در محله ی ما یک نفر دیوانه بود و شعر می گفت . او به همه لبخند می زد ؛ اما یک بار دیدم با درخت حرف می زند .. او دیوانه بود و شعر می گفت ؛ او کوه را نوازش می کرد . خم می شد و با دستمال پارچه ای کوچکش رد لاستیک ها از روی خیابان را پاک می کرد و مردم به او می خندیدند و او هم می خندید ..    او بین زباله ها راه می رفت و عمیق نفس می کشید . یک روز سرش را بالا گرفت و کنار کوچه گدایی کرد و صبح داشت چند نهال جدید می کاشت . او در قبرستان شهر برای خودش قبری داشت که دور تا دورش پیچک بود و گاهی آرزوهایش را آنجا دفن می کرد .  شب ها با قلم و دفترچه ی آبی رنگش در شهر راه می افتاد . یک بار دیدم نوشته هایش را می بوید ..  اما یک روز صبح او دیگر نمی خندید . دفترچه اش بغض کرده و خودش دلگیر بود .. وقتی آن ماشین سفید جلوی کوچه ایستاد و چند نفر او را با خود بردند  مردم می گفتند بالاخره دیوانه را تحویل دادیم .. حالا می برند و او را درمان میکنند . از آن روز به بعد کوه ریزش می کرد ! خیابان پر از جای زخم ماشین ها بود . زباله ها اخم داشتند و دیگر نهالی کاشته نشد ..

.

.

پ.ن : تهوع داستانی است که از نوشتنش زمان زیادی می گذرد . ان را با تمام وجود دوست دارم . سخت بود انتخاب قسمتی از آن برای انتشار ! این قسمت را به نیابت از تمام روزهایی می گذارم که با شخصیت های قصه دمخور بودم