ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

 

بیمار هوشیار و بیدار از شیفت قبل به روش ISBAR تحویل گرفته شد[ در واقع بیمار از اول شیفت آژیته بود، حتی یادم است که برعکس روی تخت خوابیده بود و بخش را روی سرش گذاشته بود] بیمار تحت مانیتورینگ مداوم قلبی است[ چون برعکس روی تخت بود و به هیچ طریقی سر و پاهایش را جا به جا نمی‌کرد، مانیتور پرتابل را آورده بودند نزدیک انتهای تخت] ریتم قلبی سینوسی با HR=80-100 متغیر است [از آنجایی که بیمار مدام اتصالات را جدا می‌کرد هیچ اطمینانی از این مسئله نیست] ، بیمار chest Pain و dyspna ندارد. دستورات دارویی اجرا شد. EKG روزانه در ساعت 8 گرفته و ضمیمه شد[ در واقع این کاری بود که هیچوقت در ساعت 8 انجام نمیشد. شاید 8ونیم یا 9 بود] سرم TNg با سرعت 3gtt و سرم لازیکس با سرعت 4gtt در جریان می‌باشد.[ شما سرعت ها و قطرات را فرضی در نظر بگیرید. TNg را می‌دانم که در بهترین حالت روی 5،6 قطره تنظیم کرده بودند] سوند فولی فیکس است. out put دارد. جهت جلوگیری از عفونت بگ پایین‌تر از سطح مثانه قرار دارد. بیمار در ساعت 9 توسط دکتر الف ویزیت شد. HR=135-145 رسید. آمپول دیگوکسین یک دوم تزریق شد؛مؤثر واقع شد [ در واقع موثر واقع نشد. بیمار از همینجا برادیکارد شد] بیمار دچار کاهش spo2 (70-80%) شد. O2 با سوند نازال برای بیمار در جریان گذاشته شد، مؤثر نبود؛ o2تراپی با ماسک انجام شد، spo2 به بالای 80% دستورات دارویی بعد از ویزیت اجرا شد. آزمایش vBg ارسال شد.[ در واقع چون بیمار داشت بدحال میشد باید هرچه سریعتر آزمایشات را رد می‌کردند که بعد از آزمایشگاه گندش در نیاید که اصلا آزمایشی ارسال نشده] بیمار از حالت تهوع و استفراغ شاکی بود،[شما فکر کنید VBg گرفتن از بیمار آژیته و کیس سایکوزی که مایعات از دست داده و Npo است چه مصیبتی دارد] امپول اندانسترون تزریق شد، مؤثر واقع شد.[ این تنها چیزی است که نوشته‌ام مؤثر واقع شد و واقعا مؤثر واقع شده است] pcr کووید رد شد.[ در واقع رد نشد. این کار را بعد از اکسپایر انجام دادیم که حالا یک pcr هم ضمیمه باشد] مشاوره‌ی بیهوشی بیمار به E‌R اطلاع داده شد، ضمیمه میباشد. ساعت 9:15 بیمار دچار برادیکاردی شد. امپول آتروپین تزریق شد. کد 99 اعلام شد. دستگاه DC شوک، ساکشن، ترالی اورژانس بالاسر بیمار گذاشته شد. حین CPR بیمار امپول آتروپین، لیدوکایین، آدرنالین دریافت نمود [ از آنجایی که یک نفر سهواً ویال‌های خالی را اوت کرد نتوانستم بنویسم چند دوز تزریق شده] پرسنل کد فورا بر بالین بیمار حاضر شدند [ اصلا هم فورا نبود. داخلی و ccu همزمان کد خورده بودند، چند تصادفی بدحال آمده بودند اورژانس، پس اصلا پزشک GP روی کد نبود] عملیات CPR انجام شد.

بیمار اینتوبه شد،[ مثلا توسط بیهوشی، اما در واقع توسط پرستار] انتقال به ICU میباشد [ بیمار از اول کیس icu بود. icu تخت خالی ندارد] که به سوپروایزر اطلاع داده شد.

