ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !


تو فقط نمیخواستی یک توِ دیگر بسازی و بیندازی اش وسط همان کثافتی که این همه سال از آن بلعیدی و ذره ذره درش حل شدی ، آنقدر خوب که گویی هیچگاه تویی وجود نداشته. از ازل کثافت بوده و کثافت .

میدانی ؛ تا قبل از کشف عدد صفر بشر فکر میکرد همه چیز از یک شروع میشود . قرن ها طول کشید تا بفهمد حتی صفر هم ابتدای چیزی نیست ! همیشه همه چیز خیلی قبل تر از آنچه ما فکر میکنیم شروع شده .

به هم خوردن آن رابطه ی مرموز چیزی بود که از ابتدا در گوشه ای از ما کمین کرده بود و فرصت نمود میخواست . حتی قبل از آغاز رابطه . 

من آن بحث را فرصتِ نمودِ چیزی که قرار بود رخ دهد میدانم و تو دلیل خراب شدن همه چیز ! 

خودت میدانی . اینکه این ها را مینویسم اصلا به این خاطر نیست که شاید روزی یادت بیوفتد کسی بود که چیزهایی راجایی مینوشت و این نوشته های درهم را بخوانی . اصلا این ها برای تو نیستند جانم . برای چیزی در من نوشته می شوند که نمیدانم چیست. 

چیزی که چند هفته است روی جایی که نمیدانم کجاست از قلب ، مغز یا هر کدام از دستگاه های بدنم سنگینی می کند . انگار تیر اندازی که هیچ وقت وجود نداشته ، در خیابانی که تو هیچگاه به آن نرفته ای به تو شلیک نکرده است اما تو مرده ای ! تو واقعا مرده ای و دیگر زنده نمی شوی .

تو میدانی اگر شنیده باشم مجبور شده ای به خانه ی خاله ات با آن شوهر دله اش بروی چقدر حالم بد می شود . 

میدانی اگر شنیده باشم قرص هایت را بیشتر کرده ای دستم می لرزد . 

میدانی که نمیتوانم برگردم !

تو ، من شده بودی لعنتی ! 

اینکه با تمام حرف هایم موافق بودی ، غیرمنطقی ترین فکرهایم را با منطقی عجیب برای هردویمان توجیه میکردی و من بتی بودم که خدایی کردن نمی دانستم !

من ترسیده بودم. 

من ترسیده بودم.


یک منِ دیگر با آن فکر های ترسناکش ؟ هر کاری میکردم که این اتفاق نیوفتد .


من پشیمان نیستم . تو ، داشتی من میشدی ...

  • ..بیگانه ..

پای بی معرفتی ام نگذار لعنتی . 

خودت خوب میدانی دیگر نمی نویسم ، نقاشی نمیکشم ، شعر نمیخوانم ؛ خلاصه کنم ، خوب میدانی دیگر نفس نمیکشم . 

آنقدر آشوبم که نمیدانم از چه برایت بگویم . خوب نیستم رفیق . خسته ام . ویرانم ... از مرگ نگهبان باغ کودکی ام تا آن مشاور لعنتی که نفرتی عجیب نسبت به او احساس میکنم ، از برملا شدن رازی که پنج سال ریه ام را به بازی گرفته بود ، از تمایلی عجیب که دیگران از آن به اعتیاد یاد میکنند و دور بودنی سخت که ترک می نامندش ‌تا فرشته های غم انگیز لعنتی روی شانه هایم که گویی در لجن تکثیر می شوند ، همه و همه روی سرم خراب شده اند .

از دستی که روی پل روی شانه ام نشسته بود و صدایی که در گوشم گفته بود « اگه نمیریم چی ؟! » و من که به سنگ های سخت زیر پل خیره شده بودم و هیچ نگفتم . از ذهنی که میدانستم فکر میکند این خیلی دردناک است و چشم هایش که از ارتفاع می ترسیدند و من که هیچ نمیگفتم. 

