ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

شب که می شود باید تمام نقاشی ها و نوشته هایت را جمع کنی .‌ چون خوب یادت است چند روز پیش سرت را بین دست هایت فشار دادی ، با یک قیچی بزرگ رفتی جلوی آینه و موهای کوتاهت را کوتاه تر کردی . بعد تمام نقاشی هایت را ریز ریز کردی و تا صبح رویشان اشک ریختی . 

یادت است یک شب که فکرها مثل خون در رگ هایت لخته لخته شده بودند ، داستان تهوعت را سوزاندی . 

با همان فندکِ قرمزی که با اولین پاکت سیگار گرفته بودی . همانی که رویش لاک ریخت و لکه های سیاه گرفت .

شب که می شود باید کز کنی یک گوشه ی اتاق ، شعر بخوانی و خودت را آرام آرام نابود کنی .. 

شب باید هفت میلیارد آدم باشی . جای هفت میلیارد نفر غم داشته باشی .‌‌‌ هفت میلیارد بار بمیری .. 

شب باید تمام آنچه را در روز به خوردت داده اند بیاوری بالا . خنده های زورکی را با استفراغی بدهی بیرون که گندش تا ابد پاک نشود . حرف های نگفته را هم .


آخ شب ها .. 

نمی دانی که چه لعنتی هایی هستند ..

  • ..بیگانه ..

چند روزی بازار صفحات مجازی داغ بود که از کربلا نگویید ، ای مادرشان به عذایشان بنشیند که آب را به روی خرمشهر خونین بسته اند و با تفنگ هایشان به خیابان ها ریخته اند و می کشند . 

عده ای اما استوار می گفتند که این ها شایعه است ، ای خاک بر گور بی بی سی ، خدا به زمین گرم بزند این آمریکا را که همه چیز زیر سر خودش است . کشور به این خوبی ! دیگر چه میخواهیم؟ 

عده ای اما درست وسط گود بودند . 

همانجایی که نمی شود حرف زد . آنجا که دیگر پست گذاشتن و هشتگ زدن به هیچ دردی نمی خورد . 

آنجا که باید جانت بگیری دستت . بگذاری توی جیبت و بروی توی خیابان .. انگار که دسته کلیدت را گذاشته ای و هر آن هم ممکن است بیوفتد ، گم شود و هیچگاه پیدایش نکنی ..

لاشخورها و کفتار های این جنگل ، نقش اصلی قصه هستند .. 

با خنجرهای تیز شده از بی تفاوتی و وقاحت به جان خوزستان می افتند .. 

دزفولِ پر آب از تشنگی فریاد می کشد 

خرمشهر هنوز خون بالا می آورد 

آبادان ویرانه ای بیش نیست

آن وقت تو ، عمامه ات را صاف می کنی و طی چند ساعت  پستی در خصوص تفاوت ارضا و انزال می نویسی و بین هر دو کلمه ، سه خط بابت فلان کلمه ای که مربوط به زیر کمر است عذرخواهی میکنی .. 

تو ، لاشخور این ماجرا هستی . 

چشم بر روی مردمت می بندی و می گویی « این است آن رئیس جمهوری که به آن رأی دادید ! خوبتان بشود » 

تو اهداف کثیف انقلابی ات را مرور میکنی و من برای بار هزارم به شیر آبی که خشکش زده نگاه میکنم ! 

دزفول_آب_ندارد..

  • ..بیگانه ..


برنامه های ذهنی ام برای تابستان چنان با نظراتم درباره ی گذران وقت می خواندند که اشتیاقی عجیب برای انجامشان داشتم . قرار بود خاطرات حوزه ای که نرفتم را بنویسم . داستان تهوع را ویرایش کنم و آن پسربچه با چشمان درشت مشکی را از قصه حذف کنم تا توهمش دست از سرم بردارد . قرار بود صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را دوباره با توجه بیشتری بخوانم . کتاب عشق سگی است از جهنم ، انسان عاصی و طاعون را تمام کنم . قرار بود نقاشی را جدی دنبال کنم و گذشته از تمام اینها ، شروع به درس خواندن برای کنکور ۹۸ کنم. 

