ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

وقتی یک نقاشی از دختری با موهای باز کشیدم و به او نشان دادم ، کمتر از ۱۰ سال سن داشتم .او قبل از هر چیزی گفت باید به جای این موها ، یک روسری برایش می کشیدی ! برو و درستش کن . 

من غمگین بودم و ذهنم حول و حوش جمله ای می چرخید که او نگفته بود ؛ میخواستم بشنوم که قشنگ است ! امروز فکر کردم شاید همه چیز از همان روز شروع شد .‌‌ 

شاید هم از چند سال بعد که بوف کور صادق هدایت را سر کلاس بردم و از معلم خواستم معنی یکی از جمله ها را برایم توضیح دهد ! کتاب را از من گرفتند و معلم با اخم به من گفت این آدم ها پوچ گرا هستند و ما نباید نوشته هایشان را بخوانیم ، چون فکر ما را فاسد می کنند . آن روز فکر کردم آن آدم ها چقدر قدرت دارند که می توانند با یک کتاب فکر ما را مثل خودشان کنند! پس چرا ما از این کتاب ها نداریم که فکر همه با خواندنشان خوب شود و دیگر آدم بدی نباشد؟ من معنی پوچ گرایی را هم نمی دانستم!

روز دیگری که یادم می آید ، یک خانم از حوزه آورده بودند برای بچه ها صحبت کند ، آن را یادم نمی آید چند سالم بود ! اما خوب به خاطر دارم که من مکبر نماز مدرسه بودم . او گفت نماز خواندن برای مسلمانان خیلی اهمیت دارد ،حدیثی نقل کرد که مرز بین کفار و مسلمانان، نماز خواندن است . من سوال کردم که چیزهای مهم تری برای مشخص کردن این مرز وجود دارد ! عمر هم نماز میخواند ، شمر هم میخواند!  پاسخ آن خانم را کم و بیش یادم است ، اما اتفاق پررنگ این بود که از فردا بچه ها یک طوری به من نگاه میکردند و من دیگر پایم را در نمازخانه ی مدرسه نگذاشتم ! 

شاید هم آن روز : دبیر دینی مان یک ضربه روی میزی که من سرش چرت میزدم کوبید و ادامه ی حرفش را گرفت : بچه ها ، دقت کردید اکثر کسانی که در دانشگاه های خوب و با رتبه ی بالا درس میخوانند حجاب خوبی دارند و چادری هستند ؟ کسی میداند چرا ؟ انیس تو بگو . 

بی معطلی گفتم : خب چون همه فرزند شهید و جانباز هستند ! 

البته از حق نگذریم ، آن دبیر دینی بی نوا که هنوز هم فکر میکنم باید از او حلالیت بگیرم ، مرا زیاد تحمل کرد . اما یک چیزهایی را هم در من از ریشه خشکاند ، وقتی حرف هایش را در دفتر شنیدم که می گفت : خانواده شان مذهبی هستند ، نمی دانم این دختر چرا ملحد از آب در آمده ! 

کمی که بیشتر فکر می کنم ، اصلا این فکرها هیچ وقت شروع نشده بودند . از همان ابتدا آرام و خیره وار مرا به تمسخر می کشیدند !

  • ..بیگانه ..