حین CPR، فشار خون بیمار مکررا با مانیتور و دستی چک شد، بین 100 روی 60 - 60 روی 50 متغیر بود. [زیاد هم نمی‌شود گفت مکررا. بیمار سیانوز شده بود، اصلا نبض نداشت. بدون نبض که نمی‌شود مکررا فشار را دستی چک کرد، اما یک بار که به سختی توی آن سروصدا صدای ضعیف نبض را شنیدم با اطمینان 10 بود] سرم نوراپی‌نفرین در جریان گذاشته شد. سرم TNg و لازیکس بیمار Hold شد.[ جالب ترین قسمتش اینجاست. شما فکر کنید بیمار داشت از دست سمت چپ نور اپی نفرین می‌گرفت، وسط CPR ست سرمی که به دست راست بیمار بود را با بهت کشیدم تا برسم به میکروست، بله، در کمال تاسف بیمار از دست راست TNg می‌گرفت] آنژیوکت G=20 روی آرنج چپ بیمار فیکس شد.‌ [ این کار هم بعد از اکسپایر انجام شد. از جسد رگ گرفتند چون بیمار بدحال باید حداقل دو رگ فعال داشته باشد] در ساعت 9:30 بیمار مجددا دچار برادیکاردی شد. کد 99 اعلام شد. CPR همچنان ادامه پیدا کرد. بیمار VT کرد، یک نوبت شوک 50 ژول گرفت.[ من داشتم آمبو میدادم. چسبیده بودم به تخت. زل زده بودم توی چشم‌های وق زده و خونین پیرمرد. فقط این را بگویم، اینکه قبل از شوک سه بار با صدای بلند اعلام میکنند تا همه از اتصالات و تخت بیمار فاصله بگیرند مزخرف است. اگر کسی که روی چهارپایه بود سرم داد نزده بود و آمبو را ول نمیکردم احتمالا با سوختگی درجه دو داشتم می‌نوشتم] بیمار احیا شد. در ساعت 10 توسط پزشک GP ویزیت شد[ GP صرفا گفت وسط CPR نبض ژوگولار را چک کنید. راه نیست من بیایم. من باید آمبو را ول میکردم تا نبض را چک کنم] بیمار در ساعت 10:40 مجددا برادیکارد شد، HR=25-35 ، کد 99 اعلام شد. تیم CPR بر بالین بیمار حاضر شدند [آنهایی که با کد اول آمده بودند هنوز بودند] بیمار برگشت. در ساعت 11:15 بیمار مجددا برادیکارد شد. عملیات CPR ادامه داده شد[ این طولانی ترین CPR دوران کاری من بود.] 

[ وقتی جایم را با کسی که روی چهارپایه بود عوض کردم، دنده های شکسته‌ی بیمار را زیر انگشتم حس میکردم. مضطرب بودم. دستم میلرزید. ارتفاع چهارپایه برایم مناسب نبود. تمام ذهنم را گذاشته بودم روی اینکه دستم خم نشود، روی اینکه باید 10 تا 12 کیلو فشار وارد کنم [قطعا نمی‌توانستم] و به دنده های شکسته توجه نکنم، روی اینکه سرعتم را با ریتم روی مانیتور تنظیم کنم و صدای جیغ و شیون را نشنوم. خانواده‌ی بیمار پشت در بودند] به علت خالی نبودن تخت در ICU بیمار در بخش ccu به ونتیلاتور سیار وصل شد [ خیلی خیلی دیر. پس از یک ساعت تهویه با آمبو!] حین CPR مرتبا امپول آتروپین و آدرنالین دریافت کرد. از ساعت 11:15 تا ساعت 12 عملیات CPR چهارم ادامه پیدا کرد.[ ساعتها کاملا فرضی و بر اساس اینکه CPR باید 45 دقیقه طول بکشد ثبت شده اند] در ساعت 12 ختم CPR توسط دکتر الف اعلام شد.[خیلی زودتر اعلام شده بود. دکتر اصلا توی بخش نبود] بیمار اکسپایر شد. EKG رایت و پست ضمیمه میباشد.

