ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

تو همین جایِ شعر می میری!

جمعه, ۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۳۶ ب.ظ

تکه های تنش را از آن سر شهر آورده بودند. می گفتند آفتاب که زده سیاهی جسمی را روی آب دیده اند. به گمان اینکه نیمه جان می گیرندش به آب زده بودند. وقتی رسیدند چیزی جلوی چشمانشان شناور بود که گویی هیچگاه نفس نمی‌کشیده. انگار هیچگاه راه نرفته است، شعر نخوانده است، انگار که هیچ شبی عشق نورزیده است. انگار از ازل روی آب شناور بوده .

دنبال خانواده اش می گشتند. کسی نمی دانست از چه وقت روی آب بوده. چشمانش بیرون زده و پلک هایش طوری ورم کرده بودند که نمی بستند. می گفتند کجا را پی کس و کارش می گردید. آب که راکد نمانده مومن، این رود از تمام آبادی های پایین دست می گذرد

وقتی روی دست بلندت کرده بودند و می‌بردند، دیوانه ای به موازات آب می دوید و بر سر می زد. مادرم می گفت سالها پیش، نیمه شب بود که سوز شعری همه را از خواب پراند. چند روز بعد دختری را از آب گرفتند که گیسوانی به رنگ آفتاب داشت و مردی را دیدند که به موازات آب می رفت و شعری می‌خواند که داشت قلب شهر را مچاله می‌کرد.

 

من تمام تو را به خاطر داشتم. مردمک هایم روی مهره های چوبی دستبندت دودو می‌زدند. قلبم نعره می کشید.

 

دست بر آورده بود و گلویم را می فشرد و درست وقتی تو را از جلویم بردند، نفسم بریده بریده شده بود و قلبم ترسیده بود.

آخر اگر من نبودم در سینه ی که آنگونه تو را رج به رج پشت چشمانم می بافت؟ حتی وقتی پلک های ورم کرده ات یک جفت شبِ آب آورده را قاب گرفته بودند، مهتاب را رقم می زد؟

 

گفته بودی که حال ما هیچوقت خوب نمی شود.. حتی وقتی در دستشویی های بین راهی قم اراک عوق می زنیم و دنیا را بالا می آوریم. حتی وقتی این شهر گرم و نمناک را پشت روزهای سیاهمان دفن می کنیم و به روشنی قدم می گذاریم.. گفته بودی کدام روشنی؟ بوی خونی که شب ها بین تار و پود خیس بالش پیچیده بود، از خورشید آمده بود..

 

گفته بودم که حال ما هیچوقت خوب نمی شود.. حتی وقتی آخرین قرص را می بلعیم و آخرین صفحه ی کتاب را می خوانیم و بین دیوارهای همان اتاق تا ابد می خوابیم..

حتی وقتی رد خون را می گیرند و تا پای پل می رسند و چیزهایی را از آب می گیرند که ما هستیم.

گفته بودم حال ماهیچوقت خوب نمی شود..

  • ..بیگانه ..

نظرات (۵)

خیلی زیاد نوشته‌هاتون رو دوست دارم، همین. 

قلمتون پایدار. 

پاسخ:
خیلی زیاد ممنون :) 
  • ... به دنبال حقیقت ...
  • خوب بود دیگه...خیلی خوب... مثل قبل

    بازم بنویسید لطفا

    پاسخ:
    مرسی از حضورتون و اینکه میخونید :) 

      حال ما هیچ "گاه" خوب نمیشود...

     

      نوشته ی زیبا با عنوان زیباتر...

    پاسخ:
    تن مهم نیست... واقعاً سخت است
    روح آدم پر از نیاز شود!
    می‌روی توی آشپزخانه
    تا مگر شیر گاز، باز شود

    می‌روی روی مبل و می‌خوانی
    آخرین صفحه‌ی کتابت را
    گاز در متن خانه می‌پیچد
    تا بگیرد یواش، خوابت را

    نه به سردرد فکر خواهی کرد
    نه به تنهاییِ اساطیری
    نه به فردی نیاز خواهی داشت
    تو همین‌جای شعر می‌میری...

    +عنوان رو از این قسمت شعر سید مهدی موسوی انتخاب کردم.
    ممنون از توجهتون. 

    سلام  

    زیبا بود خود به خود یاد جمله ی زیر افتادم

    یک هنرمند مرگ را همیشه با خود یدک میکشد درست همانند کشیشی که همیشه کتاب مقدس را با خود حمل میکند

     امیدوارم خودتونو از زندان ذهنی که توش گیر کردید بتونید آزاد کنید 

     موفق باشید

    پاسخ:
    سلام. جمله ی قشنگ و غمناکی بود. 
    من هم امید آزادی دارم.. 

    حال ما سالهاست که خوب نمی شود، و درست همین جای شعر مرده ایم، مرگی به درازای همه عاشقانه هایی که بر زبان نیامد، و در سکوت پر رمز و راز تاریکی، به امید موعود ظلمت شکن، مرگ را مزه مزه کردیم...

    پاسخ:
    چقد قشنگ نوشتید :) 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی