ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !


با هم نشسته بودیم روی یک بلندی ، پشت یک پارک پَرت ، یادم نیست آن خواننده ی اجنبی دقیقا چه میگفت ، اما ریتم غم آلود حرف هایش آنقدر فضا را رنج آور کرده بود که دو نخ باقی مانده را در آوردم و پاکت خالی را انداختم توی پلاستیکی که بینمان بود . نگاه مظلومی به تو انداختم ، تو هم مثل همیشه بی توجه و در سکوت یک نخ را از دستم بیرون کشیدی و برای بار نمیدانم چندم تکرار کردی که پنج نخ از تو بیشتر کشیده ام و زهرمارم بشود اگر همین امشب بدهی ام را ندهم

هنوز روشن نکرده بودم که دو پسر بچه ، حدودا دوازده یا سیزده ساله آمدند آن پشت . یکی شان از آن پسر های تپل بود که لپ هایشان آویزان است و صورتشان همیشه کثیف است. آن یکی کیسه ای مشکی گرفته بود دستش و با اخم حرف میزد . سیگار را آوردم پایین و مال تو را هم از دهنت در آوردم . اخم کردی . گفتم « بچه ن ! » 

آن که تپل بود ، نشست کنارمان و گفت « اینجا جای ماس ، بلند شید برید ، ما هرشب اینجاییم » همین جمله کافی بود تا یک ساعت بحث کنیم که ما هرشب اینجاییم و آن ها را ندیده ایم و آنها هم همین را بگویند و تهش هر چهارتایمان تکان نخوریم . 

تو میخواستی آن یک نخ را هم بکشی. توی دلت مانده بود . هی زیر گوشم میگفتی « اینا بچه ن؟ تخم جنن ! سیگار کشیدن من و تو رو روحیات اینا تاثیر میذاره؟ از ما بدترن بخدا » 

من هم کوتاه نمی آمدم . 

ده دقیقه بعد آن یکی که گوشه ی ابرویش شکسته بود ، اَه بلندی گفت ، شانه بالا انداخت و کیسه را باز کرد . 

قلیون را کشید بیرون و زغال در آورد و تو با خنده به من نگاه میکردی که بفرما ! 

چپ چپ نگاهش کردم و از یکیشان پرسیدم « کلاس چندمی؟» 

گفت « هفتم . میکشی ؟ » 

سیگار را روشن کردم و گفتم « نه » 

من هم همینقدر بودم . کلاس هفتم  . دوازده سالم بود . اولین سیگارم را یک شب مثل الآن کشیدم . 

تو تپل بودی ، لپ هایت آویزان بود ، مثل همین که جلویم است ساکت نشسته بودی . من مثل آن یکی ، بدون حرف سیگار روشن میکردم . شاید تو یادت نباشد . اما اولین سیگارمان مارلبرو قرمز بود . بعد من سرفه کرده بودم ، خیلی زیاد . تو ترسیده بودی ، بغض کرده بودی . مثل آن دختربچه های تپل مظلوم . 

هیچوقت نگفتم . اما من هنوز هم وقتی به تو نگاه میکنم دلم میخواست هیچوقت آن روز توی حیاط مدرسه نخواسته بودم با هم بکشیم . هیچوقت برایت شعر نخوانده بودم ، حرف نزده بودیم ، آن دفترچه ی کوچک را نخوانده بودی ، با هم گریه نکرده بودیم ، هیچوقت روی آن پل لعنتی نرفته بودیم ، نخواسته بودیم بپریم ، هیچوقت دست مرا نگرفته بودی ، هیچوقت آشنا نشده بودیم..

میدانی رفیق ؛ یک سری ها استعداد بدبخت شدن دارند . 

با آدم هایی آشنا میشوند ، کتاب هایی میخوانند ، عکس کسانی را به دیوار اتاقشان می زنند ، آهنگ هایی گوش میدهند ، جاهایی میروند ؛ که همه اش بدبختی ست ..

تو از آن ها بودی .‌‌


« شکسته قفل بزرگی که روی در بود و 

شکسته بغض کسی که شروع «شر» بود و 

علاج زخم عمیقش فقط سفر بود و ..