از او که می خواست اول بپرد و زل زده بود به چشم هایم و من که به سنگ ها زل زده بودم . از پایم که یک قدم به جلو برداشت . ایستاد و دستم که دستش را گرفت و از آنجا رفت . آنقدر رفت که گویی هیچگاه آنجا نبوده اند و روحشان که خودش را از آن پل به پایین انداخت و جیغ کشید و کمک خواست و کسی که هیچگاه نبود..  دستم که دستش را گرفته بود و پاهایمان که طوری میرفتند که گویی جان دارند . بعد رفته بودم خانه . 

غذا خورده بودم ، نفس کشیده بودم ، خندیده بودم ، درس خوانده بودم 

مثل آدم های زنده . 

بعد یک شب نقاشی هایم را پاره کردم و چند کاغذ را آتش زدم و شعر خواندم و شعر خواندم و گریه نکردم . مثل آدم های مرده 

بعد غرق شدم در هفده سالگی هایی که داشت مرا تکه تکه میکرد و تکه هایم را طوری کنار هم می چید که گویی هیچگاه تکه تکه نشده بودم و کسی چیزی نمیفهمید و من هم چیزی نمی گفتم ..


- سلام خودنویس ! 

  • ..بیگانه ..


لا به لای اینکه داشتم برای هرکس که جلو دستم می آمد مینوشتم که اکانتم را پاک میکنم و تمام مجازی را میریزم در زباله دان مغزم و دیگر مرا در این کادر سفید در حال تایپ نمی بیند ، یاد اینجا افتادم . بی رحمی بود اگر یک سال و اندی که هم صحبت بودیم و گفت و گویی یک طرفه بینمان بود را ندید میگرفتم و سری نمیزدم .

این خداحافظی شتاب زده را بگذار پای عجله در اجرای تصمیمی که احساس میکنم بهترین کار زندگی ام بوده . دل کندن از دنیایی که هیچگاه حقیقت نداشت اما دردهایش واقعی بود ، دلتنگی هایش و بغض هایش هم ..

نمیدانم چه باید گفت . هیچوقت در به پایان رساندن چیزی موفق نبوده ام . تمام زندگی ام پر بوده از چیزهایی غمگین و نصفه که در میانه ی راه رها شده اند . برای خودم آرزو میکنم یک سال دیگر که این نوشته ها را میخوانم لبخند بزنم ! 

میخواستم متنی طولانی از دلهره های این روزهایم ، کم کاری ها ، نامردی ها ، دردها و حرف هایی که هیچگاه نگفتم بنویسم ، اما الان .. خالی هستم . از هر چیز . 

خداحافظ خودنویس ! 

  • ..بیگانه ..


اعداد به شکل وقیحانه ای جمع و جورند . به آن همه صبح ، ظهر ، اشک ، خشم ، جنون ، آن همه شب ، شب ، شب ، بغض ، درد . میگوییم هفده !  هفده هم جزو آن کلماتی است که نمیتوانند بار معنایی کاملی از آنچه هستند را برسانند . یک کلمه ی دیگر را قبلا گفته ام. تجاوز!


« برای مردم اینجوری جا افتاده که اگر به طور کامل به زنی تجاوز نشده باشد پس به او تجاوز نشده!» 

یک کلمه  ی دیگر : بغض . این یکی را نه میشود فهمید، نه میشود گفت . وقتی کسی بغض میکند در واقع حجمی بی رحم از حرف های فروخورده ، اندیشه های به قتل رسیده و مرگ های تدریجی ؛ درست به گلویش رسیده اند و حالا دارد با آنها کلنجار میرود که بیرون بیایند یا نه . 

دردناک ترین کلمه اما ، این است : جنون ! 

تلفیقی از بغض ، درد ، تجاوز ،مرگ های تدریجی ، اندیشه های به قتل رسیده و هفده !


« خوابیدن از برخاستن در خانه ای دیگر 

برخاستن با هق هق دیوانه ای دیگر


بی خاطره ، بی واژه بی هر مشترک بودن

بیگانه ای در حسرت بیگانه ای دیگر


پرواز از ویرانه ی یک خانه ی دلگیر

ساکن شدن با بغض در ویرانه ای دیگر »

  • ..بیگانه ..

