برنامه های ذهنی ام برای تابستان چنان با نظراتم درباره ی گذران وقت می خواندند که اشتیاقی عجیب برای انجامشان داشتم . قرار بود خاطرات حوزه ای که نرفتم را بنویسم . داستان تهوع را ویرایش کنم و آن پسربچه با چشمان درشت مشکی را از قصه حذف کنم تا توهمش دست از سرم بردارد . قرار بود صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را دوباره با توجه بیشتری بخوانم . کتاب عشق سگی است از جهنم ، انسان عاصی و طاعون را تمام کنم . قرار بود نقاشی را جدی دنبال کنم و گذشته از تمام اینها ، شروع به درس خواندن برای کنکور ۹۸ کنم.
اما از شما چه پنهان .. درست بعد از بلوایی که بر انضباط من به پا شد . تمام فکرهایم رنگ باختند . نمی دانم چرا .
نشستم گوشه ی اتاق ، هر از گاهی صد سال تنهایی را ورق زدم و مانند انسان های وهم زده خیره شدم به دیوار رنگ و رو رفته و چند کاغذی که جاهای مختلفش چسبانده بودم . « از این زمین نفرین شده تا آسمون بکر راهی نیست .. »
«چاه اسطوره ای است تکراری ؛ اول قصه گرگ ما رو خورد .. آشنایی زدایی محض است ، ابتکار برادران تنی ! »
« زدن رنگُ با قیف ریختن تو حلقش . خفه شد؟ نه ..همون صحنه شد یه تابلو ! »
گذر زمان را از روی سایه ام می فهمیدم . ظهر ها زیاد بود ، عصرها کم و شب نبود .. شب هیچ چیز نبود .
جسمی سرد و له شده که خودش را درست وسط همان سیاهی هایی می دید که کافکا نوشته بود . حضورش را میان سال بلوای معروفی حس میکرد و به نقاشی هدایت بر دیوار خیره میشد .
تنهایی ، تنها نکته ی مثبت آن شب ها بود .
اینکه نیاز نبود بگویم خوب یا بد هستم . من چگونه می توانستم برای کسی توضیح دهم چه حسی دارم وقتی خود نیز از فهم اش عاجز بودم .
میخواستم آنقدر چشمانم را باز کنم و به ریز ترین شیارهای دیوار خیره شوم ، تا خودم را پیدا کنم .. بین فاصله ی چسب های کاغذ چسبیده شده ی رو به رویم . بین بافت مداد که زیر اصرارهای محوکن ، به سختی ناپدید میشد ..
کاش می شد زمان را نگه داشت .
هیچ چیز موجب تصمیم برای عملی کردن برنامه هایم نشد . تنها مهلتی که به خودم داده بودم رو به اتمام است و با شروع هفته ای جدید ، باید تعفن جدیدی را در ذهنم هم بزنم و بگذارم باز هم بویش تمام وجودم را پر کند . درست است .
قرار است درس خواندن را شروع کنم !
- ۰ نظر
- ۱۳ تیر ۹۷ ، ۲۳:۵۱