پرید از قفسش مرغ بال و پر‌ کنده

کسی برای تو می ساخت جبر و امکان را

از استخوان هایت میله های زندان را

که پاک کرد از این صفحه خط پایان را

هنوز دور خودش می دوید بازنده .. ! » 

  • ..بیگانه ..

تمام ما پر بود از چیزهایی که جا گذاشتیم و جهان حجمی غریب از چیزهایی که جا مانده بود. زمان ؛ نفرینی که بر حجم جا مانده ها می افزود و مکان ، بازنده ای که غمناک ترینِ چیزها ؛ انسان را ، به نژم انگیز ترین آغوشی که داشت می کشید . تمام این ها یک شوخی بود رفیق .

زمانی که کش می آمد و مکان را می فشرد و جامانده هایمان را به جایی که کسی سالها پیش جاگذاشته بود می انداخت و لذت می برد !

دارند تو را بازی می دهند .. 

  • ..بیگانه ..

به خاطر اون نیست . 

من فقط کلافه شدم . 

سطح انتظارات از من هر روز داره بالاتر میره و من چیزی تو خودم نمی بینم که شایسته ی این همه تقدیر باشه . 

این همه استعداد و هوش سرشاری که بی دلیل و منطق به چیزی نسبت میدن که انیس صداش میکنن . درست مثل یه جسم بی جون . مثلا چوب لباسی .

 این استعدادهای مسخره رو دونه دونه تو هم زنجیر کردن ، گردن من انداختن و میکشن و میکشن و اینی که بهش میگن انیس رو هر جا که میخوان می برن .

مدت هاست چیزی ننوشتم . 

چون هر بار که میخواستم از چیزی که حس میکنم بگم ، چیزی تو مغزم منو وادار میکرد خوب بنویسم ، آرایه های کثیفی که انگار داشتم ضعفمو پشتشون قایم میکردم ، به کار گیری صنایع ادبی غیرمعمول تو نوشته ها تا مثل همیشه خواننده بعد از خوندنش سر تعریف و تمجید و باز کنه و من ، مثل یه چوب لباسی ‌، نگاه کنم . انگار که عادت کرده باشم . انگار که همیشه همین بوده .

نقاشی نمیکشم . چون هربار که اشتباهی کردم یا گند زدم تو کار ، با نگاه ناباور کسی رو به رو شدم که باور نمیکرد این کار من بوده

اما دیگه نمیتونم . خسته شدم . کلافه ، گیجم

نمی نویسم ، نقاشی نمیکشم ، درس نمیخونم

حتی کتابای دوست داشتنیمو هم نمیخونم ! مثل یه چوب لباسی که مدام میترسه یه برداشت سطحی کنه و از اون بعیده

من افسرده نیستم . فقط یکم کلافه شدم . نمیتونم اوضاع و جمع و جور کنم 

  • ..بیگانه ..


هنوز برای حرف زدن وقت دارم . میدانم که میشود برگردم ، حرف هایش را دوباره بخوانم ، بغضم را ول کنم و از احساسم دفاع کنم . احساسی که در تمام طول بحث خودش را به حصار تنم می کوفت ومیخواست بیاید بیرون و همه چیز را درست کند .. 

و من گویی کودک ناآرامم را در دست گرفته بودم و سعی داشتم جوری که جیغ نکشد و قهر نکند به او بفهمانم که نمی شود بچه ! دارد می گوید که نمیخواهدت ! وجود تو را انکار میکند ! می گوید او را به بازی گرفته ای ! 

با آن چشم ها‌ آنطوری نگاهم نکن . 

تو بچه هستی ، اما بازی کردن را دوست نداری . هیچوقت دوست نداشته ای . تو فقط میخواستی که بمانی ، که حبست نکنند در آن پستوی تاریک و نمور .


هی .. گریه نکن دختر ! من میدانم . 

من مثل او نیستم . 

من تو را واقعا دوست دارم .

آنقدر که می توانم خودم را‌ تصور کنم ، وقتی که تو هستم و‌ می شنوم که می گویند بچگانه هایت از کنترلشان خارج شده ، که باید ردت کرد بروی‌ ، و تصور کنم که به جای تو می‌ آیم در اتاق ، جیغ میکشم و اشک می‌ریزم و شعرهایم خیس می شوند .


