ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

احساس میکنم نیمه شب ،پیچیده شده در چند لایه کیسه زباله ی مشکی ،از روی پلی قدیمی و سوت و کور پرت شده ام توی رودخانه و تو، به نرده های پل تکیه داده ای و سیگارت را روشن میکنی.

احساس میکنم هر انچه مرا به زندگی وصل‌ میکرده لای تیزی یک قیچی در دست هایت که نوازشم کرده بودند تکه تکه شده.

اما هنوز هم دوستت دارم عزیزم

حتی اگر کودکی هایم مانده باشد در تاریک ترین انباری‌ جهانی که کلیدش دست توست.

  • ..بیگانه ..

این روزها حتی فکر دوباره نوشتن آن اندک احساس آرامش و امنیت احتمالی‌ام را نیست و نابود می‌کند. آخر مگر جایی وجود دارد که بتوان این صفحه‌ها را پنهان کرد؟ مگر خِفتی باقی مانده که بتوانید به این حقیر اطمینان دهید دست کسی به آن نمی‌رسد؟ اگر تمام شهر این‌ها را بخوانند چه؟ اگر هر آنچه در سرم می‌گذرد را در روزنامه ای عمومی منتشر کنند چه؟ اصلا اگر شک کنند چیزی وجود دارد که نمی‌دانند، راز قدیمی‌ای ، احساس مخفیانه ای،اگر به وجود یک معشوقه‌ی پنهانی شک کنند و سرم را بشکافند، مغزم را بیرون بیاورند و همه چیز را بفهمند چه؟

آیا شما تضمین می‌کنید که فردا رد جوهر را روی دستانم نبینند و برای یافتن این صفحات جایزه‌ای بزرگ تعیین نکنند؟

این شایعات را پشت سر من نیندازید خواننده‌ی عزیز! این‌جا هیچکس هیچ چیزی نمی‌نویسد. 

اصلا مگر چیزی به جز هرآنچه همه‌ی شما می‌دانید وجود دارد که بتوان نوشت؟

به شما اطمینان می‌دهم هیچ نیازی به نگرانی نیست؛ اینجا هیچ جرمی صورت نمی‌گیرد،  هیچکس به هیچ چیز عشق نمی‌ورزد،هیچ رابطه و زد و بند نامشروعی هم در‌ کار نیست.

لازم نیست خاک گلدان را خالی کنید و بگردید دوست عزیز!  گیاه را برگردانید سر جایش لطفا. کلید هیچ کشویی را آنجا پیدا نمی‌کنید، هیچ درِ قفلی در این خانه نیست. هیچ چیزی برای پنهان کردن نمانده، من به شما قول میدهم، اصلا هرکجا را که بگویید امضا میکنم که هیچ چیزی جز این‌ها توی سرم نیست. من فقط به همان چیزهایی که فرمودید و اجازه‌شان را صادر کردید فکر‌ می‌کنم.

نگران نباشید؛ دیگر نه کسی مینویسد، نه حتی کسی می‌خواند..

  • ..بیگانه ..

صفحه ای برای انتشار موزیک هایی که از نظرم حداقل یک بار تا چندین و چندبار ارزش شنیده شدن دارند.

https://t.me/anismusicselection

  • ..بیگانه ..

یک روز داستان این روزها را مینویسم عزیزم.

یک روز که آسمان آبی تر و آفتاب درخشان‌تر باشد. یک روز که برق چشم‌هایم از اشک نباشد؛ امشب اما چیزی برای گفتن ندارم. اصلا درستش این است که روزهای بد را وقتی گذشتند بنویسی. بنویسی که تمام شدند،گذشتند. وقتی گلویت را گرفته‌اند و فشار می‌دهند، چه بنویسی؟

برای کسی مهم نیست که نمی‌توانی نفس بکشی، مهم نیست چرا و چطور برای ذره‌ای هوا دست و پا‌ میزنی. تنها چیزی که میتوانی بگویی این است که حالت خوب خوب است.

غم‌هایت را بگذار روی شانه‌های من عزیزم. حرف‌هایی که برای هیچکس اهمیتی ندارد را به گوش‌های من بسپار. وقتی که هیچکس دست‌هایت را نگرفت، انگشت‌هایت را بین انگشتان من قفل کن. مشت های دردمندت را به سینه‌ی من بکوب و هرچه میخواهی فریاد بکش؛ اما لبخند بزن و بگو همه چیز خوب پیش می‌رود، چون برای هیچکس مهم نیست عزیزم.

تنهایی‌هایت را بریز‌ توی قلب‌کوچکت و بگو برق چشمانت از شوق بوده، من میدانم چه سیلی پشت چشمانت منتظر است که فقط پلک بزنی تا هرچه از تو مانده را‌ غرق کند ؛ من میدانم عزیزم ، اما دیگر برای هیچکس مهم نیست.

خودت را از همه قایم کن. هرکاری لازم است بکن که نفهمند چقدر از تک تکشان بیزار و خسته‌ای. بگذار‌ فکر کنند همه‌ی تو همین است؛ نگذار‌ تو را پرت کنند به حاشیه‌ی این زندگی لعنتی.

