دیگر فکر نمیکنم در نوشتن تسلایی باشد. هیچ نوری نمیتواند سایههای رنج را کمرنگ کند. حس میکنم بالاخره عقلم را از دست دادهام. هیچکس با من موافق نیست، حرفهایم برای دیگران ملال آور است. انگار در تب میسوزم و هذیان میگویم. هیچ چیز واقعی نیست. حس میکنم تمام اینها خواب و رویاست. تمام نیرویم صرف زنده ماندن میشود. آن شوری که در سینه داشتم خاموش شده. رویم خاکستر نشسته. چشماندازها را تیره میبینم. تا زندهام در دود و مه راه میروم. همچنان ادامه میدهم تا پیری و مرگ.
پیروزی، موفقیت، برتری و کمالطلبی برایم پشیزی ارزش ندارند. ریشههایم خشکیده. پیوندم با زندگی گسسته. هیچ کنج امنی ندارم. هرچه در سر داشتم بیمعنی شده. شناور ماندهام...
- ۰ نظر
- ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۰