حرف زدی ؟ نه ! 

شعر خواندم . 

من شکسته شده بودم. 

شعر خواندم . 

اشک ریختم . 

سهراب و مهدی و فاطمه را گذاشتم جلویم . 

سهراب را که باز کردم آمده بود

 « می کنم تنها ، از جاده عبور 

دور ماندند ز من آدم ها 

سایه ای از سر دیوار گذشت، 

غمی افزود مرا بر غم ها . » 

خواستم بخوانمش ، نشد .اشک هایم امان نمی دادند 

سهراب را بستم ، فاطمه را برداشتم و اولین چیزی که باز شد را برایش خواندم . 

خواندم که بفهمد چه کرده. 

که بفهمد چه چیزی را کشته است .

با آن چشم ها به من نگاه نکن! مرا میترسانی ! تو مرده ای .


تو را کشتند بچه !


مهدی فریاد میکشید .‌

مهدی مرا خوب می شناخت . هر صفحه اش می دانست که چه می گذرد . می دانست امشب که تمام شد ، درست وسط همین اتاق کذایی چاله ای می کنم ، جنازه ات را پرت می‌کنم آن تو و رویت خاک می ریزم و می میرم ..

گفته بودم که احمق نشو ، گفته بودم که دل نبند ، گفته بودم که این ها احساست را نمی فهمند ، که تو را می کشند ، که می میری ! که نفس میکشی ، راه میروی ، اما می میری .. گفته بودم و گوش نکردی .. 


  • ..بیگانه ..


تمام مسیر پر از چاله های وهم انگیز غریبی است که دهان گشوده اند تا من را ببلعند و من هی چنگ بزنم بر دیواره های غم اندود شده شان که باور کن میدانم راهی نیست ، میدانم رهایی افسانه ای بود که بیخ ریش مغزمان بستند و هوایی اش کردند . هوایی اش کردند که جایی بیرون از این زندان هست ، که جایی از زمین تو را ، فکرت را ، هنرت را ، عشقت را لگدمال نمی کنند . چند استعداد خود ساخته نمی بندند بیخ ریشت و تو را به کارِ برآورده کردن آرزوهایشان نمی گیرند و جایی هست که تو در آن غول چراغ جادوی هیچکس نیستی ! 

که نمیخواهد بابت چند صفحه نوشته ات نگران باشی و قایمشان کنی و یادت برود کجا و هر شب بترسی که نکند کسی بخواندشان و فکر کند دیوانه شده ای ، که بشنوی میگویند از کنترل خارج شده ای باید ردت کرد بروی !

که تو هم خوش خیال بودی و فکر میکردی جایی هست که میتوانی خودت باشی ، جایی که فکرهای کثیف مردمش قلبت را سیاه نکند ، که به جایی نرساندت که هیچ چیز و هیچ چیز مهم نباشد

فکر میکردی هست . 

همین بود که دست و پا میزدی ، درس میخواندی تا از این تعفنِ بالاگرفته تا دهانت ، رها شوی ..

اما نیست دختر ! فهمیده ای که نیست 

متوقف شده ای . هیچ چیز و هیچکس تو را نمی فهمد !

بین کتاب هایت بمیر !

  • ..بیگانه ..


امروز از کلاس ریاضی ( که چند وقتی بود به علت غیبت های متعدد قیافه ی دبیرش را یادم نمی آمد ) صدایم کرده بودند و من هم با ذوقی که خب طبعا از فرار از آن حصار لعنتی کرده بودم ، نشسته بودم توی سالن و سعی داشتم بفهمم چرا اینجا هستم . 

