وقتی استخوانهای نیمهپوسیدهام را کنار پل گذاشتهای و چشمانت دریا دریا غرق آبند، به محسن فکر کن.
دستهای پینه بستهاش را به خاطر بیاور که سرمای دستبند جمعشان کرد. تو میگفتی محسن شرف داشت که جلوی زور ایستاد. میگفتی بزرگ بود؛ دلش اقیانوسی بود برای خودش. اما به خاطر بیاور که من گفته بودم محسن درد بود. محسن بغضی بود که سالها حبسش کردند و حالا داشت زار زار زیر باران میبارید.
محسن تو بودی. محسن همین استخوانهای نیمهپوسیدهام - که کنار پل گذاشتی - بود.
من توی چشمهایش نگاه نکردم. اما انگار پلکهایم را روی شیارهای درهمتنیدهٔ چوبی میفشردم که محسن از آن آویزان بود. من دور بودم، اما نفسهایم زیر طنابی که دور گلویش پیچیده بود، میرفتند و نمیآمدند. من میترسیدم بغض مردمکهایش بیخ گلویم را بگیرد و خفهام کند. من از خفه شدن میترسیدم. محسن هم میترسید. حتی تو هم میترسی.. خودم را توی جمعیت گم کرده بودم. کسی توی گلویم دستش را مشت کرده بود. شاید محسن بود. نگاهش نکرده بودم. اما حتماً دستش مشت بود. من از خفه شدن محسن میترسیدم. از دست مشت شدهاش. از مردمکهاش غرق در اشکش. من از دکمهٔ بالای پیراهنش که همیشه باز بود، از دندان جلوی شکسته شدهاش هم میترسیدم. محسن را من کشتم. محسن را تو کشتی.
هر کجا هم فرار کنیم شعرهایش شبانه دور گلویمان میپیچند. خفه میشویم. من نگاه نمیکردم. اما می دانستم به من زل زده. وقتی سرم را بالا آوردم دیگر نگاهم نمیکرد. از دار آورده بودندش پایین. نمیدانم با جنازهاش
چه کردند. فقط میدانم که کبود بود.
کبود بود و بغضآلود. بغضآلود که میگویم یعنی سیاهی چشمانت که نمیتواند از استخوانهای درهمپوسیدهام - که کنار پل گذاشتهای- جدا شوند.
محسن را من کشتم.
آنها ریختند توی خانهاش و کسی را بردند اوین که محسن نبود. من ترسیده بودم. یادداشتهایش، شعرها و کتابهایش را از زیر زمین بیرون کشیدم و به آتش انداختم. محسن توی زیرزمین سوخت.
از خاکستر کاغذها بوی گوشت سوخته میآمد. تو میگفتی جنون. میگفتی دکتر. میگفتی تاب نبودن محسن را نیاوردهام. من میگفتم محسن دیشب آمده بود دنبال عینکش میگشت. میگفتم موهای سیاهش یک شبه سفید شد. زیر چشمهایش شد دو سیاهچالهٔ معلق. اما چشمهایش هنوز کهکشانها را به سخره میگرفتند. میگفتم کمرش خم شده. میگفتم نباید بفهمد کدام شاعر را کجای جهان تبعید کردند و کدام کارگر را توی بند کشتند. نباید بفهمد محمد را با گلوله زدند و دست مریم وقتی شعار میداد، از خون پر شد. میگفتم محسن طاقت نمیآورد، تو میگفتی جنون.
حتی حالا که از استخوانهای نیمه پوسیدهام که کنار پل گذاشتهای چشم بر نمیداری، چیزی توی وجودت نعره میکشد: جنون!
وقتی اشکهایت روی گودالی که که کندی میچکید، مرا به خاطر بیاور که روزی خودم را - که نقاشیهایم بودند - از پل به پایین انداختم و غرق شدم.
خودت را به خاطر بیاور.
وقتی که تن بیجانم را تا پای حوض کشیدی و آنقدر آنجا ماندی که بوی گوشت سوخته در تعفن جنازه پیچید.
بعد گفتی: جنون.
و به خاطر آوردی که گفته بودم نمیشود ماند. که دیگر شعر نیست. که محسن نیست. که شاعرها اشک شدند و باریدند و ما تمام شدیم. که وقتی آخرین گلولهٔ تفنگ را بین چشمهایم - که خیرهشان بودی - شلیک کردم، بوی گوشت سوخته خانه را گرفته بود.
محسن را من کشتم.
محسن توی زیرزمین سوخت.
- ۰ نظر
- ۲۰ دی ۹۸ ، ۰۱:۴۷