ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

رد خون را نگیر.

وقتی به خراش هایِ موربی که به موازات یکدیگر روحم را شکافته اند میرسی، رنگ نگاهت را دوست ندارم عزیز. از وهم رنج آلودی که در مردمک هایت دو دو می‌زند، دست هایم مشت می‌شوند. اما به خاطر دارم که تو را به جای چه شب ها و روزهایی دوست داشته ام، محبوب من. پس از آن لبخند کش آمده ام تعجب نکن.

تعجب نکن وقتی علی‌رغم گفته ام، رد خون را گرفتی، چیزی نگفتم.

وقتی دستت را روی شیارهای خون آلود روحم کشیدی، لب هایم را روی هم فشردم تا ناله ی دردناکم آسمانت را ابری نکند..

 

نگفته بودم نیا؟

اشک هایم را به پای چشم هایت نریخته بودم که دنیایم دیدن ندارد؟

که شیارهای سرد سرانگشتانم، بوی مرگ می دهند؟

 

گوش نکردی..

من خسته ام عزیز. ویرانم. خرده آجرها را جمع کن و جایی بگذار و هر بار نگاهشان می کنی دیواری را به خاطر بیاور که تکیه گاهت بود. از من، همینقدر سهم توست.

اما غمگین نشو.

من همان را هم ندارم.

هیچ چیز از من برایم باقی نمانده است. همه اش زیر آوار ماند. حالا چه اهمیتی دارد که جان میکنم که شاید چیزی را از آوار بیرون بکشم که روزی دوستش داشته ام. که به جای تمام این روزها - که نمی‌توانم چیزی را دوست داشته باشم- خیره اش بمانم.

آنطور بغض نکن! من خودم را از دست داده ام..

  • ..بیگانه ..

تکه های تنش را از آن سر شهر آورده بودند. می گفتند آفتاب که زده سیاهی جسمی را روی آب دیده اند. به گمان اینکه نیمه جان می گیرندش به آب زده بودند. وقتی رسیدند چیزی جلوی چشمانشان شناور بود که گویی هیچگاه نفس نمی‌کشیده. انگار هیچگاه راه نرفته است، شعر نخوانده است، انگار که هیچ شبی عشق نورزیده است. انگار از ازل روی آب شناور بوده .

دنبال خانواده اش می گشتند. کسی نمی دانست از چه وقت روی آب بوده. چشمانش بیرون زده و پلک هایش طوری ورم کرده بودند که نمی بستند. می گفتند کجا را پی کس و کارش می گردید. آب که راکد نمانده مومن، این رود از تمام آبادی های پایین دست می گذرد

وقتی روی دست بلندت کرده بودند و می‌بردند، دیوانه ای به موازات آب می دوید و بر سر می زد. مادرم می گفت سالها پیش، نیمه شب بود که سوز شعری همه را از خواب پراند. چند روز بعد دختری را از آب گرفتند که گیسوانی به رنگ آفتاب داشت و مردی را دیدند که به موازات آب می رفت و شعری می‌خواند که داشت قلب شهر را مچاله می‌کرد.

 

من تمام تو را به خاطر داشتم. مردمک هایم روی مهره های چوبی دستبندت دودو می‌زدند. قلبم نعره می کشید.

 

دست بر آورده بود و گلویم را می فشرد و درست وقتی تو را از جلویم بردند، نفسم بریده بریده شده بود و قلبم ترسیده بود.

آخر اگر من نبودم در سینه ی که آنگونه تو را رج به رج پشت چشمانم می بافت؟ حتی وقتی پلک های ورم کرده ات یک جفت شبِ آب آورده را قاب گرفته بودند، مهتاب را رقم می زد؟

 

گفته بودی که حال ما هیچوقت خوب نمی شود.. حتی وقتی در دستشویی های بین راهی قم اراک عوق می زنیم و دنیا را بالا می آوریم. حتی وقتی این شهر گرم و نمناک را پشت روزهای سیاهمان دفن می کنیم و به روشنی قدم می گذاریم.. گفته بودی کدام روشنی؟ بوی خونی که شب ها بین تار و پود خیس بالش پیچیده بود، از خورشید آمده بود..

