رنجهای ورتر جوان
«دوردستها برایم به سان آینده است.
تمام جهان در حال افول در برابر روح ما آرام گرفته است،
احساس ما چون چشمان ما غرق تماشاست و خویشتن را میبینیم،
آه! کاش میشد تمام هستی خود را تسلیم این احساس میکردیم و از این احساس خاص، سترگ و شکوهمند، لبریز از شادی میشدیم.»
راستش را بخواهید من قصد ندارم در مورد موج رومانتیسم آلمانی و تاثیرات آن بر اروپای سالخورده بنویسم. حرف زدن از وِرتر برای من ساده نیست، هر واژه در من آشوبی به پا میکند که نکند شما فکر کنید میخواهم در مورد یک داستان عاشقانهی غم انگیز بگویم، یا پشت این کتاب برایم یک قهرمان عاشق و تنها نشسته است..
بهتر است از اینجا شروع کنیم
شوپنهاور در رسالهای در باب خودکشی اینگونه مینویسد:
« قدر مسلم اینکه وقتی آلام و محن زندگی حتی وحشت مرگ را هم پشت سر بگذارند، فرد نقطهی پایانی بر داستان زندگی خود خواهد گذاشت. وقتی ناراحتی روحی شدیدی ما را نسبت به آلام جسمانی بی قید میکند، درد جسمانی را خوار میشماریم و هنگامی که عذاب روح همه چیز را تحت شعاع قرار دهد، افکارمان را پریشان میسازد و ما به مرگ، به این مهمانی که با ورودش همه رنجها را از خانهی دل میزداید، خوش آمد میگوییم. چنین احساسی است که خودکشی را آسان میسازد، زیرا برای کسی که از رنج روحی شدید در عذاب است، درد جسمانی تمامیِ مفهوم خود را از دست میدهد.»
در سال 1774، پس از منع فروش کتاب "رنجهای ورتر جوان" توسط روحانیون، در حقیقت این اثر تمام آنچه را که باید به دست آورده بود. ابتدا مردان جوان به طور دسته جمعی پوشیدن لباسی یکسان و یک شکل را شروع کردند که تا حدودی مانند یونیفرم بود. هزاران جوان شلوار زرد، کت، یک ژاکت آبی به تن و چکمه های تیره به پا کردند. اما مدتی بعد از به ثمر نشستن آنچه گوته در وجود خوانندگان کاشته بود گویی یک بمب خودکشی ترکید و عده ای زیادی با اسلحههایی یکسان خودکشی کردند.
گوته توانست گونهای از عواطف را به تصویر بکشد که موضوع "دیگری را بر خویش ترجیح دادن" را بکوبد توی صورت کرامت انسانی و اندیشه محوری. توانست دیوار بین "احساسات" و "رویدادهای زندگی" را روی سر قشر فرهیختهی اروپا خراب کند.
ورتر با صراحت تمام بیان میدارد عاشق زنی است که نامزد دارد.
آلبرت تمام مولفه های یک انسان متعالی و معقول را در فرهنگ عصر روشنگری دارد و در سوی دیگر ورتر، گریزان از تمام آنچه او را به جامعه و خزعبلات مرتبطش متصل میکند.
چیزی که من دیدم هرگز یک عشق آسمانی و مقدس نبود. شجاعت بود. پذیرش احساس به عنوان قسمتی از رویداد زندگی بود. به وقوع رساندن احساس بود. مرگ ورتر برای من ویرانی ادبیات کهن بود
«با افراد گوناگونی آشنا شده ام، اما هنوز هیچ مصاحبی برای خود نیافته ام. نمی دانم چه نکته ای در وجودم، برای دیگران جذاب و خوشایند است، زیرا همواره دیگران در جست و جوی مصاحبت با من هستند، به من وابسته می گردند، و پیوسته هنگامی که ناگزیر هستیم مسیر واحدی را بپیماییم، دستخوش رنج و اندوه می شوم؛ گرچه برای چند ثانیه باشد! چنانچه از من بپرسی مردمان این منطقه چگونه هستند، بی درنگ پاسخت می دهم: «مانند همه جا...» نژاد بشر، به طرز عجیبی، یکسان و مشابه است. اکثر مردم، ناگزیرند بخش زیادی از اوقاتشان را برای زنده بودن کار کنند، و آن مقدار کمی هم که برایشان باقی می ماند، چنان بر وجودشان سنگینی می نماید که از هر راه و شیوه ی ممکنی برای رهایی یافتن از آن استفاده می کنند. آه! ای سرنوشت بشری!»
- ۰۲/۰۱/۲۳
اسپویل. کیر.