این روزها را نباید نوشت . باید گذاشتشان در خاک خورده ترین پستوهایِ ذهنِ تاریخ بمانند تا بگندند . باید تمام نفرت جهان را گذاشت در یک شیشه ، این روزها را گذاشت وسطشان و شیشه را انداخت وسط اقیانوسی که هیچگاه روی هیچ نقشه ای نبوده است. باید فجیع ترین مرگی که تا به حال هیچکس نداشته را برایشان رقم زد. باید تقویم را از نو نوشت و این لعنتی ها را هیچ جایش قرار نداد .. 

تناقضی عجیب در حال ریشه دواندن است .

نه . اصلا هم عجیب نیست! 

هیچ چیز عجیب نیست . هر چیزی که اتفاق می افتد باید اتفاق می افتاده و افتاده است .‌ چیزی جز یک برنامه ی از پیش تعیین شده وجود ندارد . حتی اینکه تو تصمیم میگیری که زندگی ات یک برنامه ی از پیش تعیین شده نباشد و خودت آن را رقم بزنی هم از پیش تعیین شده . 

درست مثل شخصیت های داستان .‌ 

آن ها یک جایی تصمیم میگیرند که خودشان تصمیم بگیرند ، اما در حقیقت آنها باید این تصمیم را میگرفته اند تا آن قصه ی لعنتی برود جلو . 

همه چیز یک قصه است .‌ یک نویسنده ی خسته و غمگین پشت تمام این ماجراهاست ..

میخواهد مغز تو را له کند دختر! دارد دیوانه ات میکند. نمیفهمی ؟ این اقتضاهای سن لعنتی بهانه اند . تو قرار است بین همین نقاشی های غمبار و کتاب های درمانده ات بمیری..

آن وقت هیچ چیز عوض نمیشود . آسمان همین است ، زمین همین و چشم هایش هم .. 

هیچ چیز این کره ی خاکی تغییر نخواهد کرد .‌‌

انگار از ابتدا هیچ چیز نبوده است . هیچ اشکی روی هیچ کتابی نریخته است ، هیچ کودکی درِ هیچ اتاقی را به هم نکوبیده ، هیچ گلوله ای به سمت هیچ شقیقه ای نرفته ، هیچ کسی در خواب رگش را نزده ، اصلا انگار هیچ گوسفندی گرگ نشده ..

  • ..بیگانه ..

چهارده سالگی هایمان زیر فشارِ فهمِ این که پیامبر واقعا زینب زن زید را دوست داشته یا نه لَق خورد ! 

پانزده سالگی‌ را زیر‌ تفسیر آیاتی مورد دار لِه کردیم و در جستجوی حقیقتی پژمردیم که هیچگاه وجود نداشت . 

شانزده سالگی عمق فاجعه بود . آن را بین بحث با عمامه به سرهایی گذراندیم که اغلب حواسشان به چیزی بیشتر از سوال هایمان بود! تناقض دنیای کودکیمان را پر کرد .‌کودکی؟

 ما کودکی نکردیم جانم! برای تولد نه سالگیمان مجموعه کتاب معجزات امام علی را آوردند و با دیدن فهرستش قاه قاه خندیدیم . عوضش همان وقت ها با خط به خط بوف کور آرام گرفتیم . یک چادر گلدار زدند سرمان و گفتند از این به بعد باید روزی ۱۷ رکعت از خدا تشکر کنیم.

در کتاب های دینی هزار بار نفخ صور را جلوی چشمانمان آوردند و آنقدر پیش از موعد در آن شیپور لعنتی دمیدند و ما را به خاطر چند تار موی بیرونمان به جهنم کشاندند و تن هایمان را از ترسِ ورم با میوه ی زقوم لرزاندند که .. چه شب ها که کودکی هایم از ترس همین میوه ی دوزخی پشت خدا قایم نشد!

رویاهایمان را به لجن کشیدند و تو نمی فهمی یعنی چه مایه ی سرافکندگی پدرت باشی !

اصلا می دانی یک شب با آرزوهایت بخوابی ، صبح بیدار شوی ببینی خاکشان کرده اند چه حسی دارد ؟

میگویی این نسل را شاهین نجفی حرامزاده به گوه کشاند ؟ نه جانم! ما در شهری به دنیا آمدیم که محال است خانه ای در آن بی شهید باشد ! نصف این شهر گلزار شهداست بی انصاف . خانه ای را پیدا نمیکنی که شب ها صدای قرآن و گریه های خالصانه اش به فلک نرسد . اینجا همه یا بی پدرند ، یا فرزند جانبازهایی خسته... 