برگه ای حاوی چند موضوع را گذاشته بودند جلویم و گفته بودند ۱۰۰ دقیقه زمان داری . بنویس . به عبارتی مرحله ی نمیدانم چندمِ انشای امام زمان را در مدرسه برگذار کرده بودند و چند ثانیه قبلش به من اطلاع داده بودند که چون مراحل قبل را رد کرده ام ، باید بنویسم .‌

هر چه بود از کلاس ریاضی جذاب تر بود . اما ذهنم یاری نمی کرد. نمی توانستم . هر چه آسمان و ریسمان می بافتم ، آرایه می ریختم در حلق سطرها ، انتظار را به ادبی ترین شکل ممکن توصیف می کردم ، نمی شد .. دستم خشک می شد ، متنم را می خواندم و با نیشخندی همه اش را خط می زدم


می آید و دمل های چرکین زمین را درمان می کند؟! 

بر قلب هایمان می تابد ؟! 

کارِ زمین از این حرف ها گذشته است . خدا هم نمی تواند برایش کاری کند . همین است که سالهاست روی تختش لم داده و فقط نگاه می کند و نگاه می کند .. زمین ما را در خود می بلعد ، درختان را از ریشه ها به دار می کشد ، کوه ها را بر می دارد و بر‌ فرق ابرها می کوبد ، آسمان را توی دستش مچاله می کند و پرتش می کند جایی که احتمالا من ایستاده ام و خراب می شود روی سرم ..


دیگر کار از اقتضای سن گذشته رفیق . کارد به استخوان رسیده  

از دست هیچکس کاری ساخته نیست . حتی خودم ، حتی خدا 

 هر دویمان به چیزی تکیه زده ایم و به هفده ساله ای نگاه می کنیم که به جنون رسیده است . من فکر میکنم که کاش نبودم 

او فکر میکند که اشتباه کرده است..

*-مغزم به هم ریخته .. 

  • ..بیگانه ..


هیچ چیز خوب نبود خودنویس . میدانم لازم نیست بگویم . خودت بهتر از من میدانی . تمام این مدت گوشه ای از مغزم نشسته بودی و آرام اشک می ریختی . گاهی که صدای ناله ام از زیر ویرانه هایی از هیچ به گوشت می رسید ، صدای هق هقت سرم را پر میکرد . وقت هایی که به شیرگاز زل می زدم ، جیغ میکشیدی و با مشت به جمجمه ام می کوبیدی . تو همیشه بودی ! لازم نیست برایت از آن آدمِ جدید متفاوت بگویم . لازم نیست به تشریح لایه های افکار لجن مال شده ام بپردازم و خاطرت را آزرده تر کنم . میخواهم از چیزی بگویم که نمیدانی ! 

شاید باید تمامش کنم . 

یک جای راه بایستم و دیگر ادامه ندهم . 

شاید باید من هم خود را به عمیق ترین نقطه ی این دریای تیغ بیندازم. 

بس کن ، خودت میدانی موقتی است ! من برمیگردم ، باز هم شعر میخوانیم ، دیوانه میشویم، نقاشی هایمان را می سوزانیم و همه چیز میشود مثل قبل .

قول میدهم! این کار برای هردویمان بهتر است .

  • ..بیگانه ..

تاریک است . خیلی تاریک . آنقدر که نمیدانی چشم هایت بازند یا بسته . و نمیدانی کجا هستی . صدای خوردن باران روی شیشه مغزت را پر کرده . این را هم نمیدانی . شاید شیشه دارد به باران میخورد . شاید هم باران به مغزت و احتمالش بیشتر است که شیشه به مغزت . زل زده ای به نقطه ای که نمیدانی چیست . شاید هم با چشم بسته ثابت مانده ای و زل نزده ای . خودت توی آن نقطه ایستاده . آنجا هم باران می بارد . روی آن پل کذایی . میدانی که صبح است . کسی یک بسته قرص توی دستش گرفته . این بار تردیدی در چشم هایت نمی بیند . این بار نمیترسی . فکر نمیکنی . به هیچ چیز 

میگوید اول او میپرد . این بار بحث نمیکنی ، نمیگویی با هم ، نمیگویی اول من. میدانی میترسد تو را ببیند که در هوا معلقی ، میترسد ببیند توی آب غرق میشوی .‌میترسد ببیند سرت به جایی خورده و خون دورت را گرفته . شاید هم بین راه پشیمان شده ای و چیزی میگویی . شاید قبل از خفه شدن در آب چیزی را فریاد بزنی که او را از پریدن منصرف کند . این بار بحث نمیکنی . میگذاری اول او بپرد . مردد میمانی که نگاه کنی یا نکنی . چشم هایت اشکی است . برای خودت ؟ نه دختر ! برای خودت نیست . برای اوست . 