چند ساعت است که سعی دارم ذهن آشفته ام را سامان دهم و رفته رفته آن را به کتاب باز جلویم سوق دهم ، اما نمی شود که نمی شود .. وقتی چیزی برایم عنوان درس را میگیرد و خواندنش را جبر می بینم ، دیگر نمی توانم دوستش داشته باشم! وقتی هنوز نمیدانستم زیست چیست و اصلا بدن چه غلطی میکند؛ آنقدر با شوق نظریات تکامل داروین را میخواندم و این در و آن در میزدم تا چیزی از آنها بفهمم که حد ندارد! اما امروز هر چقدر سرم را در کتاب زیست فرو کردم دیدم فقط نیم ساعت گذشته ، که به جرئت میگویم پنج دقیقه هم زمان مفید نداشت! چشمم به لوله ی گوارش کتاب است و ذهنم پیش کتاب تخصصی ادبیات کنج اتاق ! در این سالها انگار درس خواندن و معدل بالا گرفتن برایم عادت بود. عادت داشتم جزو افرادی باشم که همه در درس رویش حساب میکنند . اگر در درسی که عمیقا از آن متنفرم هم ، مثل ریاضی ؛ جزو افراد رده پایین قرار میگرفتم در دلم عذا بود و انگار به یک جایی از توانایی هایم بر میخورد ! اما خب هیچ وقت نتوانستم در این درس خوب باشم . وقتی پدرم چند باری گفت بهتر است من رشته ی انسانی را انتخاب کنم ، چون استعدادی فراتر از سنم در شاخه هایش دارم دلیل سر هم کردم که من به درد این رشته نمیخورم . دلایلی که هنوز هم بر صحتشان تردیدی ندارم . آن روزها خانه ی من از پای بست ویران بود ! یادش بخیر چه وقت ها که دبیر دینی مرا با فصاحت از کلاس بیرون نکرد ! چه وقت هایی که در بحث هایمان کار به «من باید با پدرت حرف بزنم» نرسید! آن وقت میرفتم سر کلاسی که از دم با آن مخالف بودم و آن درس های غلط را حفظ میکردم ؟ حتی پدرم از آنجایی که علاقه ی من به فلسفه و منطق را میدانست ،روزی مرا برد  پیش یک دبیر منطق ، آن بنده ی خدا هم به خیالش میخواست بحث جذابی را شروع کند و آغاز کرد که : افراد دو دسته هستند، یا خدا را قبول دارند و یا ندارند ! هنوز حرفش را ادامه نداده بود که من گفتم : تبریک میگویم، شما توانستید با یک جمله جمع کثیری از جهان را انکار کنید ! شما عقیده ی آگنوستیکی را منکر شدید استاد!‌ 

اگر امروز به آن ساعت برگردم هیچگاه پاسخ آن مرد را نمیدهم . ساکت مینشینم و تمام حرف هایش را گوش میدهم ، آن وقت به طور صریح میگویم: من این رشته را انتخاب نمیکنم ! 

زیرا در تجربه ای که این سالها به دست آورده ام، بحث کردن، آن هم وقتی هر دو طرف به عقیده ی خود اطمینان دارند و آن را دو دستی چسبیده اند فقط باعث خراشیدن اعصاب میشود . بارها همین بنده عقیده ام را شل کردم و نشستم سر بحث تا شاید از دستم در برود و جاگزینی  ًٔ بهتر ! اما فقط سبب شد نزد فکرهایم شرمنده نباشم که به هیچگاه به آن ها فرصت تغییر ندادم ! القصه ؛ بنده این رشته را انتخاب کردم و درس هایش را با بی علاقگی مفرط میخوانم و نمره ای هم تنگش می آید ، اما نمیدانم این مسیر به کجا مقصد میشود !  پیش آمده بود در سال تحصیلی ، ماه ها یک کلمه هم ننوشته بودم و یک کتاب هم نخوانده بودم ، به شکلی که برای نوشتن داستان تهوع در جمله بندی می لنگیدم ! این انتخاب را ظلمی به دست هایم دانستم که هیچگاه برایش خود را نخواهم بخشید ! 

اگر عمری بود تصمیم دارم از روز هایی که میخواستم به حوزه بروم هم بنویسم . خاطرات آن روزها جالبند ! 

  • ..بیگانه ..

چند روز پیش که نه نقاشی نصفه ای برای تکمیل بود و نه متن آغاز نشده ای در ذهن ، بی هدف در وبلاگ های مذهبی چرخ میخوردم و هر از گاهی خنده ای میکردم! این بین به متنی بر خوردم که اخم را جای خنده هدیه میداد ! استادی پست گذاشته بود که کجای کارید ، خداوند گم شده است و ما به دنبال آنیم و خداوند در عالم نایپداست و .. این هایی را که میگویم در چند بیتی آورده بود . اینکه شعرش را نمی آورم به این دلیل است که از بیان نام شاعر و ذکر منبع معذورم . من هم که شما را چه پنهان آن روی خشمگینم که همیشه کار دستم میدهد ، داشت در عرصه رخ مینمود .. آرام که شدم اینگونه پاسخ دادم:

 تو به دنبال خدایی و خودت گم شده ای

جای رفتن به نشانی ، پی مردم شده ای !

میزنی این در و آن در که پلاکش چند است

شهر را از غلط آمد ، به پلاکی بند است !

شعر گفتی که خدا،خالق ما،ناپیداست 

شعر گفتم که بدانی تو گمی، او پیداست

گفته بودی که به جز عشق خدا در دل نیست

آن که بر گمشده دل را بدهد جداً کیست؟

دل بدادیم که او گم نشده ، او هر جاست

گم شدیم در خودمان ، دیرشده ، او تنهاست..

.

