این بار میخواستم آن دفتر آبی رنگ‌ را هر طور شده پیدا کنم . همان بی نوا که اسباب کشی بلعیدش! نیمی از داستان « غمگین ترین شورشی ها » را با خود داشت لعنتی .. اگر پیدا نمیشد ایده ی آن داستان می مرد ! در بین جستجوهایم به دفتر کوچک سفیدی میرسم ، رویش با خط بدی نوشته شده « دفتر شعر من . لطفاً بدون اجازه باز نکنید ! تاریخ شروع : ۱۳۸۹ »  در صفحه ی اول یک مشت تهدید و خواهش مبنی بر نخواندن دفتر به چشم میخورد ‌، تک خنده ای میکنم ؛ آخر من در آن سن چه چیزی برای نوشتن داشتم که انقدر هم مصر بودم کسی نگاهش نکند؟ 

با خواندن دفتر تشری به خودم می زنم و میگویم « آدم به خودش هم میخندد؟ » جای شما خالی ، یک مشت کلمه ی بی معنی را کنار هم نوشته بودم . محض دلخوشی قافیه ای هم نداشتند .. آخر صفحه هم پررنگ اضافه کرده بودم « این شعر متعلق به من میباشد ، خواهشا کپی برداری نکنید D: » 

یکی از نوشته هایی که موجبات شادی ام را فراهم کرد را می آورم ، البته اضافه کنم که چندین ساعت درگیر رمز گشایی دست خطم بودم ! گویی نسخه ی پزشک بود پدربیامرز ! 

« بهار ای همسنگر طبیعت 

شهر نشینیِ تو چو بیعت D: 

با تو چه خوب و امیدوارم

صفای بستر این روزگارم  » 

معنی هم نمیدهد لعنتی .. من از شما میپرسم ،صفای بستر این روزگارم یعنی چه ؟ تازه الان محض آبرو داری خوبش را آورده ام . از  اخبار و غیره کلمات بیعت و بستر را شنیده بودم ، بدون دانستن معنی شعرسرایی کرده بودم برای خودم ! 

نتیجه ای اخلاقی این بود که حواستان به بچه های خانواده باشد ، نگذارید طفل معصوم ها آثاری خلق کنند که پس فردا به خودشان بخندند ! 

نتیجه ی اخلاقی دوم هم اینکه مواظب باشید وسایتان را گم نکنید ! بد است . 

و من الله توفیق