به خیابان اصلی که رسیدم نگاه لرزانم به سیگاری که در دست مرد رهگذر جا به جا می شد خیره  ماند .. شاهین فریاد می‌‌ کشید ، کسی مرا به سوی پرتگاه می خواند ، گویی مرا در پی یک‌ آماج خونین می فرستادند ..

تمام این ها چند لحظه بود ، کسی در‌ من همه چیز را کنار زد ، شاهین ساکت شد و صدایی از من خواست دیگر اشتباه گذشته را تکرار‌ نکنم . به راهم ادامه دادم ... 

دقایقی بعد ، وقتی در پارک «دوسیب» نشسته بودم و خود را به نعره های لینکین پارک سپرده بودم ، متوجه حضور پیرزن و دخترچادری شدم که نزدیک من رسیده بودند . بدون آنکه موقعیتم را تغییر دهم به آنها خیره شدم . دختر حدودا‌ ۱۰، ۱۱ ساله بود . چهره ی پیرزن کمی متفکر و مصمم می نمود . دست دختر را محکم گرفته بود و در حالی که مرا نگاه میکرد کنارم نشست . 

پارک رو به شلوغی می رفت و هوا رو به تاریکی‌.. همانطور که برای رفتن بلند میشدم صدای پیرزن باعث شد آهنگ را قطع کنم.

«‌تو مال همین محله ای ؟ » 

متعجب گفتم : « بله.. چیزی شده؟» 

گفت «مامانتم اینجوری میاد بیرون؟ همینجوری که تو اومدی میگم »

نگاه تحقیرآمیز به سرتاپایم انداخت که اعصاب به هم ریخته ام را تشدید کرد و گفتم : « میفهمید چی‌ میگید خانم؟ خجالت بکشید !  مگه من چمه؟» 

صدایش را روی سرش انداخت و گفت « تو چته ؟‌‌ تیپشو نگاه کن .. همه ی موهاش بیرونه ، تو باید خجالت بکشی من جای مادربزرگتم بچه .به من توهین میکنی ؟ » 

جمعیت زیادی دورمان جمع شده بودند .. چند نفر به او گفتند بیخیال شود که عکس العمل شدید او‌ را در پی داشت « شما مسلمون نیستید! نهی از منکر بخوره تو سرتون ، پس فردا همین بچه جووناتونو از راه به در میکنه » 

همه چیز در مغزم به هم ریخته بود .. تحلیل اتفاقی که در حال رخ دادن بود برایم دشوار بود . سیل نگاه های متعجب مرا نشانه رفته بود . دست پیرزن که روی‌ عصا می لرزید باعث می شد تمام زبان درازی هایم را فراموش کنم . این اولین باری بود که در این موقعیت قرار می گرفتم . شاید نباید ساکت می ماندم . نباید می گذاشتم تمام افرادی که آنجا بودند به این باور برسند که میشود به راحتی در خیابان ، اسلام را به کثافت کشاند .. پیرزن به حرف های خیرخواهانه اش با چاشنی توهین ادامه می داد و به چتری های بیرون از شالم اشاره می کرد . نمی دانم چقدر ساکت همانجا ماندم . چقدر به حرف ها گوش دادم و جلوی اشک هایم را گرفتم . اما وقتی جمعیت پراکنده شد و کسی نماند ،  جلوی پیرزنی که با پیروزی عزم رفتن می کرد را گرفتم و گفتم : 

« اسمم انیسه  . مامانمو میشناسید احتمالا . پای ثابت مجالس‌ و‌‌ روضه هاس . چادرشم از شما محکم تر میگیره، مثل منم نیست  .. شما امر به معروف نکردی الان ، امر به منکر کردی ..‌

به همین بچه ای که کنارته ، به تمام این مردم گفتی میشه با‌ توهین ، تحقیر و قضاوت آدمایی که مثل خودشون نیستن از عقیدشون دفاع کنن . من جلوی اون جمعیت چیزی نگفتم ، چون زیاد شنیدم از‌آبروی مؤمنی که اگه بریزه ، قیامت به پا میشه تو آسمون .. 

خواهش میکنم هر جوری که صلاح میدونید ، در مورد امر به معروف ‌و نهی از منکر ، شرایط اون و شیوه ش اطلاعات کسب کنید ... خداحافظ شما » 

آرام شده بودم . هیچ چیز مهم نبود جز مسیر پیش رو و صدای شاهین ..