نوشته هایش را نمی خوانم..
خسته از زورکی درس خواندن ، چشم هایم را طولانی باز و بسته می کنم و برای هزارمین بار نگاهم را به کرنومتر جلویم می دهم . فقط ۲۰ دقیقه گذشته است! ۲۰ دقیقه ای که در رقابت با یک سال کم نمی آورد . چشمم را به سمت نوشته های کتاب بر میگردانم « صداهای بلند و موسیقی راک باعث میشود گوش به مرور نسبت به صداها ....» تحمل این یکی را ندارم . با بدخلقی Faint را پلی میکنم و به نوشته ی کتاب نیشخند می زنم .
این درس ها هیچگاه برایم جذاب نبوده اند و با تاسف ، چیزی را که برای دانستنش مشتاق نباشم، در صورت امکان نمی خوانم و یا با تنفر .. اینکه من بدانم مغز چگونه این کارها را انجام میدهد ، موجب تغییری در کارش میشود؟ یا نداستنم سبب افسردگی و انجام ندادن کارش؟
در پاسخ به پرسش احتمالی شما باید بگویم ، من واقعا مرض نداشتم که این رشته را انتخاب کردم . انسانی مرا می کشت ! اینکه بنشینی و کتاب تاریخ را به قلم نویسنده ای تعصبی و یک طرفه بین بخوانی و حرف نزنی ، دقیقا خود مرگ است . سردرگمی دارد دیوانه ام می کند . دوست داشتم گفتگو در تهران را برای هزارمین بار می خواندم و هر بار ، تعبیری متفاوت از شخصیت هایش در دفترچه ام یادداشت می کردم. دوست داشتم داستان تهوعم را دوباره می نوشتم و این بار ، همه چیز خوب تمام می شد... دوست داشتم کسی می آمد ، خیلِ دفترهای سیاهم را می خواند و بعد آنها را آتش می زد
دوست داشتم شاخه های پر خار درخت را بگیرم و برای همیشه خود را از باتلاق افکارم بیرون بکشم.زخم خار ها می ارزد به بلعیدن لجن باتلاق .. امروز کمی دور شدم ، چند قدم به عقب برداشتم و خودم را که بی هدف بین کاغذها می گشتم نگاه کردم . چیزی نبود جز یک بچه دبیرستانی که دلش را عمیقا به چهارکتاب خوش کرده . کمی دلم سوخت برای داستان هایی که روزی با شوق می نوشت و امروز بی آنکه خوانده شده باشند ، قلبشان مچاله می شد و یک پرتاب موفق در سطل زباله .. دلم سوخت به حال نوشته های بی شمار در دفترچه یادداشت گوشی اش ، که با حسرت باز شدن می مردند و پاک می شدند .. کتاب های یک بار باز نشده ی درسی ، در کنار گوشه های ساییده شده ی مثنوی مولانا و شاهنامه ؛ تلخ ترین منظره را رقم می زدند .. دیگر نگاهش نمی کنم ، نوشته هایش را نمی خوانم ، آدم دلش می گیرد .. شما هم نخوانید
- ۹۶/۰۶/۲۴