 

گفته بودم که حال ما هیچوقت خوب نمی شود.. حتی وقتی آخرین قرص را می بلعیم و آخرین صفحه ی کتاب را می خوانیم و بین دیوارهای همان اتاق تا ابد می خوابیم..

حتی وقتی رد خون را می گیرند و تا پای پل می رسند و چیزهایی را از آب می گیرند که ما هستیم.

گفته بودم حال ماهیچوقت خوب نمی شود..

  • ..بیگانه ..

در ما خونی ریخته شده که بویش دست بر گلوگاه تهوع انداخته و می فشارد و می فشارد و ما بغض می کنیم. چیزی عجیب که نمی دانم تا به حال چیزی نامیده اندش یا نه. چیزی وحشی و رام نشدنی که می بایست شکسته شود. ما چیزی را جایی گذاشته ایم و هیچ گاه به خاطر نیاورده ایم چه را و کجا!

گویی فرزندی که هیچگاه زاده نشده را در جایی که هیچگاه نرفته ای گم کرده باشی و بخواهی پی اش بگردی. همینقدر تنها و غریب.

گویی کوچه به کوچه ی آسمان را پی چیزی بگردی که خدا می نامندش و کوه ها را و ابرها را و تمام شاخه های سر بر آورده به فلک را تکان دهی و بگویی خدا را ندیده اند؟ بعد درست وقتی در میانه ی آسمان ها حیران مانده ای از گنجشکی بشنوی که خدا مرده است و او را به خاک سپرده اند. بعد بترسی. تو حرف هایی داشتی که باید میگفتی. تقصیر هایی داشتی که باید گردنش می انداختی. خونی ریخته بودی که باید به پایش مینوشتی. تو حبسی کشیده بودی که باید تقاصش را می گرفتی. گویی تمام عمر را در حسرت لق خوردن چهارپایه زیر پای کسی بگذرانی و یک شب قبل مرده باشد!

در تو بر ناقوس جنگی میکوبند که سربازانش از پیش مرده اند.
با اسب هایی که روزی به تاخت از قلبت به میدان عبور کرده اند و نیزه هایی که جایی همان حوالی جا مانده اند. در تو بر ناقوس جنگی می کوبند که سالهاست تمام شده..


من تو را می فهمم. وقتی که تقلای باز کردن پنجه هایی را داری که هیچگاه دور گلویت پیچیده نشده اند و اشک هایی را پاک میکنی که هیچگاه ریخته نشده اند و در تو خونی ریخته شده که بویش دست بر گلوگاه تهوع انداخته و می فشارد و می فشارد..

  • ..بیگانه ..

این را از مادرم بپرس. او بهتر می داند. حتما به خاطر دارد وقتی هر شب  رخت ها را توی حیاط پهن می کرد، من صدای گریه اش را می شنیدم و سخت در آغوشش می گرفتم. آن وقت اشک هایش شدت می گرفت و کودکی ام خیس می شد. بعد درش می آوردم و میچلاندمش و آرام بین لباس ها روی بند رخت پهنش می کردم و آرزو میکردم زودتر خشک شود.


آغوش؟ 

این را از باد بپرس. او خوب یادش است که یک صبح، دور باغ های شهر را از زمین تا خدا حصار کشیدند. 

آخر، شب قبل بی محابا وزیده بود و دل چند شکوفه را لرزانده بود. من چیز زیادی نمی دانم.آفتاب نزده بود که با صدای فریاد باغ بیدار شدم. می‌گفت ناموسش لکه دار شده.


لکه؟

باید بروی به گورستان شهر. از آنجا رد اشک را دنبال کنی تا به قبری بی نام و نشان برسی. بعد شعری بخوان. نمی‌دانم. اگر من بودم، باید فروغ می خواندی

وقتی دخترک را دیدی، از او بپرس که چگونه مرده است و رد اشک های چه کسی را دنبال کرده ای


رد؟

این را از آن زن شیک پوش که کوچه بغلی مان زندگی می کند بپرس.