من اینجا‌می‌مانم و وقتی داشتی توی‌اشک‌هایی که هیچوقت نریختی غرق میشدی، دستم را به سویت دراز میکنم.

من اینجا می‌مانم که هروقت این ادم‌ها شیره‌ی جانت را مکیدند اغوشی برای پناه بردن داشته باشی.

اما به هیچکس نگو؛ چون برای کسی مهم نیست عزیزم.

  • ..بیگانه ..

ببخشید که باز هم اشک‌هایم را آورده‌ام روی شانه‌های خاک‌خورده‌ات عزیزم.
ببخشید که در درماندگی‌ها و فروریختگی‌هایم سهم داری. ببخشید که تو را رها کردم، آدم‌ها را در آغوش کشیدم و دوستشان داشتم و با کیسه‌ای پر از خرده‌های قلبم پیش تو برگشتم.
ببخشید که فکر کردم میتوانم از خودم فرار کنم.
این زندگی مرا بیمار کرده عزیزم.
نمی‌فهمم قدم‌هایم را کجا می‌گذارم.
تمام کشتی‌های غرق شده در تمام اقیانوس‌ها توی سرم سنگینی می‌کنند. توی مسیری تلو تلو میخورم که نمی‌دانم به کجا می‌رود.
من سعی کردم خودم را قاتی این آدم‌هایی کنم که هر روز و هر روز می‌بینم. من هر روز بیدار شدم، کار کردم، سعی کردم این کار لعنتی را به بهترین شکل انجام دهم، من هرکاری که آدم‌های زنده انجام می‌دهند را درست و کامل انجام دادم؛ اما نشد.
هیچ میلی از بقا در من وجود ندارد عزیزم. تمام سلول‌هایم می‌خواهند زیر خاک دفن شوند، استخوان‌هایم تمنا می‌کنند بپوسند و تجزیه شوند. روحم از جاودانگی می‌هراسد. ای کاش آخر تمام این‌ها هیچ چیز باشد عزیزم.
کاش تنها چیزی که به سویش می‌رویم، هیچ چیز باشد.

  • ..بیگانه ..

حتی با خواندن چند جمله از این وبلاگ قدیمی و ساده و بی مخاطب هم می‌توانید بفهمید تنها نقطه قوت من نوشتن از درد و زجر است.

 تنها چیزی که می‌توانم برایتان به تصویر بکشم شیون است. صدای جیغ مبهمی که نیمه شب از دور می‌شنوید و میدانید هیچوقت قرار نیست بفهمید از کجا می‌اید و دلیلش چیست، اما دلتان را به شور می اندازد. مثل یک کرم کوچک می‌رود توی گوشتان، با دندان‌های تیز کوچکش پرده‌ی صماخ را می‌جود، از شیپور استاش به راااحتی عبور می‌کند و می‌رود در عمیق ترین لایه های مغزتان.

من حرف دیگری برای گفتن ندارم. هیچوقت نداشته ام. هیچکس دیگری هم هیچ چیزی برای گفتن ندارد. 

شادی؟ لحظات خوب؟

اینها قرار است فقط لحظه‌‌ی کوتاه قطع شدن صدای جیغی باشند که توی سرت پیچیده. 

باید قبول کنی کلیت ماجرا تو هستی، میان چیزهایی که قرار است تا ابد برای تغییر دادنشان تلاش کنی و حتی اگر موفق شوی، قرار است دوباره و دوباره و دوباره برای تغییر رنج تغییرشکل‌یافته ای تلاش کنی که هیچوقت رهایت نکرده، خب؛ پس چرا باید از چیز دیگری نوشت؟

  • ..بیگانه ..

دیگر چیزی برای نوشتن نمانده عزیزم. همه چیز را قبلا گفته‌ام، شنیده ای، هر اشکی که می‌بایست را ریخته ام، هرکاری که فکر میکردم رنجم را میکاهد انجام داده ام و امشب دیگر چیزی برای نوشتن نمانده.
هرچه گذشت همه چیز غم‌انگیز تر شد عزیزم. هرجایی که رفتم، هر شعری که خواندم، هر صبحی که بیدار شدم، همه جا تاریک‌تر شد. فکر می‌کردم بعد از تمام این روزها و شب‌ها، بعد از تمام این خشم‌ها و لبخندها، چیزهای بیشتری برای نوشتن هست. حرف های بیشتری برای گفتن، تجربه‌ها و آرزوهای بیشتری برای طلب کردن...
اما عزیزم ،امشب هیچ چیزی نیست.
شاید برای نوشتن دنبال چیز عمیق تری بودم. دنبال غمی بزرگتر. فرقی نمی‌کرد چقدر سرخورده و مغموم و رقت انگیز باشم؛ فکر میکردم برای اینکه دوباره بنویسم باید اتفاق بزرگتری افتاده باشد.
من همیشه فکر میکردم باید این کلمات لعنتی را بگذارم برای یک وقت بهتر.
بگذرام برای شبی که بیشتر از آن نمیتوانم متلاشی و فروریخته باشم.
بگذارم برای وقتی که هیچ چیزی و هیچ‌کسی نمانده.
اما این انتها ندارد عزیزم.
خیلی وقت است که هیچ چیزی نمانده.

