ساعت می رفت که از نیمه شب بگذرد . خانم جوان به صندلی چوبی اش تکیه داده بود و کتاب کوچکش را ورق می زد . با گذر از هر صفحه نگاهی به بیرون می انداخت . تن بی جان خیابان زیر رگبار بی امان قطره های باران ، برای ماندن تقلا می کرد . درختان در برابر خشم آسمان کمر خم کرده بودند و جوی ها در خوشی می غلتیدند . هر بار که از پنجره این ها را میدید با لبخند از خدا می خواست باران ادامه یابد.
پسرک به کفش های درمانده اش خیره ماند . گذر زمان و سنگینی باران از آنها یک وبال گردن ساخته بود که هیچ کمکی نمی کردند . با تردید آنها را در آورد و به گوشه ای پرت کرد . آب موهایش را چلاند و قدم هایش را تند کرد . هنوز دور نشده بود که این بار بی تعلل برگشت ، کفش ها را بغل زد و گوشه ی دیوار کز کرد و با بغض از خدا خواست باران تمام شود .
پیرمرد به سفره ی خالی نگاهی انداخت . سکوت همسر و فرزندانش بر شرمندگی اش می افزود. دختر کوچکش گرسنه بود . زیر دست های نیرومند فقر از خانه بیرون رفت . دستانش را به سوی آسمان گرفت و دردمند فریاد زد .. اشک های پیرمرد آن شب بین خودش و باران دفن شد..
سرنگ کثیفی را در دست داشت و در دور ترین نقطه ی شهر ، خارجاز نقشه ، با مرگ دست و پنجه نرم می کرد . دست های زخمی و خسته اش را کشید . قطره های باران را یکی پس از دیگری حس می کرد . وقتی آخرین نفس هایش را می کشید خودش را به زحمت از زیر پل کوچک بیرون آورد . آن شب جنازه ای تا صبح زیر باران آرام گرفته بود .
ساعت می رفت که از نیمه شب بگذرد . قطره های باران همان بودند ، آسمان همان بود و نیمه شب هم همان ..
- ۲ نظر
- ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۱