ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

همین که بدانی سطرهای در هم فرورفته ای در جایی از جهان با واژه هایی پر خواهند شد که راه به ادراک تو دارند، درد را می شوید یاسمن.

درد؟ چه می گویم. در محضر چشم هایت از درد نباید نوشت. دلشان می‌گیرد و باران می شوند. آنوقت مرا، دنیایم را و شعرهایم را در سیلابی غرق خواهند کرد که پلک‌های خورشید را هم تر می کند.

تو را باید نشاند جایی درست وسط تمام سپیدها و به آنها وزن داد. جایی درست وسط تمام نثرها و آهنگین‌شان کرد. تو را باید گذاشت بر سر هزار پیرْزنِ در حسرت گیسوان به هم پیچیده و رج به رج بافت..

 

من مهر را؛ شوق را و عشق را، جایی گم کرده ام که آخرین بار به نگاه تو نشسته بود.

من درد دارم یاسمن. من بغض دارم.

من از تمام دالان‌های سیاه و تاریک جهان گذشته ام، من تمام اشک‌های ریخته شده را باریده‌ام، من گیسوان تمام پیرزنانی که گیس‌های قالی را بافته اند را به انگشت گرفته ام، من رد پای تمام عابرانی که نشانی از تو داشته اند را به دندان کشیده‌ام و با خود آورده ام.

من بغض دارم یاسمن.

من بغضِ تو را دارم. من بغض خودم را دارم. بغض شکافی را دارم که در میانه ی روحت نشسته است. بغض پیرمردی را که دیگر نیست و سرنگ هایی را که خون آلوده و تنها مانده اند.

 

من همه چیز را خوب به خاطر دارم‌.

من دیوانه ای را که به موازات آب می دوید و بر سر می کوبید را، من حرف از جنازه ای که صبح روی آب آمده بود را خوب به خاطر دارم‌. می گفتند آفتاب که زده سیاهی جسمی را روی آب شناور دیده اند. به گمان اینکه نیمه جان می‌گیرندش به آب زده بودند و چیزی را گرفته بودند که گویی هیچگاه نفس نکشیده است. گویی هیچگاه عشق نورزیده و پلک های ترش هیچ شبانگاهی آسمان را به هم نریخته است.

 

من همه چیز را خوب به خاطر دارم‌ یاسمن.

من سر شب ها را بر تنه ی صبح بستم، من تار به تار گیسوانت را از دست های به هم گره خورده ی زمین خواستم، نداد. من نعره کشیدم. من جامه‌ دریدم و تمام پیرْزنانِ در حسرت گیسوانت را به شیون گماشتم

 

اما نبودند..

 

باد گیسوانت را به ماه برده بود..

  • ..بیگانه ..

چند روزی‌ست باید گوشه ای بنشینم، اخم پیشانی ام را پررنگ کنم و خیره به نقطه ای نامعلوم، در فکر فرو روم تا به خاطر آورم اگر همه چیز این‌گونه نمیشد، دلم میخواست چه شود.

دلم میخواست کجا باشم.

نخ چندمِ کنت را کجای جهان خاموش کنم یا دستم را با مهر روی جلد کدام کتاب بکشم.

بعد اخم هایم را بیشتر در هم کنم و به خاطر بیاورم روزی دلم میخواست ادبیات بخوانم. آخر میدانی؛ واژه‌های مسحور کننده‌ی مولوی تنها چیزی بودند که هیچوقت از آنها خسته نمی‌شدم.

اشک‌های فروغ تنها رودی بودند که تا به ابد در من نمی خشکیدند.

اصلا من واژه ی "ادراک" بودم در شعرهای سهراب.

من "آقای مورسو" بودم در ساحل.

من "آئورلیانو" ی نمی‌دانم چندم بودم پای جوخه ی اعدام.

 

من سپید بودم، همانقدر بی وزن و آرام.

من شعر میشدم، سراسر عشق می شدم، من نور میشدم بین پستوهای "بوف کور". من "جای خالی سلوچ" را پر می کردم. آفتاب میشدم در سرمای دست نوشته های "معروفی"..

من مهر میشدم روی گیسوان "دلبرکانِ غمگین" مارکز.

 

اما نمی دانم چه شد.

چه وقت بود که دستم را گرفتند، با حیله ای از لا به لای ابیات بیرونم کشیدند و پرت کردند در جهانی که داشت مرا می بلعید

دنیای اعداد مرا می‌کشت رفیق.

 

وقتی کیلومتر‌ها دورتر حسابداری می‌خواندم، حس میکردم چیزی در من خشکیده است. چیزی که شاید اشک های فروغ بود. شاید در آخرین لحظه ای که مرا از جهانم جدا کرده بودند، صدای فریادی را شنیده بودم که در گوش هایم مانده بود. شاید پایم را روی بیت های شاعری گذاشته بودم که در اشک هایش غرق شد.

 

انصراف از آن رشته، هیچ چیز را بهتر نکرد.

این بار دستم را گرفته بودند و به شهری دور تر می‌کشیدند و لباسی بر تن رویاهای به وقوع پیوسته‌شان می‌کردند، که بوی خون میداد.

پرستاری!

نمی‌دانم کدام اشک ها را روی کدام سطرهای کدام اشعار بریزم، کدام باران شوم، از کدام ابر ببارم، کجای جهان، در ذرات به خون آلوده ی کدام خاک، دفن شوم، تا بفهمی رفیق!

من هم نمیخواستم!

آنطور مرا نگاه نکن.. تقصیر من نیست که دیگر نمی‌نویسم. چیزی در من مرده است.

  • ..بیگانه ..