  • ..بیگانه ..

دیگر فکر نمی‌کنم در نوشتن تسلایی باشد. هیچ نوری نمی‌تواند سایه‌های رنج را کمرنگ کند. حس میکنم بالاخره عقلم را از دست داده‌ام. هیچکس با من موافق نیست، حرف‌هایم برای دیگران ملال آور است. انگار در تب میسوزم و هذیان می‌گویم. هیچ چیز واقعی نیست. حس میکنم تمام این‌ها خواب و رویاست. تمام نیرویم صرف زنده ماندن می‌شود. آن شوری که در سینه داشتم خاموش شده. رویم خاکستر نشسته. چشم‌اندازها را تیره میبینم. تا زنده‌ام در دود و مه راه می‌روم. همچنان ادامه می‌دهم تا پیری و مرگ.

پیروزی، موفقیت، برتری و کمال‌طلبی برایم پشیزی ارزش ندارند. ریشه‌هایم خشکیده. پیوندم با زندگی گسسته. هیچ کنج امنی ندارم. هرچه در سر داشتم بی‌معنی شده. شناور مانده‌ام... 

  • ..بیگانه ..

کاراواجو یکی از هنرمندان ایتالیایی فعال در رم، ناپل، مالت و سیسیل بود. او چهره‌‌ی شاخص سبک باروک است و در نوع نقاشی و تکنیک‌های استفاده از رنگ و فرم تحولاتی ایجاد کرد.
وی در مورد آثار خود می‌گوید:
تو به آثار من نگاه نمیکنی
خیره نمی‌شوی
تو آن‌ها را احساس میکنی!

چیزی که ابتدا توجه مرا جلب کرد، نقاشی Narcissuss کاراواجو بود.

در یونان باستان، پسر جوان زیبارویی به نام نارسیس یا نرگس بود که دل‌بستگان فراوانی از جمله یک پری به نام "اخو" یا "اکو" داشت، اما به همه پاسخ رد می‌داد و عاشقان خود را تمسخر می‌کرد.
اخو یا اکو، از الهه‌گان کوه هلیکون و مظهر پژواک بود. بسیار پرحرف بود و با پرحرفی خود "هرا" را سرگرم می‌کرد تا زئوس به عشق بازی‌هایش بپردازد. هرا کاری کرد تا او نتواند حرف بزند و فقط انتهای کلمات دیگران را تکرار کند.
اکو، هنگامیکه نارسیس ضمن تعقیب یک گوزن ،به جای گوزن، او را در تور خود اسیر می‌کند، وی را می‌بیند و به عشق او(نارسیس) گرفتار می‌شود. در نهایت، پس از اینکه نارسیس [به اشتباه و به جای گوزن]، بدن اکو را به شعله نزدیک می‌کند و باعث سوختن بدن اکو می‌شود، حضور اکو برای نارسیس آشکار می‌گردد. اما نارسیس عشق اکو را رد می‌کند. اکو بر اثر این شکست، رفته رفته تلف می‌شود و از بین می‌رود، تا جایی که تنها صدای او باقی می‌ماند. صدایی که می‌تواند توسط همه شنیده شود.

از آن پس، اثر شنیداری که بر اثر انعکاس و تکرار اصوات تولید می‌گردد را، به نام او، اکو می‌خوانند.

سرانجام عاشقان نارسیس از "نمسیس" (الهه‌ی نیک و بد، عدالت و انتقام) خواستند که نارسیس را تنبیه کند و نمسیس کاری کرد که نارسیس، صورت خویش را در آب چشمه‌ای دید و یک دل نه صد دل، عاشق خود شد. بر اثر همین عشق، [ از آنجا که امکان وصالی برای او وجود نداشت، آنقدر به تصویر خود در آب نگاه کرد تا روز به روز ضعیفتر و نحیفتر شد تا اینکه سرانجام جان سپرد]

عده زیادی تلاش کردند تا به او نشان دهند چیزهای زیبا و دلنشین‌تر از چهره‌ی او وجود دارد ولی او نپذیرفت و فقط به چهره خود نگاه کرد تا وقتی که از فرط خستگی و گرسنگی به درون رود افتاد و جان باخت.

نام گل نرگس از آن جهت که برکنار رود و دریا می‌افتد و مانند چشمی است که خود را در رود می‌نگرد برگرفته از این افسانه است. البته به‌بیانی دیگر نارسیس وقتی به عشق خود (چهره انعکاس‌یافته خود) نمی‌رسد، آن‌قدر غمگین بر لب چشمه می‌نشیند تا تبدیل به گل می‌شود که باز هم نه هر گلی، گل نرگس زرد؛ چراکه او در کنار رود مریض می‌شود و به رنگ زرد درمیاید.

نارسیسیسم در روانشناسی به معنی عشق به خود یا تمایلات دورهٔ طفولیت و بزرگی و خودشیفتگی است.

تصویری از اکو، اثر الکساندر کابانل

 

اکو و نارسیس، اثر جان ویلیام واترهوس

 

  • ..بیگانه ..

