ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

نوشته هایش را نمی خوانم..

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۰۷ ق.ظ

خسته از زورکی درس خواندن ، چشم هایم را طولانی باز و بسته می کنم و برای هزارمین بار نگاهم را به کرنومتر جلویم می دهم . فقط ۲۰ دقیقه گذشته است! ۲۰ دقیقه ای که در رقابت با یک سال کم نمی آورد .   چشمم را به سمت نوشته های کتاب بر میگردانم « صداهای بلند و موسیقی راک باعث میشود گوش به مرور نسبت به صداها ....» تحمل این یکی را ندارم . با بدخلقی Faint را پلی میکنم و به نوشته ی کتاب نیشخند می زنم . 

این درس ها هیچگاه برایم جذاب نبوده اند و با تاسف ، چیزی را که برای دانستنش مشتاق نباشم، در صورت امکان نمی خوانم و یا با تنفر .. اینکه من بدانم مغز چگونه این کارها را انجام میدهد ، موجب تغییری در کارش میشود؟ یا نداستنم سبب افسردگی و انجام ندادن کارش؟  

در پاسخ به پرسش احتمالی شما باید بگویم ، من واقعا مرض نداشتم که این رشته را انتخاب کردم . انسانی مرا می کشت ! اینکه بنشینی و کتاب تاریخ را به قلم نویسنده ای تعصبی و یک طرفه بین بخوانی و حرف نزنی ، دقیقا خود مرگ است . سردرگمی دارد دیوانه ام می کند . دوست داشتم گفتگو در تهران را برای هزارمین بار می خواندم و هر بار ، تعبیری متفاوت از شخصیت هایش در دفترچه ام یادداشت می کردم. دوست داشتم داستان تهوعم را دوباره می نوشتم و این بار ، همه چیز خوب تمام می شد... دوست داشتم کسی می آمد ، خیلِ دفترهای سیاهم را می خواند و بعد آنها را آتش می زد 

دوست داشتم شاخه های پر خار درخت را بگیرم و برای همیشه خود را از باتلاق افکارم بیرون بکشم.زخم خار ها می ارزد به بلعیدن لجن باتلاق ..  امروز کمی دور شدم ، چند قدم به عقب برداشتم و خودم را که بی هدف بین کاغذها می گشتم نگاه کردم . چیزی نبود جز یک بچه دبیرستانی که دلش را عمیقا به چهارکتاب خوش کرده . کمی دلم سوخت برای داستان هایی که روزی با شوق می نوشت و امروز بی آنکه خوانده شده باشند ، قلبشان مچاله می شد و یک پرتاب موفق در سطل زباله .. دلم سوخت به حال نوشته های بی شمار در دفترچه یادداشت گوشی اش ، که با حسرت باز شدن می مردند و پاک می شدند .. کتاب های یک بار باز نشده ی درسی ، در کنار گوشه های ساییده شده ی مثنوی مولانا و شاهنامه ؛ تلخ ترین منظره را رقم می زدند .. دیگر نگاهش نمی کنم ، نوشته هایش را نمی خوانم ، آدم دلش می گیرد .. شما هم نخوانید 

  • ..بیگانه ..

نظرات (۴)

  • علیـ ــر ضــا
  • همیشه خواندن برای بنده سخترین کار دنیا بوده وهست 😐
    پاسخ:
    احسنت 😐
    اره واقعا دلتنگ کننده ست 
    چرا گرایش ما به سمت دلتنگی ست ؟!
    هر کتابی رو ک اغاز میکنم و ورق میزنم حس تلخش جذب افکارم میشه 
    پاسخ:
    اصلا کتاب خوندنه و این حس حالگیری بعدش :) 
    خیلیا همینجورن :)
    پاسخ:
    متاسفانه
  • ....جلیس العقل ....
  • متشکرم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی