ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

ما آبستن از قبرستانی بودیم که جهان ، نطفه اش را در سرمای شبی نژم‌انگیر برید. هر نیمه شب ناله ای در گوش فلک پیچید ، کسی در صور درد دمید ، فریادی آسمان را فشرد و یک قبر ، متولد شد ! ما تمام نمی شدیم ، قبر روی قبر ، درد روی درد و جهان داشت وَرَم می‌کرد ..


شما را به خدا قسم می‌دهم تمامش کنید!

زمین دیگر تاب این ها را ندارد . چند وقت است جسد ها را بالا می آورد . روی من ، روی زندگی ام ، روی صورتم . 

گاهی وقت ها جیغ می‌کشند . شما می‌گویید نمی‌شود .


می‌گویید این‌ها جنازه‌اند . مگر فقط زنده ها جیغ میکشند مؤمن؟ این‌ها را چپانده اند در گلویشان . باید بریزند بیرون . انگار چیزی بی‌جان را لبالب پر کنی و هی بریزد ، هی بریزد و تمام نشود..


یکی‌شان را می‌شناختم . صدای‌خوبی داشت ، دستی هم به تار می‌برد . او فروغ می‌خواند ، سازش اشک می‌ریخت ، او بغض‌ می‌کرد و ساز ، فرهاد می‌خواند . می‌گویند روزی ترانه ای ساخت که کشان کشان او را به اینجا آوردند . وقتی رسید گلویش هنوز گرم بود. 


بله. یکی از قدیمی ترینشان همین دختری‌ست که می‌بینید . 

غمِ چشم هایش هوا را مسموم می‌کند . می‌گویند او نقاش بوده. هی زجر را می‌کشیده ، گرته‌ی درد می‌ریخته . می‌گویند او پیش از اینکه بمیرد ، مرده است . برای همین می‌گویم قدیمی ترینشان است. آدم حسابی ترین جنازه‌مان هم همین است .دکتری بوده برای خودش . یک روز تابلوهای نقاشی اش ریختند در مطبش . تکه تکه‌اش کرده بودند ناجوانمردها


آن یکی برای مردن حیف بود. سهرابی داشت در بطن نوشته هایش .

واژه‌هایش نظم‌انگیز ترین شعری بودند که هیچگاه سروده نشد

خدا می داند چه شده. گناهش را نمی‌شورم . اما فکر می‌کنم جای زخم هایش از قلم باشد. گویی قلمی تیز را در بدنش فرو کرده باشند و شعرهایش را چپانده باشند توی خونش تا خفه بشوند.


نه، آن پسرکی که شما می‌گویید آن طرف نشسته . او می‌رقصید . آنقدر موزون که گویی جهان در حرکت دست هایش بی وزن می‌شد .  روزی بر مردانگی‌اش خط عُرف کشیدند و موهایش را از ته زدند . آن روز بود که من دیدمش.


بله آقا . همه‌شان جیغ می‌کشند . زندگی را برایمان جهنم کرده اند. نمی‌توانیم یک شب درست بخوابیم. 

فقط همان یکی که کنار شماست ساکت است . همان دختری که موهای کوتاه دارد . این را حبس کرده بودند توی اتاق. کسی نمی‌داند چه شد که سر از اینجا در آورد. یک نفر می‌گوید آنقدر کتاب خواند تا نفسش قطع شد ، یکی می‌گوید کشته شده ، آن یکی می‌گوید خودش دیده که از یک پل پریده است پایین ! می‌گویم توی اتاق که پل نیست ‌. می‌گوید گاهی‌وقت ها هست!


نه آقا ‌، این چه حرفی است . هر کدام را می‌خواهید بگویید ، من برایتان تعریف میکنم . 


-کدام یکی را می‌گویید ؟ 


-بله . با این مرد جوان هستید ؟


-نه؟


-کناری‌اش ؟


اشتباه می‌کنید آقا . اینجا که من نشسته ام!

  • ..بیگانه ..

گمان کردی نفهمیدم ؟ من همه چیز را می دانم . خونِ روی دیوار را دیدم . آخرین زوزه ی دردناکش را شنیدم و لرزیدم . تکان تکان خوردن مردمک های نمناکش را به خاطر سپردم ، من پنجه هایی که آخرین رمق را بر گلوگاه زمین ریختند و فشردند ، و فشردند ، و فشردند ؛ بر حنجره ی جهان حس کردم

و چشم های تو را ؛ ای محبوب ترین من !

و اشک هایت را . اشک هایت ؟ 

از آنها وام دار کدام ابر بودی ؟ کدام آسمان را بازیچه‌ی زنشِ آرام پلک هایت کردی که می باریدی و داشتی جهان را در بارانی غریب غرق می کردی..

من همه چیز را می دانم . 

چیزی رام نشدنی ، وحشی و کثیف در تو بود که می بایست شکسته می شد . زوزه هایش را شنیدم . آن شب ماه نمی تابید .

وقتی که سینه ات را شکافتی ، بوی خون در گوش هایم پیچیده بود . وقتی که اشک هایت بر جسمی تپنده می نشست ،صدای فرو ریختنشان  بر گونه هایم را شنیدم .

وقتی که نفس هایش بین دست هایی مرتعش به خاموشی می رفت ،

خون را از دست هایی شسته بودم که به خاطر ندارم ، از آن تو بودند یا من..

  • ..بیگانه ..