در انجیل متی دعایی هست به‌نام «دعای پدر» که حاوی هفت خواسته‌ست:

 

«ای پدر ما که در آسمانی،

نام تو مقدس باد.

پادشاهی تو بیاید.

اراده‌ی تو، چنان‌که در آسمان انجام می‌شود،

بر زمین نیز به انجام رسد.

نان روزانه‌ی ما را امروز به ما عطا فرما.

و قرض‌های ما را ببخش،

چنان‌که ما نیز قرض‌داران خود را می‌بخشیم.

و ما را در آزمایش میاور،

بلکه از آن شریر رهایی‌مان ده.

زیرا پادشاهی و قدرت و جلال، تا ابد از آنِ توست. آمین.» [متی ۶: ۹-۱۳]

 

همینگوی در داستان «یک گوشه‌ی پاک و پرنور» از این دعا استفاده می‌کنه (با ترجمه‌ی احمد گلشیری):

 

«ای هیچ ما که در هیچی

نام تو هیچ باد.

قلمرو تو هیچ باد،

اراده‌ی تو هیچ در هیچ باد

، همان‌گونه که در هیچ است. 

در این هیچ، هیچ روزانه‌ی ما را به ما عطا مکن و هیچ ما را هیچ مکن، همان‌گونه که ما هیچ‌های خود را هیچ می‌کنیم و ما را به درون هیچی هیچ مکن اما از شر هیچی در امان دار،

و باز هیچ. 

درود بر هیچ سراپا هیچ،

هیچ با توست.»

  • ..بیگانه ..

بروز آشفتگی در هیچ خانه‌ای ناگهانی نیست؛ ‌بین شکاف چوب‌ها، تای ملافه‌ها، درز دریچه‌ها و چین پرده‌ها غبار نرمی می‌نشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزاءِ پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند. امروز روز به‌خصوصی نیست عزیزم. ویرانی از ابتدا در ما وجود داشته و ریشه می‌دوانده. نرم‌نرم و آرام روحمان را بلعیده. اینجا هیچ ارزش یا خصیصه‌ای که ما را از دیگر موجودات متمایز کند دیده نمی‌شود. هیچ تمایز و انتخابی نیست. هیچ چیز خوبی به خاطر نمی‌آورم. همه چیز در حقیرانه‌ترین شکل خودش منجمد شده.عفونتی است که تا استخوان رسیده.
به هر حال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشته باشند تا زندگی به صورت یکنواخت و کسل کننده درنیاید، ولو رنج؛ که تک‌تک سلول‌هایمان را بسوزاند، آخرین جرعه‌ی زندگی را از وجودمان بمکد و تفاله‌مان را پرت کند گوشه‌ی خانه. زمین تیره و تار است دوست عزیز. آمده‌ایم در نبرد با روزگار مهلتی بگیریم و بعد بمیریم. استمهالی است در جنگی مقدر شده. ما ناگزیریم فرار کنیم دوست عزیز، اهمیتی ندارد که پیش رویمان تنها مرگ است. ناگزیریم دست به کارهایی بزنیم که می‌توانند نفرت انگیز ترین یا زیباترین تلاشمان برای بقا باشند. شما باید همیشه حرکت کنید. آدم‌ها با رفتارتان، با درستی گفتارتان و وخیم بودن درد و رنجتان متقاعد نمی‌شوند.شما میمیرید و آدم‌ها از این فرصت استفاده می‌کنند تا برای این اقدام‌تان انگیزه‌هایی ابلهانه یا پیش پا افتاده بتراشند.
شما باید همیشه امیدوار باشید دوست عزیز، هیچ اهمیتی ندارد که از آسمان آتش می‌بارد.

  • ..بیگانه ..

دلم می‌خواهد همه چیز را در هم بریزم و خراب کنم..گاهی گرفتار این حالت میشوم. میل به ویرانی مثل سیل بر من غلبه می‌کند و می‌خواهم این محیط گرداگرد که مثل باتلاق اندک اندک مرا می‌بلعد و خفه می‌کند ،را در هم بریزم و خودم را بیرون بکشم. حس میکنم با هر آنچه نمی‌خواهم احاطه شده ام.. می‌دانم تو هم خوب نیستی عزیزم. هیچکس خوب نیست. ما همه با هم غصه میخوریم و در اندوه رشد میکنیم تا پژمرده شویم و بعد می‌میریم.

  • ..بیگانه ..

«دوردست‌ها برایم به سان آینده است.

تمام جهان در حال افول در برابر روح ما آرام گرفته است،

احساس ما چون چشمان ما غرق تماشاست و خویشتن را می‌بینیم،

آه! کاش می‌شد تمام هستی خود را تسلیم این احساس می‌کردیم و از این احساس خاص، سترگ و شکوهمند، لبریز از شادی می‌شدیم.»


