نوشتن کردم ، در پست بعدی اندیشه خود را از آن میگذارم . شما هم بیندیشید !

.

.

+ مرگ بند رختی بود به درازای جهان و انسان ها لباس هایی چلانده شده در سبد . انگار کسی آن ها را شسته بود و زیباترین هایشان را برای خراب نشدن روی سبد جای داده بود . لباس های زیبا زودتر روی بند پهن می شدند و آن قدر بالا بودند که نقش و نگار های ته سبد را هیچگاه نمی دیدند و ما لباس هایی شسته نشده در انتهای سبد ..

دنیای بیرون ما را می خواند . این زندگی در برابر مرگ ناعادلانه ترین خیال بود .. ما باید از سبد می رفتیم

این خروج راهی بود به سختی لباس های پیش رو ، کنار زدن آن ها برایمان رویایی بود محال تر از نشستن در انتظار بند

 تردید ما شاید ثمر گرفتن سال هایی بود که در گوشمان خوانده بودند بیرون از سبد جز بند چیزی نیست

ما غمگین ترین شورشی ها بودیم وقتی دل از نقش های فریبنده ی سبد می کندیم ، بی تصویری از پیروزی در سر

ما ندانم گرایانه پیش می رفتیم و افکارمان ناباورانه می تاختند

وقتی نیمی از راه را پیموده بودیم ، چیزی فکر برگشت را به دیوار می کوبید و با بغض به او خیره می شد.  دریده شدن برای لباس ها بهای سنگینی بود ..وقتی تن نیمه جانمان را  بیرون انداختیم تا چشم کار می کرد سبد بود...

  • ..بیگانه ..

مارکس از هگل نقل می کند : همه ی شخصیت ها و حوادث بزرگ تاریخ جهان دوباره ظهور می کنند . مارکس یادآوری می کند هگل فراموش کرده توضیح دهد که این ظهور یک بار تراژدی است و بار دیگر مضحکه و کاریکاتور ! 

صدای شعریِ طنین انداز بر ایران امروز ، غم انگیز ترین صدایی است که گوش ها به خود شنیده اند . ما شاید کاریکاتور مدیحه سرایی های زمان پادشاهی شده ایم ! ادبیات هیچ گاه ستمی که امروز شاعران به شعر کردند را از یاد نخواهد برد . چه خوب است که او مثل ما فراموش کار نیست ! دارند شعر را سخیف می کنند! نهایتِ محتوای غالبِ غیر مذهبی این است که جوانی دلش برای معشوقه اش تنگ شده و دارد در شعر رمانتیک بازی در می آورد ! این را با تمام نقاط ضعف و قوتش که کنار بگذاریم ؛ شعرهایی می بینیم سراسر تملق و دروغگویی . شعر را کرده اند دکان دلالی مقام . هر چه در کتاب فروشی ها مردمک می چرخانم لای صفحات ؛ غم خود را بیشتر به من بدل می کند ! این بین یک کتاب هم که اندر احوالات فکر دیدم تماماً کپی از آثار شاملو بود که فکر کنم شاعر خلاق آن را گذاشته جلویش و سعی کرده شبیهش را سر هم کند .. آه از روزی که کرم های شبتاب خورشید نمایی کنند ! اندر احوالات خورشید اگر برایتان بگویم ، چه حاجت به سخن که امروز غزل پست مدرن در حال ایجاد تحول در رکود شعر است ! شعر بوی نا میدهد ! آن قدر آسمانی اش نکنید ! آن را از بین دست  معجزه های دینی تان بیرون بکشید و بگذارید روی زمین قدم بردارد .. شاعر غزل پست مدرنمان ؛ شانس آورده و توانسته از چوبه ی دار بگریزد و آن ور دنیا بشیند و در صفحه ای شعر های پیشینش را به اشتراک بگذارد ! چون منی هم بنشیند اینجا و زورش را به خودش برساند که چرا نمی بینند این مردم !

از کنار این حرف ها ساده عبور نکنید ! 

درد از این ساده گذشتن ها بر دل بسیار است! 

تمام ماجرا همین نیست!

  • ..بیگانه ..

این که آنقدر این خاطرات را دور خطاب میکنم ، بنابر زمان زیادی نیست که از آنها گذشته . اتفاقا دور ترین این حرف ها شاید برگردد به یک سال پیش.‌اما از آنجایی که تغییر در من عیان است و حاجتی به بیان نیست، خود را از منِ آن روزها انقدر دور می بینم . 

آن موقع ها این در و آن در می زدم که یک نویسنده یا شاعری که نوشته هایش به تنش بیارزد ، شعر مرا بخواند . از قضا شعری با عنوان « درخت » نوشته بودم که برای یک نویسنده فرستادم . سنم را پرسید و بعد خواست تا فردا شعری با عنوان درخواستی اش بنویسم . وقتی نوشتم و با شوق برایش فرستادم گفت : شاید ده پانزده سال دیگر یک چیزی از تو در بیاید ! هنوز نه .. 

شاید حرفش آنقدرها هم بد نباشد ، اما برای منِ آن روزها سنگین بود ! آنقدر که شعر را سر به نیست کردم و امشب اتفاقی آن را پیدا کردم . عنوان انتخابی آن مرد « باران» بود :

کودکان خیره به این سقف کبود 

زیر ویرانه ای از خاطره ها 

نقش پروانه در اندیشه ی خود می بندند

آسمان ابری نیست

برگ در حسرت شبنم مانده

باد با سوز به خشم آمده است

تشنگی طاقت گل را برده

و همه خیره به یک روزنه اند

قطره ای باران ، شاید، شاید..

و به اندازه ی یک شهر امید !

بر بلندای زمین 

مردم از خالق خود چشم باران دارند

و دعا پشت دعا

و زمان دیرتر از حد خودش رد می شد

ناگهان ؛ گل خندید

کودکی بر دل آن تپه نشست

نم نمک می بارید

و خدا خیره به آن قطره ی اشک

آسمان می بارید

شهر لبخند به لب تر می شد

برگ شبنم به بغل سرخوش بود

باد با ابر به رقص آمده بود

کودکان در پی یک پروانه

پل بر منطق و اندیشه زدند

روی ابری به بزرگی خیال

چشم در چشم دماوند و سهند

و در آغوش خدا می خندند ..

.

پ.ن : مثلا میخواستم از شهر خشکی بنویسم ، که دعاهای مردمش برای باران ثمر نداشت ، اما یک روز با گریه کردن یک کودک ، باران میگیرد .. وضوح ضعف در رساندن منظور برایم شفاف است !

  • ..بیگانه ..