به تو و درختی که چند روز است ریشه زده.
من تو را میگذارم در چمدانی کهنه و حمل میکنم تا وقتی دوردست ترین سرزمینها را پیمودم، گمان کنم در وطنم هستم. من از دریاهای زیادی عبور خواهم کرد، بیابان هایی را پشت سر خواهم گذاشت که تا چشم می بیند بیابانند و آنقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی.
من از آن آسمان تیره ، از خورشید بی رحم و سوزان، من از درختان بی ثمر خیابان ها،از دیوارهای سنگی و بغض آلود گذر خواهم کرد و بی آنکه بخواهم؛ یادی از آنها را تا ابد با خود خواهم داشت.
من مردمی را که سخت خشمگین بودند، به شیارهای خون آلود آسفالت می سپارم و میروم
من بغض دوستانم را، هق هق بی جان مادرم را، مردمک های لرزان مرد همسایه را - وقتی پسرش توی خیابان جان داد- به درختی میسپارم که چند روز است ریشه زده.
اما صدای شلیک گلوله را ، فریاد و اشک های خون آلود را و پیکر بی جان پسر همسایه را با خود از آن شهر خواهم برد
من بغضی که سالهاست در گلو به خاموشی رفته را بیدار خواهم کرد و قبل از رفتن، بر شهر غم آلودم خواهم بارید به این امید که روزی از خاکش عشق بروید و کسی دیگری را برای چشم هایش دوست داشته باشد.
من به تمام شاعران در بند خواهم گفت که اگر روزی آزادانه از مهر سرودند، ویرانه ها را از نو بسازند.
دخترکان غم گرفتهی شهر را می گویم اشک هایشان را بریزند جای رودی که خشک شده و گیسوانشان را بدهند به نسیم.
من به شاپرک ها خواهم گفت مرگ را از خاطر کودکان ببرند و به خدا بگویند دختربچه ای که خودش را کشت، از شهر مردمان او بود.
بعد انقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی...
- ۹۹/۰۲/۱۰