هرچه در میروم از ذهنِ سراسر دردم به همان نقطهی ویران شده برمیگردم
یک روز داستان این روزها را مینویسم عزیزم.
یک روز که آسمان آبی تر و آفتاب درخشانتر باشد. یک روز که برق چشمهایم از اشک نباشد؛ امشب اما چیزی برای گفتن ندارم. اصلا درستش این است که روزهای بد را وقتی گذشتند بنویسی. بنویسی که تمام شدند،گذشتند. وقتی گلویت را گرفتهاند و فشار میدهند، چه بنویسی؟
برای کسی مهم نیست که نمیتوانی نفس بکشی، مهم نیست چرا و چطور برای ذرهای هوا دست و پا میزنی. تنها چیزی که میتوانی بگویی این است که حالت خوب خوب است.
غمهایت را بگذار روی شانههای من عزیزم. حرفهایی که برای هیچکس اهمیتی ندارد را به گوشهای من بسپار. وقتی که هیچکس دستهایت را نگرفت، انگشتهایت را بین انگشتان من قفل کن. مشت های دردمندت را به سینهی من بکوب و هرچه میخواهی فریاد بکش؛ اما لبخند بزن و بگو همه چیز خوب پیش میرود، چون برای هیچکس مهم نیست عزیزم.
تنهاییهایت را بریز توی قلبکوچکت و بگو برق چشمانت از شوق بوده، من میدانم چه سیلی پشت چشمانت منتظر است که فقط پلک بزنی تا هرچه از تو مانده را غرق کند ؛ من میدانم عزیزم ، اما دیگر برای هیچکس مهم نیست.
خودت را از همه قایم کن. هرکاری لازم است بکن که نفهمند چقدر از تک تکشان بیزار و خستهای. بگذار فکر کنند همهی تو همین است؛ نگذار تو را پرت کنند به حاشیهی این زندگی لعنتی.
من اینجامیمانم و وقتی داشتی تویاشکهایی که هیچوقت نریختی غرق میشدی، دستم را به سویت دراز میکنم.
من اینجا میمانم که هروقت این ادمها شیرهی جانت را مکیدند اغوشی برای پناه بردن داشته باشی.
اما به هیچکس نگو؛ چون برای کسی مهم نیست عزیزم.
- ۰۳/۰۲/۰۵