اما از شما چه پنهان .. درست بعد از بلوایی که بر انضباط من به پا شد . تمام فکرهایم رنگ باختند . نمی دانم چرا .‌

نشستم گوشه ی اتاق ، هر از گاهی صد سال تنهایی را ورق زدم و مانند انسان های وهم زده خیره شدم به دیوار رنگ و رو رفته و چند کاغذی که جاهای مختلفش چسبانده بودم . « از این زمین نفرین شده تا آسمون بکر راهی نیست .. » 

«چاه اسطوره ای است تکراری ؛ اول قصه گرگ ما رو خورد .. آشنایی زدایی محض است ، ابتکار برادران تنی ! » 

« زدن رنگُ با قیف ریختن تو حلقش . خفه شد؟ نه ..همون صحنه شد یه تابلو ! » 

گذر زمان را از روی سایه ام می فهمیدم . ظهر ها زیاد بود ، عصرها کم و شب نبود .. شب هیچ چیز نبود . 

جسمی سرد و له شده که خودش را درست وسط همان سیاهی هایی می دید که کافکا نوشته بود . حضورش را میان سال بلوای معروفی حس میکرد و به نقاشی هدایت بر دیوار خیره میشد . 

تنهایی ، تنها نکته ی مثبت آن شب ها بود .‌

اینکه نیاز نبود بگویم خوب یا بد هستم . من چگونه می توانستم برای کسی توضیح دهم چه حسی دارم وقتی خود نیز از فهم اش عاجز بودم .

میخواستم آنقدر چشمانم را باز کنم و به ریز ترین شیارهای دیوار خیره شوم ، تا خودم را پیدا کنم .. بین فاصله ی چسب های کاغذ چسبیده شده ی رو به رویم . بین بافت مداد که زیر اصرارهای محوکن ، به سختی ناپدید میشد .. 

کاش می شد زمان را نگه داشت . 

هیچ چیز موجب تصمیم برای عملی کردن برنامه هایم نشد . تنها مهلتی که به خودم داده بودم رو به اتمام است و با شروع هفته ای جدید ، باید تعفن جدیدی را در ذهنم هم بزنم و بگذارم باز هم بویش تمام وجودم را پر کند . درست است . 

قرار است درس خواندن را شروع کنم ! 

  • ..بیگانه ..

در خرمشهر صدایی جز شلیک گلوله های خصم و‌ جوشش خون از قلب های دردمند به گوش نمی رسد .

تاریخ نگاران سکوت می کنند و تاریخ ، با بهت نظاره گر خوزستان می شود .. 

رسانه های ملی سکوت می کنند 

رهبر سکوت می کند 

دولت سکوت می کند ، حوزه سکوت میکند 

سپاه سکوت نمی کند ، ضربات باتوم و گلوله های تفنگش را بر سر مردم خرمشهر می ریزد 

این یک متن دردناک نیست ، این واقعیت است! اینجا آب ندارد . مردم ده ها دهستان به دلیل مسمویت ناشی از آب غیرتصفیه راهی بیمارستان شده اند . مردم معترض به گلوله بسته شده اند . از ترس دستگیری مجروحان ، آن ها را به شهرهای دیگر می برند . خرمشهر آتش گرفته ! 

مسلمانان سکوت کرده اند .. پیش از این ها خرمشهر را دیده بودی ؟ هنوز جای گلوله های هشت سال جنگ بر دیوارهایش مانده ، سنگرها دست نخورده اند ، خانه ها هنوز ویرانند ! خرمشهر هیچوقت خرم نبوده.. 

« کدخدایی که گمان کرده خدای ده ماست 

کدخدا نیست ، خدا نیست ، بلای ده ماست .. 

بی نوا بی خبر از حال و هوای ده ماست.. »


  • ..بیگانه ..


امسال از کربلا برایم نگویید .. 

از خرمشهری مرثیه بخوانید که آب را به رویش بستید ، نان را از او‌گرفتید و مردمش را به رگبار گلوله بستید..

ما اینجا هوا نداریم

آب نداریم

نان نداریم 

تنمان زیر ضربات بی رحم باتوم خرد شده است 

مغز جوانانمان را مورد اصابت گلوله قرار داده اند و نمیدانند همه چیز در قلبشان رقم خورده است..

این روزها را ثبت کنید .. 

خرمشهر باز خونین شهر شده است

خاطرات هشت سال جنگ را برایش مرور میکنید؟!

این بار خرمشهر را خدا آزاد نمیکند .. 

چرا که سربازان خدا آن را به اسارت گرفته اند. 

ما آبادانی ویران داریم ، اهوازی که خاک اندیشه ی کارونش بلعیده است ، خرمشهری که خرم نیست .. 

خوزستان را ببینید 

خوزستان را فریاد بزنید

  • ..بیگانه ..