بله. مطمئنم که می داند. اگر کمی دقت کنی رد کبودی را روی گونه اش می بینی


کودکی؟ 

این را از آفتاب بپرس. 

به او بگو که کودکی ام هنوز روی بند رخت است. هنوز خشک نشده. هر چه صبر کردم، نتابید..


مادرم؟

می گویند پایش لیز خورد و افتاد، بعد حیاط کوچکمان از خون پر شد. بعد مرد. 

اما این را از کودکی ام بپرس که همیشه روی بند رخت بود. او می گوید پدرم فریاد می کشید که لکه ( صبر کن! لکه را قبلا پرسیده ای) داشتم می گفتم ‌؛ که مادرم چیزی را لکه دار کرده. و از یک مرد حرف می زد. بعد او را هل داد و افتاد. بعد حیاط کوچکمان از خون پر شد. بعد مُرد. 


مَرد؟

این را از من بپرس.

توی کوچه بازی می کردم. دیدم که مَرد مادرم را هل داد و رفت توی خانه. بله. جیغ هم می زد. من می شنیدم. شاید اگر کودکی ام روی بند نمانده بود، می رفتم تو. یا گریه میکردم

اما فقط نگاه کردم.


کوچه؟

این را از دختر همسایه.. نه! تو نپرس. آخر هر غریبه ای را می بیند جیغ می کشد، بعد دستانش سرد می شوند و سخت نفس می کشد. می گویند یک شب که از کوچه رد می شده چند مرد دامنش را لکه دار کرده اند. 


لکه؟

این را قبلا پرسیده ای!


زن؟

این را از خدا بپرس. وقتی او را دیدی بگو پای مادرم لیز نخورده. کودکی ام آن را دیده است. بگو کودکی هنوز روی بند است. بگو شکوفه ها دق کردند، می تواند حصار باغ را خراب کند. بگو گورستان شهر پر از لکه شده. پر از قبر بی نام و نشان دخترکانی که روزی به کسی عشق می ورزیدند. بگو که زن شیک پوش کوچه بغلی مان، دخترش را کشت.

بگو اگر می تواند بیاید دختر همسایه مان را ببیند. هر شب صدایش می زند

 اما نه.. نمی تواند. او وقتی غریبه ها را می بیند جیغ می کشد.


بگو به آفتاب بگوید کودکی ام هنوز خشک نشده..

  • ..بیگانه ..

آرام باش. نترس. این من هستم.

 من تو را دیدم.

آن وقت که تکه تکه ات می‌کردند و تکه هایت را طوری کنار هم می چیدند که گویی هیچگاه تکه تکه نشده بودی و تو لبخند میزدی و من شعر می خواندم.

من تو را دیدم.

وقتی که گیسوانت را به بدرقه ی باد حراج کرده بودی و فریاد میزدی کسی قاصدک ها را ربوده است.

وقتی که درد، پنجه می کشید و چشمانت در آرام ترین اقیانوس ها غرق می شدند؛ دیدم که قلبت را بین سطرهای شعر جا گذاشتی و هیچگاه پی اش نیامدی..


وقتی که دستم را می فشردی و میخواستی اول تو بپری. که چشم هایت می‌ترسیدند مرا معلق ببینند. که برخورد سرم با سنگ های زیر پل را گریه کنند. که خون را وقتی به جای سرانگشتانت بین موهایم می نشیند، خیره باشند. که گوش هایت می ترسیدند چیزی را بشنوند که شاید لحظه ای قبل، درست وقتی که رویاهایم را پشت نرده های آهنی پل، کنار پایت جا گذاشته بودم، فریاد میزدم.


من تو را دیدم.

وقتی که دستم را گرفتی و آرام از بلندی دور شدی. و بعد راه رفتی، غذا خوردی، خندیدی، مثل زنده ها. و بعد ساکت و سرد، چیزهایی را آتش زدی، نوشته هایی را به آب انداختی و گریه نکردی. مثل مرده ها.

