ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

تاریک است . خیلی تاریک . آنقدر که نمیدانی چشم هایت بازند یا بسته . و نمیدانی کجا هستی . صدای خوردن باران روی شیشه مغزت را پر کرده . این را هم نمیدانی . شاید شیشه دارد به باران میخورد . شاید هم باران به مغزت و احتمالش بیشتر است که شیشه به مغزت . زل زده ای به نقطه ای که نمیدانی چیست . شاید هم با چشم بسته ثابت مانده ای و زل نزده ای . خودت توی آن نقطه ایستاده . آنجا هم باران می بارد . روی آن پل کذایی . میدانی که صبح است . کسی یک بسته قرص توی دستش گرفته . این بار تردیدی در چشم هایت نمی بیند . این بار نمیترسی . فکر نمیکنی . به هیچ چیز 

میگوید اول او میپرد . این بار بحث نمیکنی ، نمیگویی با هم ، نمیگویی اول من. میدانی میترسد تو را ببیند که در هوا معلقی ، میترسد ببیند توی آب غرق میشوی .‌میترسد ببیند سرت به جایی خورده و خون دورت را گرفته . شاید هم بین راه پشیمان شده ای و چیزی میگویی . شاید قبل از خفه شدن در آب چیزی را فریاد بزنی که او را از پریدن منصرف کند . این بار بحث نمیکنی . میگذاری اول او بپرد . مردد میمانی که نگاه کنی یا نکنی . چشم هایت اشکی است . برای خودت ؟ نه دختر ! برای خودت نیست . برای اوست . 

  • ..بیگانه ..

از آن گوشه ی کذایی اتاق بلند میشوم . کل عربی پایه را در سه ساعت خوانده ام و حس میکنم مغزم آب آورده . 

قدم هایم را جوری بر میدارم که بعدا پشیمانی به بار نیاید . اتاق به طور منظمی کثیف است . مثلا میدانم که قلموها کجا افتاده اند ، کنته ی سیاه بین مدادهای ریخته شده روی زمین است و باید مراقب باشم با آن برخوردی نداشته باشم. لعنتیِ شکننده . شاهنامه هنوز در قسمتِ جنگ رستم با کاموس باز مانده و نقاشیِ رنگی روی دیوار به آن خیره شده . میدانم که با این زاویه ی دیدش این همه وقت رجزخوانی های تمسخر آمیز رستم را میخوانده که ، مرا مادرم نام مرگ تو کرد زمانه مرا پتک ترگ تو کرد و از این چیزها ! بدون تغییر در موقعیت کتاب میزنم صفحه ی بعد و احساس میکنم نقاشی خوشحال میشود . 

به در که میرسم کمی توقف میکنم . نگاهم را روی کاغذهای زرد چسبانده شده میچرخانم « بی انتخابِ راه فرار از خود، من تویِ گل فرو شده تا ساقم .. » 

«تبعیدمان کردند تا جایی که جایی نیست ، گشتیم و گفتیم آسمان ها را ، خدایی نیست ! » 

« با زمین و زمان و مضمونش ، حرفت این بود و هست ، استفراغ » 

« خسته شده دنیا از این آواز تکراری ، خاموش شو! در جوب ها یا زیر سیگاری»

« گاه و بیگاه پر از پنجره های خطرم ، به سرم میزند این مرتبه حتما بپرم » 

دیگر ادامه نمیدهم . تا همین جا کافی است که بدانم چه فاجعه ای پیش آمده .

  • ..بیگانه ..

وقتی قسمتی از تمهیدات عین القضات همدانی را  از کتاب درسی میخواندم تا به سخیف ترین شکل ممکن حفظ کنم که فلان جایش با کدام بیت از فرخی یزدی قرابت دارد و به زور از نوشته های این بزرگوار ،دستور زبان استخراج کنم و سعی کنم آن عظمت را به نثر امروزی در آورم ( و عین القضات بزند توی سرش )  ؛ فکر نمی کردم آنقدر شیفته اش شوم ! 

بغض داشتم . بغض دارم . خودم را مابین درس هایی که نفرت ، پل اتصالی بود بینمان دفن کرده بودم . 

که چه بشود دختر ؟ تو داری می میری ! 

حساب کنی تا ۳ تیر چند روز مانده و چقدر درس نخوانده ای که چه بشود ؟ به تو چه که همه به تو امیدوارند لعنتی !

الان وقت گریه نیست . باید خودت را جمع کنی .

وقتی فکر می کنند تو افسرده شده ای و میشنوی که آرام میگویند اثرات ترک نیکوتین است ، دیگر وقت گریه نیست .

آن چشم های خیست حالم را بد می کنند . دوست دارم بیاورمت بالا . آنقدر عوق بزنم تا از تو خالی شوم

به آن فکر نکن . نمی شود . قول داده ای . 

قول داده ای شعر ننویسی ، قول داده ای خط روی دستت را تکرار نکنی ،‌ قول داده ای داستان تهوعت را نخوانی . فکر نکن .

ببین ، این ها همه چند اقتضای سن لعنتی اند . همه ی ۱۷ ساله ها این روزها را گذرانده اند . تمامشان وقتی نوشته های عرفانی عین القضات را خوانده اند گریه شان گرفته .

