در راه به مسجد سلیمان که رسیدیم ، نفس کشیدن را از یاد بردم .. درست مثل این بود که طناب آویزان از بلند ترین شاخه ی درخت را نگاه کنند و کودکی را رویش ببینند که با شوق تاب میخورد ، شاید مردمکی این بین تاب خنده اش را نیاورد .. درخت را سر می برند و ریسمانش را طناب داری می کنند بهر گردنم و من این چنین دردمند ، دست بر گلو می فشارم و کودک رو به رویم بغض می کند .. 

غلظت گاز در هوا ، همچون سیخ داغی به قلب قلم می نشست ، پایت که به زمین می رسید ، عبور نفت را حس می کردی ! کم چیزی نبود . اولین چاه نفتی را اینجا پیدا کرده بودند . 

شهر زیر پنجه های طمع می سوخت ، آنجا دود کارخانه ها تنفس می شد و بس .. خانه های کاهگلی و شهر ویران ، شاهرگ کارخانه ها را نشانه می رفت !

این چراغ به خانه روا بود مسلمان ! ثروت این شهر را به کدام مسجد می بردی؟ 

مسجد سلیمان شعری بود پر از آرایه ی مبالغه در غم!

.

.

سالها مرگ در اندیشه ی این شهر خدایی میکرد

مرد با ثروت انبوه خودش داشت گدایی میکرد

خاک رنجان ز زمین دفن در آغوش کثیفی می مرد

خَیِری سکه به دستان گدا داد ، ز گوهر می برد!

چه گداها که ز خَیر به فضیلت گفتند 

غافل از گوهر نابی که ز آن ها رُفتند 

 نفت را از دل آن شهر  به یغما بردند

در همان شهر، چه مردم که ز سرما مردند

آن پرنده که در آغوش قفس چشم گشود

فکر میکرد که پرواز گناه است،مقصر که نبود!