[من دست‌هایم را شستم. چند بار. مچ دستم درد میکرد. بغض داشتم. دستم میسوخت. رفتم توی بخش. به پیرمرد مُرده نگاهی کردم. هنوز در همان حالت بود. چشمان بیرون زده و قرمزش را دوخته بود به جایی که نمی‌شود گفت کجاست. شاید به سقف. دهانش به خاطر لوله‌تراشه و ساکشن‌های متعدد کمی باز بود. باز هم روی دستهایم الکل ریختم و با اخم از خودم فاصله دادم. به تخت کناری‌اش تکیه داده بودم. خانواده‌اش را هنوز راه نداده بودند تو. اما انگار فهمیده بودند مرده. صدای جیغ بیشتر و دلخراش‌تر شده بود. بیماری که بالاسرش بودم گفت مُرد؟

چیزی نگفتم. زل زده بودم توی چشم‌هایش. بغض کرد و پتو را روی سرش کشید. چند مرد آمده بودند داخل بخش. یکیشان پسر پیرمرد بود. آن یکی که مسن‌تر بود رفت بالاسرش. چیزی زیر لب گفت. با حرکت دستش پلک های پیرمرد را بست. دستش را کشید روی صورتش. چانه‌اش را گرفت و صاف کرد. هدنرس داشت به پسرش میگفت که احیا خیلی طول کشیده. هر کاری از دستشان برمی‌آمده کرده‌اند، که ضربان قلبش افت کرده و دیگر برنگشته. پسر آرام و بهت‌زده بود. زل زده بود به پیرمرد. با حرکت سرش حرف‌ها را تایید می‌کرد. صدای جیغ قطع شده بود. خدمات رفته بود کاور جسد را بیاورد. کسی از پشت سرم گفت آی‌وی های بیمار را دی‌سی کنم. البته دیگر بیمار نبود. نمیخواستم این کار را کنم. این کار خیلی ساده تری بود، اما ترجیح دادم گزارش را بنویسم. گزارش را و چیزهایی که هیچکس نباید بفهمد. ]

  • ..بیگانه ..

دلم می‌خواهد همه چیز را در هم بریزم و خراب کنم..گاهی گرفتار این حالت میشوم. میل به ویرانی مثل سیل بر من غلبه می‌کند و می‌خواهم این محیط گرداگرد که مثل باتلاق اندک اندک مرا می‌بلعد و خفه می‌کند ،را در هم بریزم و خودم را بیرون بکشم. حس میکنم با هر آنچه نمی‌خواهم احاطه شده ام.. می‌دانم تو هم خوب نیستی عزیزم. هیچکس خوب نیست. ما همه با هم غصه میخوریم و در اندوه رشد میکنیم تا پژمرده شویم و بعد می‌میریم.

  • ..بیگانه ..

«دوردست‌ها برایم به سان آینده است.

تمام جهان در حال افول در برابر روح ما آرام گرفته است،

احساس ما چون چشمان ما غرق تماشاست و خویشتن را می‌بینیم،

آه! کاش می‌شد تمام هستی خود را تسلیم این احساس می‌کردیم و از این احساس خاص، سترگ و شکوهمند، لبریز از شادی می‌شدیم.»