راستش را بخواهید من قصد ندارم در مورد موج رومانتیسم‌ آلمانی و تاثیرات آن بر اروپای سالخورده بنویسم. حرف زدن از وِرتر برای من ساده نیست، هر واژه در من آشوبی به پا می‌کند که نکند شما فکر کنید میخواهم در مورد یک داستان عاشقانه‌‌ی غم انگیز بگویم، یا پشت این کتاب برایم یک قهرمان عاشق و تنها نشسته است..
بهتر است از اینجا شروع کنیم
شوپنهاور در رساله‌ای در باب خودکشی اینگونه می‌نویسد:
« قدر مسلم اینکه وقتی آلام و محن زندگی حتی وحشت مرگ را هم پشت سر بگذارند، فرد نقطه‌ی پایانی بر داستان زندگی خود خواهد گذاشت. وقتی ناراحتی روحی شدیدی ما را نسبت به آلام جسمانی بی قید می‌کند، درد جسمانی را خوار می‌شماریم و هنگامی که عذاب روح همه چیز را تحت شعاع قرار دهد، افکارمان را پریشان می‌سازد و ما به مرگ، به این مهمانی که با ورودش همه رنج‌ها را از خانه‌ی دل می‌زداید، خوش آمد می‌گوییم. چنین احساسی است که خودکشی را آسان می‌سازد، زیرا برای کسی که از رنج روحی شدید در عذاب است، درد جسمانی تمامیِ مفهوم خود را از دست می‌دهد.»

در سال 1774، پس از منع فروش کتاب "رنج‌های ورتر جوان" توسط روحانیون، در حقیقت این اثر تمام آنچه را که باید به دست آورده بود. ابتدا مردان جوان به طور دسته جمعی پوشیدن لباسی یکسان و یک شکل را شروع کردند که تا حدودی مانند یونیفرم بود. هزاران جوان شلوار زرد، کت، یک ژاکت آبی به تن و چکمه های تیره به پا کردند. اما مدتی بعد از به ثمر نشستن آنچه گوته در وجود خوانندگان کاشته بود گویی یک بمب خودکشی ترکید و عده ای زیادی با اسلحه‌هایی یکسان خودکشی کردند.

گوته توانست گونه‌ای از عواطف را به تصویر بکشد که موضوع "دیگری را بر خویش ترجیح دادن" را بکوبد توی صورت کرامت انسانی و اندیشه محوری. توانست دیوار بین "احساسات" و "رویداد‌های زندگی" را روی سر قشر فرهیخته‌ی اروپا خراب کند.
ورتر با صراحت تمام بیان می‌دارد عاشق زنی است که نامزد دارد.
آلبرت تمام مولفه های یک انسان متعالی و معقول را در فرهنگ عصر روشنگری دارد و در سوی دیگر ورتر، گریزان از تمام آنچه او را به جامعه و خزعبلات مرتبطش متصل می‌کند.

چیزی که من دیدم هرگز یک عشق آسمانی و مقدس نبود. شجاعت بود. پذیرش احساس به عنوان قسمتی از رویداد زندگی بود. به وقوع رساندن احساس بود. مرگ ورتر برای من ویرانی ادبیات کهن بود
«با افراد گوناگونی آشنا شده ام، اما هنوز هیچ مصاحبی برای خود نیافته ام. نمی دانم چه نکته ای در وجودم، برای دیگران جذاب و خوشایند است، زیرا همواره دیگران در جست و جوی مصاحبت با من هستند، به من وابسته می گردند، و پیوسته هنگامی که ناگزیر هستیم مسیر واحدی را بپیماییم، دستخوش رنج و اندوه می شوم؛ گرچه برای چند ثانیه باشد! چنانچه از من بپرسی مردمان این منطقه چگونه هستند، بی درنگ پاسخت می دهم: «مانند همه جا...» نژاد بشر، به طرز عجیبی، یکسان و مشابه است. اکثر مردم، ناگزیرند بخش زیادی از اوقاتشان را برای زنده بودن کار کنند، و آن مقدار کمی هم که برایشان باقی می ماند، چنان بر وجودشان سنگینی می نماید که از هر راه و شیوه ی ممکنی برای رهایی یافتن از آن استفاده می کنند. آه! ای سرنوشت بشری!»

  • ..بیگانه ..

ما شرمنده ایم که خانه ای نداریم رفیق. شرمنده ایم که آرزوهایمان انقدر حقیرند. ما را ببخش که وطن برایمان بی معنی‌ست. ما هم یک روز برادر خون الودمان را گذاشته بودیم روی دوشمان و می دویدیم و فکر میکردیم همه چیز درست میشود.

برادرمان مرد و ما در خونش دست و پا زدیم؛ فریاد می‌کشیدیم که فقط خانه مان را می‌خواهیم، می دویدیم که خاطراتمان را از ما نگیرند. که کودکیمان را بی مادر ول نکنند توی بیابان....

  • ..بیگانه ..

من تو را میگذارم در چمدانی کهنه و حمل می‌کنم تا وقتی دوردست ترین سرزمین‌ها را پیمودم، گمان کنم در وطنم هستم. من از دریاهای زیادی عبور خواهم کرد، بیابان هایی را پشت سر خواهم گذاشت که تا چشم می بیند بیابانند و آنقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی.

