ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

امروز احساس پدربزرگم را درک کردم . وقتی می نشست اخبار ماهواره را بی کم و‌کاست نگاه میکرد و در هر یک دقیقه ، هزار فحش و‌ناله و نفرین روانه ی این وطن فروشان مزدور فلان فلان شده ها میکرد.. هی هم که میگفتی خب نگاه نکن ، گوش نمیکرد!

من هم در شرایطی مشابه ، تمام صبح را صرف خواندن کتاب  «گفتگوهایی با کمونیست ها» کردم و با هر سطری که میخواندم با عصبانیت چیزی میگفتم . شما را چه پنهان حتی این بار دومی بود که این کتاب را میخواندم . این بار اشتباهات فاحشی که داشت ، بیشتر توی ذوقم زد و با دیدن تاییدیه از فلان سازمان و فلان اتحادیه و چندین تقدیر از کتاب ، تا مرز انفجار رسیدم

من بدین وسیله ، عنوان کتاب را اصلاح میکنم و آن را‌ « پیروزی های سیدمحمد مجاهد در بحث ها » نام میگذارم .چرا که بسیار مناسب تر است

در یکی از بحث ها ، مجاهد با شجاعت رو به روبه روی عالم کمونیستی( که به نوشته ی کتاب ، فلان عالم مشهور کمونیسم بود و تجارب متعددی در پیروزی بحث ها داشت) قرار میگیرد . 

بحث به پیشنهاد کمونیست،پیرامون قرآن و رد صحت آن شکل میگیرد .‌‌اواسط بحث مجاهد از کمونیست میپرسد« آیا شما قرآن را خوانده اید؟» او پاسخ میدهد« بله که خوانده ام» مجاهد میگوید« خب یک سوره به غیر از حمد و توحید برایم بخوانید» 

ناگهان کمونیست سکوت میکند و خجل میشود و بحث را ترک میکند و در پاسخ به حرف های مجاهد در باب اعجاز محتوایی و لفظی قرآن ، در می ماند!

این محتوای غالب بر تمام بحث ها بود . !!!!

البته باید از مجاهد تقدیر هم کرد . چرا که در بحث با فردی که سالها به وجود خدا بی اعتقاد بوده میگوید « تو که تمام کهکشان ها و سیارات و آسمان ها را نگشته ای ، از کجا میدانی خدا آنجا نیست؟

آن فرد بی خدا هم بی آنکه بگوید « تو هم نگشته ای . از کجا میدانی خدا آنجا هست؟» 

سر خم میکند و مسلمان میشود!

یا مثلا میگوید « تو که نمیتوانی نشان دهی دو دو تا میشود چهار تا ، همینطور هم نمیشود خدا را نشان داد» 

این مسئله راکه به کل به پای این گذاشتم که مثلا ، در آن زمان نمیتوانستند نشان دهند چگونه است که دو دو تا میشود چهار!

مجاهد میگوید « با اختلاف طبقاتی مخالف نیستم ، چرا که فرد باهوش و با استعداد ، با فرد کودن برابر نیست . و پزشکی که درس خوانده با کارگر برابر نیست»

جناااب مجاهد ! اختلاف طبقاتی یعنی اینکه آن کارگر و دکتر ، یک شرایط را برای حضور در جامعه نداشته اند . یعنی مشکلاتی که جامعه با ستم به آنها روا داشته برابر نبوده ، یعنی یکسان نبودن شرایطشان ، و سنجیدنشان با هم!

نبودن اختلاف طبقاتی یعنی هر دو نفر ، یک شرایط را برای تحصیل داشته باشند و بعد شما بگویید این کودن بود و آن باهوش !

خلاصه اینکه اگر بخواهم حرف هایم در باب این کتاب ناقص را بنویسم ، خودش یک کتاب دیگرمیشود! 

  • ..بیگانه ..

نمیدانم تا چند سالگی .. اما به یاد دارم سالهایی متعدد گمان میکردم عشق یعنی همین که در خیابان یا یکی از کافه های شلوغ شهر ، چند ثانیه به یک جنس مخالف خیره بمانی و بعد مهرش آن چنان در قلبت ریشه کند که سختی ریشه اش را دهقانانی زمخت هم نتوانند برکنند ، هر چند که با خیش هایشان قلبت را پاره پاره سازند .. آن معشوق ترجیحاً دل به کس دیگری بسته بود و در ذهن من ، عاشق تا سالها بعد به همان خیابان یا کافه ی شلوغ می رفت و سیگار میکشید و چشم هایش را به خاطر می آورد ! 