همه شان هر شب به یک پل فکر کرده اند و شعر خوانده اند و شعر خوانده اند و بعضی هاشان صبح بیدار نشده اند .


تمامش کن .

  • ..بیگانه ..


تو فقط نمیخواستی یک توِ دیگر بسازی و بیندازی اش وسط همان کثافتی که این همه سال از آن بلعیدی و ذره ذره درش حل شدی ، آنقدر خوب که گویی هیچگاه تویی وجود نداشته. از ازل کثافت بوده و کثافت .

میدانی ؛ تا قبل از کشف عدد صفر بشر فکر میکرد همه چیز از یک شروع میشود . قرن ها طول کشید تا بفهمد حتی صفر هم ابتدای چیزی نیست ! همیشه همه چیز خیلی قبل تر از آنچه ما فکر میکنیم شروع شده .

به هم خوردن آن رابطه ی مرموز چیزی بود که از ابتدا در گوشه ای از ما کمین کرده بود و فرصت نمود میخواست . حتی قبل از آغاز رابطه . 

من آن بحث را فرصتِ نمودِ چیزی که قرار بود رخ دهد میدانم و تو دلیل خراب شدن همه چیز ! 

خودت میدانی . اینکه این ها را مینویسم اصلا به این خاطر نیست که شاید روزی یادت بیوفتد کسی بود که چیزهایی راجایی مینوشت و این نوشته های درهم را بخوانی . اصلا این ها برای تو نیستند جانم . برای چیزی در من نوشته می شوند که نمیدانم چیست. 

چیزی که چند هفته است روی جایی که نمیدانم کجاست از قلب ، مغز یا هر کدام از دستگاه های بدنم سنگینی می کند . انگار تیر اندازی که هیچ وقت وجود نداشته ، در خیابانی که تو هیچگاه به آن نرفته ای به تو شلیک نکرده است اما تو مرده ای ! تو واقعا مرده ای و دیگر زنده نمی شوی .

تو میدانی اگر شنیده باشم مجبور شده ای به خانه ی خاله ات با آن شوهر دله اش بروی چقدر حالم بد می شود . 

میدانی اگر شنیده باشم قرص هایت را بیشتر کرده ای دستم می لرزد . 

میدانی که نمیتوانم برگردم !

تو ، من شده بودی لعنتی ! 

اینکه با تمام حرف هایم موافق بودی ، غیرمنطقی ترین فکرهایم را با منطقی عجیب برای هردویمان توجیه میکردی و من بتی بودم که خدایی کردن نمی دانستم !

من ترسیده بودم. 

من ترسیده بودم.


یک منِ دیگر با آن فکر های ترسناکش ؟ هر کاری میکردم که این اتفاق نیوفتد .


من پشیمان نیستم . تو ، داشتی من میشدی ...

  • ..بیگانه ..

پای بی معرفتی ام نگذار لعنتی . 

خودت خوب میدانی دیگر نمی نویسم ، نقاشی نمیکشم ، شعر نمیخوانم ؛ خلاصه کنم ، خوب میدانی دیگر نفس نمیکشم . 

آنقدر آشوبم که نمیدانم از چه برایت بگویم . خوب نیستم رفیق . خسته ام . ویرانم ... از مرگ نگهبان باغ کودکی ام تا آن مشاور لعنتی که نفرتی عجیب نسبت به او احساس میکنم ، از برملا شدن رازی که پنج سال ریه ام را به بازی گرفته بود ، از تمایلی عجیب که دیگران از آن به اعتیاد یاد میکنند و دور بودنی سخت که ترک می نامندش ‌تا فرشته های غم انگیز لعنتی روی شانه هایم که گویی در لجن تکثیر می شوند ، همه و همه روی سرم خراب شده اند .

از دستی که روی پل روی شانه ام نشسته بود و صدایی که در گوشم گفته بود « اگه نمیریم چی ؟! » و من که به سنگ های سخت زیر پل خیره شده بودم و هیچ نگفتم . از ذهنی که میدانستم فکر میکند این خیلی دردناک است و چشم هایش که از ارتفاع می ترسیدند و من که هیچ نمیگفتم. 

از او که می خواست اول بپرد و زل زده بود به چشم هایم و من که به سنگ ها زل زده بودم . از پایم که یک قدم به جلو برداشت . ایستاد و دستم که دستش را گرفت و از آنجا رفت . آنقدر رفت که گویی هیچگاه آنجا نبوده اند و روحشان که خودش را از آن پل به پایین انداخت و جیغ کشید و کمک خواست و کسی که هیچگاه نبود..  دستم که دستش را گرفته بود و پاهایمان که طوری میرفتند که گویی جان دارند . بعد رفته بودم خانه . 

غذا خورده بودم ، نفس کشیده بودم ، خندیده بودم ، درس خوانده بودم 

مثل آدم های زنده . 

بعد یک شب نقاشی هایم را پاره کردم و چند کاغذ را آتش زدم و شعر خواندم و شعر خواندم و گریه نکردم . مثل آدم های مرده 

بعد غرق شدم در هفده سالگی هایی که داشت مرا تکه تکه میکرد و تکه هایم را طوری کنار هم می چید که گویی هیچگاه تکه تکه نشده بودم و کسی چیزی نمیفهمید و من هم چیزی نمی گفتم ..


- سلام خودنویس ! 

  • ..بیگانه ..