این بار هم کثافت مغزت همه گیر شده . حتما آن لحظه فکر میکنی اگر با تو آشنا نشده بود الان نمیخواست اول بپرد . شاید بسته قرص را می انداخت پایین و می رفت . اما الان قرار است آن بسته خالی شود . امروز بسته های زیادی خالی می شود . قرص ، تو ، او ، بسته ی اتاقت از تو ، بسته ی شهر از قدم هایتان ، بسته ی سیگار از دست هایت و بسته ی قلبت از گرما . 

سرت را تکان میدهی و چشم از نقطه بر میداری . شدت باران کمتر شده . 

حضور چیزی را حس میکنی . چشم هایت دارند می زنند بیرون ، خودت را میچسبانی به دیوار . ترسیده ای . خودت را می بینی که از نقطه بیرون آمده و در اتاق راه می رود . آن را تو ساخته بودی و حالا جان داشت. کابوس هایت می خندیدند 

درست مثل این بود که طناب آویزان از بلندترین شاخه ی درخت را نگاه کنند و 

کودکی را روی آن ببینند که با شوق تاب می خورد و شاید مردمکی این بین چشم 

دیدن خنده هایش را نداشته باشد ، درخت را از ریشه می زنند و کودک را سر 

می برند و از تابش ریسمانی میسازند برای دار زدن تو و تو این چنین دردمند دست 

بر گلویت می اندازی و کودک رو به رویت بغض می کند..

شاید دستان پیرمردی را قلاب دیوانگی هایت کرده بودی که در روستایی دور کودکی ‌‌‌‌بیمار لحظه ها را برای رسیدنش می شمرد . این عفونت از آنجایی آغاز شد که دمل چرکین زندگی ات را با کنجکاوی باز کردی . 

صحنه ی مرگ شخصیت رمان اعجوبه می آید جلوی چشمت ، آئورلینای صد سال تنهایی زیر پلک هایت تیرباران می شود ، خوزه آرکادیو را زنده به گور می کنند ، مهدی موسوی فریاد می زند و اشک می ریزد ، محسن نامجو برایش قرآن می خواند و تو نگاه میکنی . سرت درد می کند ، چشم هایت تیر می کشد ، هیچوقت انقدر دوست نداشته ای تمامش کنی . 

بس است دیگر این چرخش مضحک ! 

فکر میکنی این کار را نمیکنم ؟ آن صدای خنده را کم کن ، من را ببین !