ما تمام لحظاتمان را گوشه ی مسجدهایی گذراندیم که امثال تو منبرنشین شان بودند ! چه شد که این دم و دستگاه لعنتی فرستادمان وسط باتلاق و آن خوک صفتی که می گویید دستمان را گرفت و بیرون آورد ؟

دست روی این زخم های لعنتی نگذارید ! تعفن شان تمام شهر را خواهد گرفت .‌ حالا میخواهید این بند پاره را به چیز وصله کنید؟ هفده سالگی های نفرت انگیزمان را رهاکنید ! بگذارید بنشینیم در اتاق های تاریک و نمورمان ، شعر بخوانیم، شعر بخوانیم، شعربخوانیم و آرام در خودمان بمیریم‌ ..


«نسل ما رو فرشته ها کشتن 

تو کتابای دینی و درسی 

تو که میدونی آخرش هیچه

دیگه از هیچ چی نمیترسی..»

  • ..بیگانه ..


ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ

ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ

ﺑﺎ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﺒﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ

ﭘﺸﺖ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ...

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﻣﻌﺘﺎﺩﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺼﻮﯾﺮ

ﺩﺭ ﭼﺎﺭﺭﺍﻩ، ﺩﺳﺘﻔﺮﻭﺷﯽ ﭘﯿﺮ

ﻣﺄﻣﻮﺭﻫﺎﯼ ﮔﺸﺘﯽِ ﺑﯽ ﺗﺄﺛﯿﺮ

ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﯿﺮ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪﻩ ﯼ ﺍﻋﺪﺍﻡ

ﺗﺎ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ِ ﻭﺍﻗﻌﯽ ِ ﺍﻟﻬﺎﻡ

ﺗﺎ ﺩﯾﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﻔﯽ ِ ﭘﺸﺖِ ﺑﺎﻡ

ﺗﺎ ﺑﭽّﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺷﺎﻡ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ

ﺍﻣﻨﯿّﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﯼ ﺯﻥ ﻫﺎ

ﻣﻮﺝ ﮐﻼﻍ ﻫﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻭﻥ ﻫﺎ

ﺩﺭ ﻫﺮ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺭﺷﻮﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻫﺎ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﺭﺩّ ﻗﻤﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﻕ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﺍﻥ

ﺁﻣﺎﺭ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﯼ ﺑﯿﮑﺎﺭﺍﻥ

ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﯾﺎﺭﺍﻥ

ﺗﺎ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﻥ ﻭﺳﻂ ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ

ﺗﺮﯾﺎﮎ ﻭ ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﻭ ﺧﻤﯿﺎﺯﻩ

ﯾﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﺎﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ

ﯾﺎ ﺗﻮﭖ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ

ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﺍﻧﻢ

ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﺍﻧﻢ... 


-سیدمهدی موسوی-*

  • ..بیگانه ..

راستش را بخواهید مثل تمام این مدت دستم به نوشتن نمی رود..

اما گاهی باید نوشت ، باید از یک چیزی که هیچوقت نمیشود فهمید چیست خالی شد ؛ باید قدم ها را تند کرد و دنبالش کرد .‌آنقدر تا گوشه ای از مغز گیر بیوفتد ، آنوقت باید زل زد به نقطه نقطه اش و آنقدر دقیق نوشت اش تا از مغز برود بیرون . اگر این کار را نکنی برای همیشه باقی می ماند و تو را می بلعد !

در هفدهمین یازده مرداد زندگی ام مینویسم . 

یک روز مثل تمام سیصد و شصت و چهار‌‌ روز دیگر . 

تمام وقت نشسته بودم در اتاق همیشگی‌ ام ، به همان دیواری که مثل‌ ده سال پیش بود نگاه میکردم و گاهی هم همان درسهای تکراری مدرسه را میخواندم ، آهنگ های قدیمی را گوش میدادم ، مثل تمام هفده سال گذشته پلک میزدم ، نفس میکشیدم و مثل تمام ۳۶۴ روز دیگر خالی بودم ... زشت نباید یک وقت که مثل خیلی ها «صادقانه روز تولدم بغض نکردم» ! 

