ما شرمنده ایم که خانه ای نداریم رفیق. شرمنده ایم که آرزوهایمان انقدر حقیرند. ما را ببخش که وطن برایمان بی معنی‌ست. ما هم یک روز برادر خون الودمان را گذاشته بودیم روی دوشمان و می دویدیم و فکر میکردیم همه چیز درست میشود.

برادرمان مرد و ما در خونش دست و پا زدیم؛ فریاد می‌کشیدیم که فقط خانه مان را می‌خواهیم، می دویدیم که خاطراتمان را از ما نگیرند. که کودکیمان را بی مادر ول نکنند توی بیابان....