نمیدانم تا چند سالگی .. اما به یاد دارم سالهایی متعدد گمان میکردم عشق یعنی همین که در خیابان یا یکی از کافه های شلوغ شهر ، چند ثانیه به یک جنس مخالف خیره بمانی و بعد مهرش آن چنان در قلبت ریشه کند که سختی ریشه اش را دهقانانی زمخت هم نتوانند برکنند ، هر چند که با خیش هایشان قلبت را پاره پاره سازند .. آن معشوق ترجیحاً دل به کس دیگری بسته بود و در ذهن من ، عاشق تا سالها بعد به همان خیابان یا کافه ی شلوغ می رفت و سیگار میکشید و چشم هایش را به خاطر می آورد !
حتی بارها آخر قصه عاشق شکست خورده را شاعر یا نقاش میکردم . افسردگی و روان بودن اشک را از مواد اولیه عشق میدانستم و بی آنها ، یک پای تصوراتم می لنگید ..
روزی در همان وقت ها ، از پدربزرگم پرسیدم : تا به حال عاشق شدی؟
باز هم انتظار داشتم مثل تمام قصه هایی که خواندم « اشک چشمانش را پر کند ، لبخند تلخی بزند و نام زنی را زیر لب بگوید ، که مادربزرگم نباشد ! » یا دست کم انتظار داشتم به مادربزرگ اشاره کند و پرونده را ببندد . اما بی آنکه تغییری در چهره دهد خیره به من گفت
«جوان که بودم پنج صبح برایم لنگه ی ظهر بود ، هنوز هوا در تاریکی شب بود که بلند میشدم . اگر همینجا کسی بناکار میخواست ، می ماندم و آن روز عیدم بود . اما اگر کار نبود ، تا شوش پیاده می رفتم .. شب ها که بر میگشتم درد پاهایم گروه نوازندگی به راه می انداخت و دست هایم از این طرف به سازشان می رقصیدند .. اصلا شده بود که مدتی طولانی پدر و مادرم را نمی دیدم . وقتی هم که مردند ، مدتی بود ندیده بودمشان . آن وقت کار بیشتر شد .. پدر خدابیامرزم هر چه بود بالاخره اندک نانی می آورد . اما او که رفت محمد حسین را هم همراه خودم به کار می بردم . برادرم را میگویم که چند سال پیش مرد و رفت .. یادت است ؟ »
سرم را تکان دادم و حرفش را ادامه داد ..
« خلاصه از بدبختی ها چه بگویم برایت .. تا کمی دستمان به دهنمان رسید و توانستیم شب ها ساعتی بیشتر بخوابیم ، خاله ام بند کرد که پیر پسر شده ای و برایم زن گرفت . تا آمدم با زنی که نمیدانستم کیست زندگی کنم ، یک ایل بچه دورمان بود ! تا خرج آنها را در آوردم و توانستم بزرگشان کنم ، رفتند سر خانه زندگیشان . تا خواستم فکر کنم که عصای دستم هستند ، بچه آوردند و عصای دست لازم شدند .. این بین شاید به تنها کلمه ای که نشد فکر کنم عشق بود ! »
به منی که ساکت نگاهش میکردم ، نگاهی دیگر انداخت وگفت « دخترجان هر که در زندگی می دود که درمان دردش را پیدا کند .. ما درد نان داشتیم ! نه که فکر کنی خانه مان پر از عشق و محبت بود که به عشق فکر نکردیم .. نه ! اما عشق به زنده ماندن پر رنگ تر جلوه میکرد .. »
عشق به زنده ماندن ! شاید این بود که روی آن تصورات کودکانه خط بطلانی شد و شاید هم نه ..
با حرف های پدربزرگ چیزی در من تکان نخورد و یک هو از این رو به آن رو نشدم . اما چیزهایی را دیدم که عشق بودند و با تصوراتم نمی خواندند ! پدرم عاشق شعر خواندن بود ، مادرم عاشق دیدن فیلم های بی سر و ته و حدس زدن آخرشان ، خواهرم عاشق فوتبال بود ، مادربزرگم عاشق عکس گرفتن !
و خودم ... آن وقت ها را نمی دانم . اما الان من هم عاشق هستم !
دیگر عشق از نظرم آن تئوری های بی معنا را ندارد . عشق هر چیزی است که یادش باعث میشود زودتر کارهایت را انجام دهی و به آن برسی ! چیزی که صبح ها که بیدار میشوی به آن فکر میکنی ، نه شب ها که میخوابی ! عشق یک آغاز است .. ببین چه چیزی انگیزه ی شروع را در تو بیدار میکند ، عشق همان است ! همانطور که بودنش آرامت می سازند ، نبودش تو را به مرزهای ویرانی میکشاند !
« عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهیست که در باغ پدید آید، در بن درخت . اول بیخ در زمین سفت کند پس سر برآرد و خود را بر درخت بپیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .. » سلوک؛ دولت آبادی
- ۴ نظر
- ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۲۶