من از آن آسمان تیره ، از خورشید بی رحم و سوزان، من از درختان بی ثمر خیابان ها،از دیوارهای سنگی و بغض آلود گذر خواهم کرد و بی آنکه بخواهم؛ یادی از آنها را تا ابد با خود خواهم داشت.
من مردمی را که سخت خشمگین بودند، به شیارهای خون آلود آسفالت می سپارم و میروم
من بغض دوستانم را، هق هق بی جان مادرم را، مردمک های لرزان مرد همسایه را - وقتی پسرش توی خیابان جان داد- به درختی می‌سپارم که چند روز است ریشه زده.
اما صدای شلیک گلوله را ، فریاد و اشک های خون آلود را و پیکر بی جان پسر همسایه را با خود از آن شهر خواهم برد
من بغضی که سالهاست در گلو به خاموشی رفته را بیدار خواهم کرد و قبل از رفتن، بر شهر غم آلودم خواهم بارید به این امید که روزی از خاکش عشق بروید و کسی دیگری را برای چشم هایش دوست داشته باشد.
من به تمام شاعران در بند خواهم گفت که اگر روزی آزادانه از مهر سرودند، ویرانه ها را از نو بسازند.
دخترکان غم گرفته‌‌ی شهر را می گویم اشک هایشان را بریزند جای رودی که خشک شده و گیسوانشان را بدهند به نسیم.
من به شاپرک ها خواهم گفت مرگ را از خاطر کودکان ببرند و به خدا بگویند دختربچه ای که خودش را کشت، از شهر مردمان او بود.

بعد انقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی...

 

  • ..بیگانه ..

ما عادت کرده بودیم
اما من هنوز تقلاهای تو را به خاطر داشتم
من تمام این دنیای کثیف را گذاشته بودم لای صفحات کتابی که قرار بود هیچگاه به پایان نرسد
من تمام شهرها را به آتش کشیده بودم
من اشک تمام نوعروسان بیوه را، من شیارهای خون آلود تمام درختان به دار آویخته را، من تو را، من خودم را..
من خدا را به دریا سپرده بودم..

اما تو از لابه لای سر انگشتانی که هیچگاه لمست نکرده بودند قد میکشیدی
شهر خودش را به دریا می انداخت و بین آخرین گدازه های آتش به نوعروسان بیوه، شیارهای خون آلود، به تو، به من، به خدا دهن کجی می‌کرد..

من عادت نمیکردم رفیق..

  • ..بیگانه ..

 

وقتی استخوان‌های نیمه‌پوسیده‌ام را کنار پل گذاشته‌ای و چشمانت دریا دریا غرق آبند، به محسن فکر کن.

 

دست‌های پینه بسته‌اش را به خاطر بیاور که سرمای دستبند جمعشان کرد. تو می‌گفتی محسن شرف داشت که جلوی زور ایستاد. می‌گفتی بزرگ بود؛ دلش اقیانوسی بود برای خودش. اما به خاطر بیاور که من گفته بودم محسن درد بود. محسن بغضی بود که سالها حبسش کردند و حالا داشت زار زار زیر باران می‌بارید.

 

محسن تو بودی. محسن همین استخوان‌های نیمه‌پوسیده‌ام - که کنار پل گذاشتی - بود.

 

من توی چشم‌هایش نگاه نکردم. اما انگار پلک‌هایم را روی شیارهای درهم‌تنیدهٔ چوبی می‌فشردم که محسن از آن آویزان بود. من دور بودم، اما نفس‌هایم زیر طنابی که دور گلویش پیچیده بود، می‌رفتند و نمی‌آمدند. من می‌ترسیدم بغض مردمک‌هایش بیخ گلویم را بگیرد و خفه‌ام کند. من از خفه شدن می‌ترسیدم. محسن هم می‌ترسید. حتی تو هم می‌ترسی.. خودم را توی جمعیت گم کرده بودم. کسی توی گلویم دستش را مشت کرده بود. شاید محسن بود. نگاهش نکرده بودم. اما حتماً دستش مشت بود. من از خفه شدن محسن می‌ترسیدم. از دست مشت شده‌اش. از مردمک‌هاش غرق در اشکش. من از دکمهٔ بالای پیراهنش که همیشه باز بود، از دندان جلوی شکسته شده‌اش هم می‌ترسیدم. محسن را من کشتم. محسن را تو کشتی.

 

هر کجا هم فرار کنیم شعرهایش شبانه دور گلویمان می‌پیچند. خفه می‌شویم. من نگاه نمی‌کردم. اما می دانستم به من زل زده. وقتی سرم را بالا آوردم دیگر نگاهم نمی‌کرد. از دار آورده بودندش پایین. نمی‌دانم با جنازه‌اش  

چه کردند. فقط می‌دانم که کبود بود.

 

کبود بود و بغض‌آلود. بغض‌آلود که می‌گویم یعنی سیاهی چشمانت که نمی‌تواند از استخوان‌های درهم‌پوسیده‌ام - که کنار پل گذاشته‌ای- جدا شوند. 

 

محسن را من کشتم.