حتی بارها آخر قصه عاشق شکست خورده را شاعر یا نقاش میکردم . افسردگی و روان بودن اشک را از مواد اولیه عشق میدانستم و بی آنها ، یک پای تصوراتم می لنگید .. 

روزی در همان وقت ها ، از پدربزرگم پرسیدم : تا به حال عاشق شدی؟

باز هم انتظار داشتم مثل تمام قصه هایی که خواندم « اشک چشمانش را پر کند ، لبخند تلخی بزند و نام زنی را زیر لب بگوید ، که مادربزرگم نباشد ! » یا دست کم انتظار داشتم به مادربزرگ اشاره کند و پرونده را ببندد . اما بی آنکه تغییری در چهره دهد خیره به من گفت

«جوان که بودم پنج صبح برایم لنگه ی ظهر بود ، هنوز هوا در تاریکی شب بود که بلند میشدم . اگر همینجا کسی بناکار میخواست ، می ماندم و آن روز عیدم بود . اما اگر کار نبود ، تا شوش پیاده می رفتم .. شب ها که بر میگشتم درد پاهایم گروه نوازندگی به راه می انداخت و دست هایم از این طرف به سازشان می رقصیدند .. اصلا شده بود که مدتی طولانی پدر و مادرم را نمی دیدم . وقتی هم که مردند ، مدتی بود ندیده بودمشان . آن وقت کار بیشتر شد .. پدر خدابیامرزم هر چه بود بالاخره اندک نانی می آورد . اما او که رفت محمد حسین را هم همراه خودم به کار می بردم . برادرم را میگویم که چند سال پیش مرد و رفت .. یادت است ؟ »

سرم را تکان دادم و حرفش را ادامه داد .. 

« خلاصه از بدبختی ها چه بگویم برایت .. تا کمی دستمان به دهنمان رسید و توانستیم شب ها ساعتی بیشتر بخوابیم ، خاله ام بند کرد که پیر پسر شده ای و برایم زن گرفت . تا آمدم با زنی که نمیدانستم کیست زندگی کنم ، یک ایل بچه دورمان بود ! تا خرج آنها را در آوردم و توانستم بزرگشان کنم ، رفتند سر خانه زندگیشان . تا خواستم فکر کنم که عصای دستم هستند ، بچه آوردند و عصای دست لازم شدند .. این بین شاید به تنها کلمه ای که نشد فکر کنم عشق بود ! » 

به منی که ساکت نگاهش میکردم ، نگاهی دیگر انداخت وگفت « دخترجان هر که در زندگی می دود که درمان دردش را پیدا کند .. ما درد نان داشتیم ! نه که فکر کنی خانه مان پر از عشق و محبت بود که به عشق فکر نکردیم .. نه ! اما عشق به زنده ماندن پر رنگ تر جلوه میکرد .. » 

عشق به زنده ماندن ! شاید این بود که روی آن تصورات کودکانه خط بطلانی شد و شاید هم نه ..  

با حرف های پدربزرگ چیزی در من تکان نخورد و یک هو از این رو به آن رو نشدم . اما چیزهایی را دیدم که عشق بودند و با تصوراتم نمی خواندند ! پدرم عاشق شعر خواندن بود ، مادرم عاشق دیدن فیلم های بی سر و ته و حدس زدن آخرشان ، خواهرم عاشق فوتبال بود ، مادربزرگم عاشق عکس گرفتن ! 

و خودم ... آن وقت ها را نمی دانم . اما الان من هم عاشق هستم ! 

دیگر عشق از نظرم آن تئوری های بی معنا را ندارد . عشق هر چیزی است که یادش باعث میشود زودتر کارهایت را انجام دهی و به آن برسی ! چیزی که صبح ها که بیدار میشوی به آن فکر میکنی ، نه شب ها که میخوابی ! عشق یک آغاز است .. ببین چه چیزی انگیزه ی شروع را در تو بیدار میکند ، عشق همان است ! همانطور که بودنش آرامت می سازند ، نبودش تو را به مرزهای ویرانی میکشاند ! 


« عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهیست که در باغ پدید آید، در بن درخت . اول بیخ در زمین سفت کند پس سر برآرد و خود را بر درخت بپیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .. »  سلوک؛ دولت آبادی 

 

  • ..بیگانه ..