من تو را دیدم.


وقتی که کفش های مرگ را به پا کرده بودی و شیهه ای را به ما می‌سپردی که بوی مرگ می داد


و مرگ را که آرام، سراغ کفش هایش را می گرفت


من فریاد زده بودم. تمام شعرهای سروده شده را واژه به واژه پیموده بودم و قلبت را ندیده بودم. کسی می گفت آن را در آخرین شعر کسی دیده است که سالها پیش مرده و نوشته هایش را روی تنش به خاک سپرده اند.


من در تمام گورستان های شهر، جامه دریدم. شعر خواندم. اشک ریختم. تمام قبرها را گشودم، دست های مشت شده ی صاحبانشان را باز کردم، گیسوانشان را از خاک تکاندم و فریاد کشیدم کسی یک قلب ندیده است؟


من تو را دیدم. و مرگ را.

تا پای همان پل، دنبالت دویده بود و یک قدم تا سقوط مانده بود. من فریاد میزدم. اشک می شدم. گیسوانم را پی قاصدک ها می فرستادم. من به پای باد می افتادم و تو؛ چه می گویم..

تو که قلب نداشتی..

کفش های مرگ را پس نمی دادی..


وقتی که مرگ قدمی به جلو برداشت، پایت لغزید و چشم هایم؛

تو را معلق دیدند

برخورد سرت با سنگ های زیر پل را گریه کردند

خون را وقتی به جای سرانگشتانم بین موهایت نشست، خیره ماندند

و مرگ، کفش های خونینش را برداشت و خونت را با رویاهایم، که کنار پل جامانده بودند، از کفش هایش پاک کرد..

  • ..بیگانه ..

دستت را روی کافکا میکشی، اشک هایت حیران مانده اند که روی دردهای کدام یک ببارند، یک طرف کاغذهای مچاله ‌شده و دفترخاطرات لخت، طرف دیگر تکه های ورق های سیاه.

‌دستت روی کافکا خشک شده. این یکی را خیلی دوست داشتی. این را نگو! ببین! آن را بالاتر را کامو چسبانده ای. من هم نمی‌دانم  کی اشک هایت می ریزد، اما جایی بین صدای فرهاد و فرخزاد  سیاهی روی صورت کافکا پخش می شود.


آنقدر می مانی تا مطمئن شوی که نور رفته است و برای کسی می نویسی

 " کاش آن روز از پل پایین پریده بودیم"

 آنقدر نگاهش میکنی که مطمئن می شوی نور هیچگاه باز نمی گردد و بعد، مثل تکه تکه کردن نقاشی ها، مثل مچاله شدن ورق ها، مثل دفن کردن ته سیگار ها، آن را از بین می بری.


بین این دیوار های تاریک شعر شو و به نظم بمیر!

  • ..بیگانه ..

اولین بار که تو را دیدم ، یازده سالم بود . مرا از آن مدرسه‌ی شلوغ و بی نظم آورده بودند به شاهد نمونه‌ی استان. آن هم اواخر سال . 

آمده بودند دنبالم ، زنگ سوم بود . گفتند می‌رویم جایی . بعد نشانده بودنم وسط آن کلاس قشنگ . چند بچه‌ی مؤدب . معلمی که خوب درس میداد و نمیشد مسخره اش کرد و یک مشاور سمج .

آن سال شروع سرکشی های من بود پسر . از فرار کردن هر روزه از مدرسه بگیر تا داد و بیداد های هرصبح که نمی‌ روم . از دعوا با بچه‌های مدرسه تا اعتراض علنی به اجباری بودن نماز . آورده بودند آنجا آدمم کنند . این سخت ترین قسمت ماجرا بود . برایِ من یازده ساله ، نبودن آن جمعیت پشت سرم مرگ بود . حالا فکر کن بروی توی کلاسی که همه با دست نشانت میدهند و بچه تنبل صدایت می‌کنند . مرا از کف خیابان آورده بودند بین چند بچه که آرزویشان رفتن به راهنمایی تیزهوشان بود . من صبح‌ها توی جهنم دست و پا میزدم و ظهر ، توی محله تمام آن زخم‌ها را مرهم میگذاشتم . تا اینکه هفته ی بعد ، محله را هم عوض کردند .. 