 

آن‌ها ریختند توی خانه‌اش و کسی را بردند اوین که محسن نبود. من ترسیده بودم. یادداشت‌هایش، شعرها و کتاب‌هایش را از زیر زمین بیرون کشیدم و به آتش انداختم. محسن توی زیرزمین سوخت.

 

از خاکستر کاغذها بوی گوشت سوخته می‌آمد. تو می‌گفتی جنون. می‌گفتی دکتر. می‌گفتی تاب نبودن محسن را نیاورده‌ام. من می‌گفتم محسن دیشب آمده بود دنبال عینکش می‌گشت. می‌گفتم موهای سیاهش یک شبه سفید شد. زیر چشم‌هایش شد دو سیاهچالهٔ معلق. اما چشم‌هایش هنوز کهکشان‌ها را به سخره می‌گرفتند. می‌گفتم کمرش خم شده. می‌گفتم نباید بفهمد کدام شاعر را کجای جهان تبعید کردند و کدام کارگر را توی بند کشتند. نباید بفهمد محمد را با گلوله زدند و دست مریم وقتی شعار می‌داد، از خون پر شد. می‌گفتم محسن طاقت نمی‌آورد، تو می‌گفتی جنون.

 

حتی حالا که از استخوان‌های نیمه پوسیده‌ام که کنار پل گذاشته‌ای چشم بر نمی‌داری، چیزی توی وجودت نعره می‌کشد: جنون!

 

 وقتی اشک‌هایت روی گودالی که که کندی می‌چکید، مرا به خاطر بیاور که روزی خودم را - که نقاشی‌هایم بودند - از پل به پایین انداختم و غرق شدم.

 

خودت را به خاطر بیاور.

 

وقتی که تن بی‌جانم را تا پای حوض کشیدی و آنقدر آن‌جا ماندی که بوی گوشت سوخته در تعفن جنازه پیچید.

 

بعد گفتی: جنون.

 

و به خاطر آوردی که گفته بودم نمی‌شود ماند. که دیگر شعر نیست. که محسن نیست. که شاعرها اشک شدند و باریدند و ما تمام شدیم. که وقتی آخرین گلولهٔ تفنگ را بین چشم‌هایم - که خیره‌شان بودی - شلیک کردم، بوی گوشت سوخته خانه را گرفته بود.

 

محسن را من کشتم.

 

محسن توی زیرزمین سوخت.

  • ..بیگانه ..

می دانم شما از این حرف ها خوشتان نمی آید؛ اما موهایتان برای ما یلدا نگذاشته. سر انگشت که به سیاهی‌شان می رسد یلدا می‌شود افسانه. شب آنقدر کوتاه می شود که شما پلک بزنید.

پلک بزنید؟ پیش مردمک های لرزانتان که از چله نمی شود گفت بانو! شب کدام است؟ سیاهی که بود؟

گمانم بر این است که شب از رنگش وام‌دار شما باشد

که پیچک های در هم لولیده‌ی خانه‌مان از مژگان در هم پیچیده‌تان ریشه گرفته اند. اصلا گمانم بر این است اخم شما سیستان را سوخت‌ بانو.

شما که نمی‌دانید؛ اگر حسن زنده بود می‌شد از او بپرسید. من هم درست نمی‌دانم چطور ریغ رحمت را سر کشید. کسی را هم ندارد. یتیم بود. یک ننه ی پیر داشت فقط

او هم از غصه ی حسن دق کرد.

شما که نگاهم می‌کنید نمی‌توانم از مرده حرف بزنم. چشم‌هایتان یک جوری می شوند که روزگارم را سیاه می‌کنند. همینقدر بگویم که مجنون شد

هی می‌رفت در خانه‌اش، هی سهراب را به فروغ قسم می‌داد، حافظ را پیش سعدی گرو می‌گذاشت، هی "باد را به سر‌وقت چنار می فرستاد" هی خدا را به دامان و کوه، دریا را به ابر واگذار می‌کرد.. اما هیچ!

وقتی دخترک مُرد، آنقدر به موازات آب دوید و شیون کرد که رفت! تمام شد!

 

می‌گویند من هم مثل حسن می‌شوم.

شاید در پیچ و تاب موهایتان گم شوم. آنقدر که دنیا را هم پی‌ام بفرستند نباشم.

می خواهم چشم هایم را در سیاهچاله‌های وهم انگیزی که زیر پلک هایتان دارید جا بگذارم. سر انگشتانم را به مژگانتان بسپارم و بعد از آنکه تمام خود را - که شما هستید- زیر گوشتان زمزمه کردم ‌؛ بروم و از حسن بپرسم چگونه مرد..

  • ..بیگانه ..

همین که بدانی سطرهای در هم فرورفته ای در جایی از جهان با واژه هایی پر خواهند شد که راه به ادراک تو دارند، درد را می شوید یاسمن.

درد؟ چه می گویم. در محضر چشم هایت از درد نباید نوشت. دلشان می‌گیرد و باران می شوند. آنوقت مرا، دنیایم را و شعرهایم را در سیلابی غرق خواهند کرد که پلک‌های خورشید را هم تر می کند.

