هر چه میخواهم این افکار فرار را به هم بند دهم ، نمی شود ..
حس میکنم شعرهای فروغ شده ام . مثل همان ها تنها ، درمانده و غمگین
این که مهدی موسوی میگوید ، غم در آینه قد علم کرده همین است ..
از دم غروب خودم را بیرون ریخته ام ، هی ورقش میزنم ، از نو میخوانمش ، تا پیدا کنم این نیشتر زهرآگینی را که نمیدانم به کدامین رگ کشیده اند .. اما نیست که نیست
اصلامن همان شعر قیصر امین پور شده ام ک میگوید : این روزها که میگذرد شادم .. شادم که میگذرد!
نمیدانم همین بود یا نه .. اصلا شعر اوست یا نه .. اصلا شعر است یا نه ..
دوست دارم سرم را بگذارم روی شانه ی حرف های نگفته ام و زار زار گریه کنم ..
از این معلقی خسته ام .. کدام معلقی ؟ نمیدانم
از این ندانستن ها ..
از این حرف هایی که رو دلم مانده اند و بیرون نمی ریزند ..
کسی باید بیاید مرا در خود بمیرد ..
امشب زیادی نامرد شده !
- ۰ نظر
- ۲۲ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۳۴