رویایشان را در یک قدمی می‌دیدند . نقاشی های دیوار اتاقم را سوزاندند ، عکس رپرهای محبوبم را پاره کردند و رویایشان خون کودکی ام را می مکید و رشد می‌کرد .. آن روزها را خوب یادم است . 

من داشتم توی آن جهنم می‌مردم . تا تو را دیدم ! سویشرت صورتی ، لپ های آویزان ، از آنهایی که خنده را با میخ به صورتت کوبیده بودند و جدا نمیشد . آخر کلاس بودی . آن سال و سال بعدش و سالهای بعدش ، تو تنها « گلی » زندگی من بودی . 

میدانی رفیق ؛ موضوع یک دوستی نبود . وقتی توی آن لباس های سبز وسط حیاط‌ مدرسه ، سال آخر راهنمایی توی بغلم زار میزدی ، وقتی فهمیدم  روح « گلی » من زیر آوار تجاوز یک پسر هفده ساله تکه تکه شده ، موضوع دوستی نبود . 

وقتی قهقهه های بیمارگونه ات را کیلومتر ها دورتر میشنیدم ، وقتی هربار با فکر دردهایت از درد میمیردم ، موضوع دوستی نبود . 

وقتی اولین سیگار دوازده سالگی را روی پشت بام دود می کردیم، وقتی از سرفه‌هایم تا مرگ رفته بودی ، موضوع دوستی نبود . 

آخ که اشک هایت ..

بچه تو کودکی منی ، تو رشد کردن منی ، تو قد کشیدن و آدم شدن منی ! مهم است که چهار سال است تو را ندیده ام ؟ مهم است که دیگر آن لپ های محبوب مرا نداری ؟ مهم است که عوض شده ام ، که عوض شده ای ؟ نیست .. میفهمی چه میگویم؟ 

من در مورد یک دوستی حرف نمیزنم . 

من در مورد شبی حرف میزنم که با دیدن بخیه‌های بی رحمانه‌ی مچ دستت ، فرو ریختم ! 

من در مورد تمام روزهایی حرف میزنم که شهر را برای پیدا کردن آن پسربچه به هم ریختم ، در مورد تمام عشقم به تو حرف میزنم!

که لعنتی من دارم زیر بار این عشق جان می‌دهم ! 

که تو چه میفهمی .. 

که شب هایم را گرفته ای .. نکند هایم در تو خلاصه شده اند احمق!

نکند باز گول بخورد ، نکند معتاد آن کوفتی شود ، نکند دوباره کشیده باشد ، نکند قبول کند و شوهرش بدهند ، نکند به من نگوید و تمامش کند ، نکند مرا یادش برود ..


اینها را به خودت نمیگویم . آخر ؛ موضوع بین ما یک دوستی نیست . 

صدای خنده هایت مغزم را پر کرده . خنده هایی که زود فهمیدم خنده های « گلی من » نیست . نارو زدن نداشتم پسر .. این یکی را نداشتیم.. من گل خشکیده را از ریشه له میکنم ..

این گریه ها را جدی نگیر . این ها برای این است که ، موضوع بین ما یک دوستی نیست . یک زندگی است . یک مسئولیت . یک رنج مشترک . 

و من قول میدهم ، این بار دلم را ساکت کنم ..


خیلی خسته ام رفیق...

  • ..بیگانه ..

ما آبستن از قبرستانی بودیم که جهان ، نطفه اش را در سرمای شبی نژم‌انگیر برید. هر نیمه شب ناله ای در گوش فلک پیچید ، کسی در صور درد دمید ، فریادی آسمان را فشرد و یک قبر ، متولد شد ! ما تمام نمی شدیم ، قبر روی قبر ، درد روی درد و جهان داشت وَرَم می‌کرد ..