تو را باید نشاند جایی درست وسط تمام سپیدها و به آنها وزن داد. جایی درست وسط تمام نثرها و آهنگین‌شان کرد. تو را باید گذاشت بر سر هزار پیرْزنِ در حسرت گیسوان به هم پیچیده و رج به رج بافت..

 

من مهر را؛ شوق را و عشق را، جایی گم کرده ام که آخرین بار به نگاه تو نشسته بود.

من درد دارم یاسمن. من بغض دارم.

من از تمام دالان‌های سیاه و تاریک جهان گذشته ام، من تمام اشک‌های ریخته شده را باریده‌ام، من گیسوان تمام پیرزنانی که گیس‌های قالی را بافته اند را به انگشت گرفته ام، من رد پای تمام عابرانی که نشانی از تو داشته اند را به دندان کشیده‌ام و با خود آورده ام.

من بغض دارم یاسمن.

من بغضِ تو را دارم. من بغض خودم را دارم. بغض شکافی را دارم که در میانه ی روحت نشسته است. بغض پیرمردی را که دیگر نیست و سرنگ هایی را که خون آلوده و تنها مانده اند.

 

من همه چیز را خوب به خاطر دارم‌.

من دیوانه ای را که به موازات آب می دوید و بر سر می کوبید را، من حرف از جنازه ای که صبح روی آب آمده بود را خوب به خاطر دارم‌. می گفتند آفتاب که زده سیاهی جسمی را روی آب شناور دیده اند. به گمان اینکه نیمه جان می‌گیرندش به آب زده بودند و چیزی را گرفته بودند که گویی هیچگاه نفس نکشیده است. گویی هیچگاه عشق نورزیده و پلک های ترش هیچ شبانگاهی آسمان را به هم نریخته است.

 

من همه چیز را خوب به خاطر دارم‌ یاسمن.

من سر شب ها را بر تنه ی صبح بستم، من تار به تار گیسوانت را از دست های به هم گره خورده ی زمین خواستم، نداد. من نعره کشیدم. من جامه‌ دریدم و تمام پیرْزنانِ در حسرت گیسوانت را به شیون گماشتم

 

اما نبودند..

 

باد گیسوانت را به ماه برده بود..

  • ..بیگانه ..

چند روزی‌ست باید گوشه ای بنشینم، اخم پیشانی ام را پررنگ کنم و خیره به نقطه ای نامعلوم، در فکر فرو روم تا به خاطر آورم اگر همه چیز این‌گونه نمیشد، دلم میخواست چه شود.

دلم میخواست کجا باشم.

نخ چندمِ کنت را کجای جهان خاموش کنم یا دستم را با مهر روی جلد کدام کتاب بکشم.

بعد اخم هایم را بیشتر در هم کنم و به خاطر بیاورم روزی دلم میخواست ادبیات بخوانم. آخر میدانی؛ واژه‌های مسحور کننده‌ی مولوی تنها چیزی بودند که هیچوقت از آنها خسته نمی‌شدم.

اشک‌های فروغ تنها رودی بودند که تا به ابد در من نمی خشکیدند.

اصلا من واژه ی "ادراک" بودم در شعرهای سهراب.

من "آقای مورسو" بودم در ساحل.

من "آئورلیانو" ی نمی‌دانم چندم بودم پای جوخه ی اعدام.

 

من سپید بودم، همانقدر بی وزن و آرام.

من شعر میشدم، سراسر عشق می شدم، من نور میشدم بین پستوهای "بوف کور". من "جای خالی سلوچ" را پر می کردم. آفتاب میشدم در سرمای دست نوشته های "معروفی"..

من مهر میشدم روی گیسوان "دلبرکانِ غمگین" مارکز.

 

اما نمی دانم چه شد.

چه وقت بود که دستم را گرفتند، با حیله ای از لا به لای ابیات بیرونم کشیدند و پرت کردند در جهانی که داشت مرا می بلعید

دنیای اعداد مرا می‌کشت رفیق.

 

وقتی کیلومتر‌ها دورتر حسابداری می‌خواندم، حس میکردم چیزی در من خشکیده است. چیزی که شاید اشک های فروغ بود. شاید در آخرین لحظه ای که مرا از جهانم جدا کرده بودند، صدای فریادی را شنیده بودم که در گوش هایم مانده بود. شاید پایم را روی بیت های شاعری گذاشته بودم که در اشک هایش غرق شد.

 

انصراف از آن رشته، هیچ چیز را بهتر نکرد.

این بار دستم را گرفته بودند و به شهری دور تر می‌کشیدند و لباسی بر تن رویاهای به وقوع پیوسته‌شان می‌کردند، که بوی خون میداد.

پرستاری!

نمی‌دانم کدام اشک ها را روی کدام سطرهای کدام اشعار بریزم، کدام باران شوم، از کدام ابر ببارم، کجای جهان، در ذرات به خون آلوده ی کدام خاک، دفن شوم، تا بفهمی رفیق!

من هم نمیخواستم!

آنطور مرا نگاه نکن.. تقصیر من نیست که دیگر نمی‌نویسم. چیزی در من مرده است.

  • ..بیگانه ..