راستش را بخواهید من قصد ندارم در مورد موج رومانتیسم‌ آلمانی و تاثیرات آن بر اروپای سالخورده بنویسم. حرف زدن از وِرتر برای من ساده نیست، هر واژه در من آشوبی به پا می‌کند که نکند شما فکر کنید میخواهم در مورد یک داستان عاشقانه‌‌ی غم انگیز بگویم، یا پشت این کتاب برایم یک قهرمان عاشق و تنها نشسته است..
بهتر است از اینجا شروع کنیم
شوپنهاور در رساله‌ای در باب خودکشی اینگونه می‌نویسد:
« قدر مسلم اینکه وقتی آلام و محن زندگی حتی وحشت مرگ را هم پشت سر بگذارند، فرد نقطه‌ی پایانی بر داستان زندگی خود خواهد گذاشت. وقتی ناراحتی روحی شدیدی ما را نسبت به آلام جسمانی بی قید می‌کند، درد جسمانی را خوار می‌شماریم و هنگامی که عذاب روح همه چیز را تحت شعاع قرار دهد، افکارمان را پریشان می‌سازد و ما به مرگ، به این مهمانی که با ورودش همه رنج‌ها را از خانه‌ی دل می‌زداید، خوش آمد می‌گوییم. چنین احساسی است که خودکشی را آسان می‌سازد، زیرا برای کسی که از رنج روحی شدید در عذاب است، درد جسمانی تمامیِ مفهوم خود را از دست می‌دهد.»

در سال 1774، پس از منع فروش کتاب "رنج‌های ورتر جوان" توسط روحانیون، در حقیقت این اثر تمام آنچه را که باید به دست آورده بود. ابتدا مردان جوان به طور دسته جمعی پوشیدن لباسی یکسان و یک شکل را شروع کردند که تا حدودی مانند یونیفرم بود. هزاران جوان شلوار زرد، کت، یک ژاکت آبی به تن و چکمه های تیره به پا کردند. اما مدتی بعد از به ثمر نشستن آنچه گوته در وجود خوانندگان کاشته بود گویی یک بمب خودکشی ترکید و عده ای زیادی با اسلحه‌هایی یکسان خودکشی کردند.

گوته توانست گونه‌ای از عواطف را به تصویر بکشد که موضوع "دیگری را بر خویش ترجیح دادن" را بکوبد توی صورت کرامت انسانی و اندیشه محوری. توانست دیوار بین "احساسات" و "رویداد‌های زندگی" را روی سر قشر فرهیخته‌ی اروپا خراب کند.
ورتر با صراحت تمام بیان می‌دارد عاشق زنی است که نامزد دارد.
آلبرت تمام مولفه های یک انسان متعالی و معقول را در فرهنگ عصر روشنگری دارد و در سوی دیگر ورتر، گریزان از تمام آنچه او را به جامعه و خزعبلات مرتبطش متصل می‌کند.

چیزی که من دیدم هرگز یک عشق آسمانی و مقدس نبود. شجاعت بود. پذیرش احساس به عنوان قسمتی از رویداد زندگی بود. به وقوع رساندن احساس بود. مرگ ورتر برای من ویرانی ادبیات کهن بود
«با افراد گوناگونی آشنا شده ام، اما هنوز هیچ مصاحبی برای خود نیافته ام. نمی دانم چه نکته ای در وجودم، برای دیگران جذاب و خوشایند است، زیرا همواره دیگران در جست و جوی مصاحبت با من هستند، به من وابسته می گردند، و پیوسته هنگامی که ناگزیر هستیم مسیر واحدی را بپیماییم، دستخوش رنج و اندوه می شوم؛ گرچه برای چند ثانیه باشد! چنانچه از من بپرسی مردمان این منطقه چگونه هستند، بی درنگ پاسخت می دهم: «مانند همه جا...» نژاد بشر، به طرز عجیبی، یکسان و مشابه است. اکثر مردم، ناگزیرند بخش زیادی از اوقاتشان را برای زنده بودن کار کنند، و آن مقدار کمی هم که برایشان باقی می ماند، چنان بر وجودشان سنگینی می نماید که از هر راه و شیوه ی ممکنی برای رهایی یافتن از آن استفاده می کنند. آه! ای سرنوشت بشری!»

  • ..بیگانه ..