شما را به خدا قسم می‌دهم تمامش کنید!

زمین دیگر تاب این ها را ندارد . چند وقت است جسد ها را بالا می آورد . روی من ، روی زندگی ام ، روی صورتم . 

گاهی وقت ها جیغ می‌کشند . شما می‌گویید نمی‌شود .


می‌گویید این‌ها جنازه‌اند . مگر فقط زنده ها جیغ میکشند مؤمن؟ این‌ها را چپانده اند در گلویشان . باید بریزند بیرون . انگار چیزی بی‌جان را لبالب پر کنی و هی بریزد ، هی بریزد و تمام نشود..


یکی‌شان را می‌شناختم . صدای‌خوبی داشت ، دستی هم به تار می‌برد . او فروغ می‌خواند ، سازش اشک می‌ریخت ، او بغض‌ می‌کرد و ساز ، فرهاد می‌خواند . می‌گویند روزی ترانه ای ساخت که کشان کشان او را به اینجا آوردند . وقتی رسید گلویش هنوز گرم بود. 


بله. یکی از قدیمی ترینشان همین دختری‌ست که می‌بینید . 

غمِ چشم هایش هوا را مسموم می‌کند . می‌گویند او نقاش بوده. هی زجر را می‌کشیده ، گرته‌ی درد می‌ریخته . می‌گویند او پیش از اینکه بمیرد ، مرده است . برای همین می‌گویم قدیمی ترینشان است. آدم حسابی ترین جنازه‌مان هم همین است .دکتری بوده برای خودش . یک روز تابلوهای نقاشی اش ریختند در مطبش . تکه تکه‌اش کرده بودند ناجوانمردها


آن یکی برای مردن حیف بود. سهرابی داشت در بطن نوشته هایش .

واژه‌هایش نظم‌انگیز ترین شعری بودند که هیچگاه سروده نشد

خدا می داند چه شده. گناهش را نمی‌شورم . اما فکر می‌کنم جای زخم هایش از قلم باشد. گویی قلمی تیز را در بدنش فرو کرده باشند و شعرهایش را چپانده باشند توی خونش تا خفه بشوند.


نه، آن پسرکی که شما می‌گویید آن طرف نشسته . او می‌رقصید . آنقدر موزون که گویی جهان در حرکت دست هایش بی وزن می‌شد .  روزی بر مردانگی‌اش خط عُرف کشیدند و موهایش را از ته زدند . آن روز بود که من دیدمش.


بله آقا . همه‌شان جیغ می‌کشند . زندگی را برایمان جهنم کرده اند. نمی‌توانیم یک شب درست بخوابیم. 

فقط همان یکی که کنار شماست ساکت است . همان دختری که موهای کوتاه دارد . این را حبس کرده بودند توی اتاق. کسی نمی‌داند چه شد که سر از اینجا در آورد. یک نفر می‌گوید آنقدر کتاب خواند تا نفسش قطع شد ، یکی می‌گوید کشته شده ، آن یکی می‌گوید خودش دیده که از یک پل پریده است پایین ! می‌گویم توی اتاق که پل نیست ‌. می‌گوید گاهی‌وقت ها هست!


نه آقا ‌، این چه حرفی است . هر کدام را می‌خواهید بگویید ، من برایتان تعریف میکنم . 


-کدام یکی را می‌گویید ؟ 


-بله . با این مرد جوان هستید ؟


-نه؟


-کناری‌اش ؟


اشتباه می‌کنید آقا . اینجا که من نشسته ام!

  • ..بیگانه ..

گمان کردی نفهمیدم ؟ من همه چیز را می دانم . خونِ روی دیوار را دیدم . آخرین زوزه ی دردناکش را شنیدم و لرزیدم . تکان تکان خوردن مردمک های نمناکش را به خاطر سپردم ، من پنجه هایی که آخرین رمق را بر گلوگاه زمین ریختند و فشردند ، و فشردند ، و فشردند ؛ بر حنجره ی جهان حس کردم

و چشم های تو را ؛ ای محبوب ترین من !