زندان در ادامه ی کابوس

کابوس در ادامه ی زندان

امسال هم گذشت عزیزم

نزدیک تر شدیم به پایان

حرفیست عاشقانه تر از من

در حرکت منظم نبضم

طوفان زده به کل وجودم

اما هنوز هستم و سبزم

امسال هم گذشت عزیزم 

در حسرت تصور لبخند

با خنده های ممتد دشمن 

با دوستان که دوست نبودند

بر چادر قدیمی مادر

بگذار مثل ابر ببارم

شاید خدات معجزه ای کرد

با اینکه اعتقاد ندارم

امروزِ سوختن تهِ آتش

فردای محو در وسط دود

امروز هم تولد من بود..

امروز هم تولد من بود..


  • ..بیگانه ..

شب که می شود باید تمام نقاشی ها و نوشته هایت را جمع کنی .‌ چون خوب یادت است چند روز پیش سرت را بین دست هایت فشار دادی ، با یک قیچی بزرگ رفتی جلوی آینه و موهای کوتاهت را کوتاه تر کردی . بعد تمام نقاشی هایت را ریز ریز کردی و تا صبح رویشان اشک ریختی . 

یادت است یک شب که فکرها مثل خون در رگ هایت لخته لخته شده بودند ، داستان تهوعت را سوزاندی . 

با همان فندکِ قرمزی که با اولین پاکت سیگار گرفته بودی . همانی که رویش لاک ریخت و لکه های سیاه گرفت .

شب که می شود باید کز کنی یک گوشه ی اتاق ، شعر بخوانی و خودت را آرام آرام نابود کنی .. 

شب باید هفت میلیارد آدم باشی . جای هفت میلیارد نفر غم داشته باشی .‌‌‌ هفت میلیارد بار بمیری .. 

شب باید تمام آنچه را در روز به خوردت داده اند بیاوری بالا . خنده های زورکی را با استفراغی بدهی بیرون که گندش تا ابد پاک نشود . حرف های نگفته را هم .


آخ شب ها .. 

نمی دانی که چه لعنتی هایی هستند ..

  • ..بیگانه ..

چند روزی بازار صفحات مجازی داغ بود که از کربلا نگویید ، ای مادرشان به عذایشان بنشیند که آب را به روی خرمشهر خونین بسته اند و با تفنگ هایشان به خیابان ها ریخته اند و می کشند . 

عده ای اما استوار می گفتند که این ها شایعه است ، ای خاک بر گور بی بی سی ، خدا به زمین گرم بزند این آمریکا را که همه چیز زیر سر خودش است . کشور به این خوبی ! دیگر چه میخواهیم؟ 

عده ای اما درست وسط گود بودند . 

همانجایی که نمی شود حرف زد . آنجا که دیگر پست گذاشتن و هشتگ زدن به هیچ دردی نمی خورد . 

آنجا که باید جانت بگیری دستت . بگذاری توی جیبت و بروی توی خیابان .. انگار که دسته کلیدت را گذاشته ای و هر آن هم ممکن است بیوفتد ، گم شود و هیچگاه پیدایش نکنی ..

لاشخورها و کفتار های این جنگل ، نقش اصلی قصه هستند .. 

با خنجرهای تیز شده از بی تفاوتی و وقاحت به جان خوزستان می افتند .. 

دزفولِ پر آب از تشنگی فریاد می کشد 

خرمشهر هنوز خون بالا می آورد 

آبادان ویرانه ای بیش نیست

آن وقت تو ، عمامه ات را صاف می کنی و طی چند ساعت  پستی در خصوص تفاوت ارضا و انزال می نویسی و بین هر دو کلمه ، سه خط بابت فلان کلمه ای که مربوط به زیر کمر است عذرخواهی میکنی .. 

تو ، لاشخور این ماجرا هستی . 

چشم بر روی مردمت می بندی و می گویی « این است آن رئیس جمهوری که به آن رأی دادید ! خوبتان بشود » 

تو اهداف کثیف انقلابی ات را مرور میکنی و من برای بار هزارم به شیر آبی که خشکش زده نگاه میکنم ! 

دزفول_آب_ندارد..

  • ..بیگانه ..