  • ..بیگانه ..

از آن گوشه ی کذایی اتاق بلند میشوم . کل عربی پایه را در سه ساعت خوانده ام و حس میکنم مغزم آب آورده . 

قدم هایم را جوری بر میدارم که بعدا پشیمانی به بار نیاید . اتاق به طور منظمی کثیف است . مثلا میدانم که قلموها کجا افتاده اند ، کنته ی سیاه بین مدادهای ریخته شده روی زمین است و باید مراقب باشم با آن برخوردی نداشته باشم. لعنتیِ شکننده . شاهنامه هنوز در قسمتِ جنگ رستم با کاموس باز مانده و نقاشیِ رنگی روی دیوار به آن خیره شده . میدانم که با این زاویه ی دیدش این همه وقت رجزخوانی های تمسخر آمیز رستم را میخوانده که ، مرا مادرم نام مرگ تو کرد زمانه مرا پتک ترگ تو کرد و از این چیزها ! بدون تغییر در موقعیت کتاب میزنم صفحه ی بعد و احساس میکنم نقاشی خوشحال میشود . 

به در که میرسم کمی توقف میکنم . نگاهم را روی کاغذهای زرد چسبانده شده میچرخانم « بی انتخابِ راه فرار از خود، من تویِ گل فرو شده تا ساقم .. » 

«تبعیدمان کردند تا جایی که جایی نیست ، گشتیم و گفتیم آسمان ها را ، خدایی نیست ! » 

« با زمین و زمان و مضمونش ، حرفت این بود و هست ، استفراغ » 

« خسته شده دنیا از این آواز تکراری ، خاموش شو! در جوب ها یا زیر سیگاری»

« گاه و بیگاه پر از پنجره های خطرم ، به سرم میزند این مرتبه حتما بپرم » 

دیگر ادامه نمیدهم . تا همین جا کافی است که بدانم چه فاجعه ای پیش آمده .

  • ..بیگانه ..

وقتی قسمتی از تمهیدات عین القضات همدانی را  از کتاب درسی میخواندم تا به سخیف ترین شکل ممکن حفظ کنم که فلان جایش با کدام بیت از فرخی یزدی قرابت دارد و به زور از نوشته های این بزرگوار ،دستور زبان استخراج کنم و سعی کنم آن عظمت را به نثر امروزی در آورم ( و عین القضات بزند توی سرش )  ؛ فکر نمی کردم آنقدر شیفته اش شوم ! 

بغض داشتم . بغض دارم . خودم را مابین درس هایی که نفرت ، پل اتصالی بود بینمان دفن کرده بودم . 

که چه بشود دختر ؟ تو داری می میری ! 

حساب کنی تا ۳ تیر چند روز مانده و چقدر درس نخوانده ای که چه بشود ؟ به تو چه که همه به تو امیدوارند لعنتی !

الان وقت گریه نیست . باید خودت را جمع کنی .

وقتی فکر می کنند تو افسرده شده ای و میشنوی که آرام میگویند اثرات ترک نیکوتین است ، دیگر وقت گریه نیست .

آن چشم های خیست حالم را بد می کنند . دوست دارم بیاورمت بالا . آنقدر عوق بزنم تا از تو خالی شوم

به آن فکر نکن . نمی شود . قول داده ای . 

قول داده ای شعر ننویسی ، قول داده ای خط روی دستت را تکرار نکنی ،‌ قول داده ای داستان تهوعت را نخوانی . فکر نکن .

ببین ، این ها همه چند اقتضای سن لعنتی اند . همه ی ۱۷ ساله ها این روزها را گذرانده اند . تمامشان وقتی نوشته های عرفانی عین القضات را خوانده اند گریه شان گرفته .

همه شان هر شب به یک پل فکر کرده اند و شعر خوانده اند و شعر خوانده اند و بعضی هاشان صبح بیدار نشده اند .


تمامش کن .

  • ..بیگانه ..