و اشک هایت را . اشک هایت ؟ 

از آنها وام دار کدام ابر بودی ؟ کدام آسمان را بازیچه‌ی زنشِ آرام پلک هایت کردی که می باریدی و داشتی جهان را در بارانی غریب غرق می کردی..

من همه چیز را می دانم . 

چیزی رام نشدنی ، وحشی و کثیف در تو بود که می بایست شکسته می شد . زوزه هایش را شنیدم . آن شب ماه نمی تابید .

وقتی که سینه ات را شکافتی ، بوی خون در گوش هایم پیچیده بود . وقتی که اشک هایت بر جسمی تپنده می نشست ،صدای فرو ریختنشان  بر گونه هایم را شنیدم .

وقتی که نفس هایش بین دست هایی مرتعش به خاموشی می رفت ،

خون را از دست هایی شسته بودم که به خاطر ندارم ، از آن تو بودند یا من..

  • ..بیگانه ..

دستت را روی جلد همه شان کشیدی . این ها سوگولی هایت بودند . سهراب ، کتاب های مهدی و فاطمه ، سقوط ، سیزیف ، بیگانه ی عزیزت ... روی این یکی مکث کردی ، آنقدر که یادت رفت بروی سراغ صدسال تنهایی . تو مگر چه بودی ؟ چیزی جز آمیزش بی رحمانه ی کلمات ؟ شاید حاصل تجاوز صفحه ای به صفحه ای دیگر و یا جیغ های مقدمه در شبی تاریک و گریه های پیچیده در اتاق و کودکی که سهراب به آغوش کشیده بود

تو واژه ی « ادراک » بودی در شعرهای سهراب ، تو ؛ آقای مورسو ، تکرار آئورلیانوها و یا غم بودی در شعرهای موسوی .

تو صدای فریاد آن خواننده بودی .آن درد که با گفتن « شاعر شدی به خاطر یک مشت گاو و خر ، شاعر شدی ولی ادبیات درد بود..» به دلت می ریخت ، تو آن بودی . وقتی پنجره را باز کردی ، یادت آمد که تو دود خوشایند کنت هستی ، تو چند سرفه ی عمیق هستی 

بعد آمدی کنار . نقاشی هایت را ، نوشته هایت را ، عکس های درهم روی دیوار را ، خوب نگاه کردی . آنقدر که حس کردی دیگر کافی است . 

این نگاه ، مورسو بودن ‌، تکرار واژه ی ادراک ، زایش کلمات ، پاکت های مچاله شده ی کنت ‌، سالها بی کم و کاست چرخه ای کثیف را تداوم بخشیده بود و حس میکردی بس است! 

خالی بودی . آنقدر که وقتی قرص ها را توی دستت گرفتی به هیچ چیز فکر نکردی .. آنقدر که زنگ خوردن بی موقع گوشی تکانت نداد ، آنقدر که حواست نبود احتمالا آخرین باری ست صدای پدرت را میشنوی . آنقدر که وقتی با حس غرور میگفت  آقای الف اصرار دارد برای مرحله ی نخبگان استانی بروی، گفته متنش در وصف آقا امام زمان تکان دهنده بود ، با بی رحمی تمام قبول کردی .

بعد به قرص ها نگاه کردی . 

یادت آمد کسی به تو گفته بود که از نترسیدنت میترسد . داشتی می فهمیدی اش . 

میدانی ، این روش بدی بود . مادرت حتما یادش می آمد که تو بلد نبودی درست قرص بخوری ، هر بار اخم و تخم میکردی که بد مزه است و او سعی داشت یادت دهد چه کار کنی که مزه اش را نفهمی . یا به یاد می آورد که در بچگی های پر از مریضی ات مجبور بود قرص ها را آب کند و با آن مزه ی فاجعه شان به خوردت بدهد . 

حتی برای خودت هم خوب نبود . الان هم داشتی مزه ی گس مزخرفشان را با تمام وجود حس میکردی

 حس میکردی و خوابت میگرفت..

  • ..بیگانه ..