حاصل ده دقیقه خودخوری شدند این بیت ها که بی درنگ برای آن استاد فرستادم ، در انتظار دفاعی جانانه نشسته بودم که دیدم ایشان پست را ویرایش کرده و شعر مرا آخرش آورده اند ، با عنوان شعر ارسالی در نظرات ! 

این را نمیدانم که ایشان متوجه منظور من شده بودند یا خیر ، فهمیده بودند حرف هایم خودشان را نشانه می رود یا نه . اما یک چیز که فهمیدم این بود که او بهترین دفاع را از خودش کرد ! گاهی به سرم می زند تمام نوشته ها را بسوزانم ، حتی داستان تهوع عزیزم را .. آن وقت از نو شروع کنم ..

  • ..بیگانه ..

کنج ما پیرزنی است که نخ می ریسد

سینه اش مأمن ماهی و دلش تنگ بلور

چشم هایش ز سیاهی حجرالاسود بود

زده او تکیه به سرو ، سبدی نخ بغلش

زیر لب میخواند چیزی به مرور

دو نخ و نیمه ای از عشق به قبلش بدهم؛

سه نخ از بغض تلمبار کنم در چشمش 

دوک اشکی به کنار .. 

زیر آن حجم سه نخ جان ندهد

دو نخ از شوق .. ، لحظه ای می مانَد 

باد تندی به وزیدن آمد .. 

ناگهان تنگ بلورش لرزید

حجرالاسود او خیره به کوه

باد ، دنگال سبد با خود برد.. 

پیرزن خیره به نخ هایش بود

فکری ازتوی سرش جیغ کشید

 کنج ، از لرزش او می ترسید

گویی از خواب پرید..نخ هایم کو؟

پیرزن دامن خود را ز زمین جمع نمود

گره روسری اش را محکم ، کفش ها را پا کرد

و تفاوت اینجاست

یک نفر کنج خودش را تنگ ، پیرزن را گیر می اندازد

یک قفس دور به دورش و حصار

چشم بر بغض دلش می بندند

پیرزن جیغ زنان بر قفسش می کوبد

کنج ما می لرزد

و همان وقت که ماهی ز دلش پرت شود

میتوان گفت که ما میمیریم

ماصدامی شنویم ، حرف را می فهمیم

نفسی می رود و می آید

و مگر شرط حیات است اینها؟

پیرزن را نکُشیم . اندکی پرده ز رخسار حقیقت بکشیم

پیرزن می میرد . با دو رویی و دروغ

بگذاریم کسی در دلمان خنده کنده

و چه چیزی بهتر که کسی عشق و طرب زنده کند

بگذاریم که آن پیرزن ازشوق به دنبال سبد راه رود

بگذاریم که در کوه کمی داد زند

گاه دستی به سر و گیسوی مهتاب زند ..

.

پ .ن: اگر اشتباه نکنم این نوشته برمیگردد به سال ۹۳ . شانس آوردید کاملش را پیدا نکردم . وگرنه داستان پیرزن هنوز ادامه داشت

  • ..بیگانه ..

نمی دانم چندمین مرتبه ای است که دستم را روی یک کلید فشار می دهم و تمام حرف هایم را در نطفه خفه می کنم . نمی دانم کسی جز من یک شب اینگونه به صفحه ای خیره شده است یا نه . شاید فقط من گاهی از افکار خودم میترسم و با خشم آنها را ساکت میکنم . شاید کسی دیگر نباشد که یک شب چندین صفحه حرف را روی هم سوار کند و بعد با بی تفاوتی تمام آن ها را آتش بزند. شاید فقط روی دیوار اتاق من با خط درشت نوشته شده باشد : تو یک سال و سه ماه است قول داده ای شعر ننویسی.

خودمانیم ؛ اما  نمی دانم چرا هیچ وقت با موسیقی های باخ و یا بتهوون آرام نشده ام . اصلا حس خوبی هم یکهو به وجودم سرازیر نشده . شما را چه پنهان آرامش بخش ترین لحظاتی که در جوار موسیقی تجربه کردم را مدیون نعره های آن خواننده ی بی نوای راک هستم . از آن گذشته هیچ وقت نتوانستم بغضم را با صدای روح انگیز پیانو یا صدای بغض دار خواننده ی پاپ بشکنم . اما تا دلتان بخواهد با یک موسیقی رپ نامفهوم های های گریه کرده ام . کتاب خواندن را هم دوست دارم ، در پرانتز بگویم آنقدر توصیه اش میکنم که گویی حرص کتاب های فروش نرفته ام روی دلم است! اما خب خسته هم میشوم ! تلخ است اما گاهی بی آنکه ساعتی گذشته باشد ، کتاب مظلوم پیش رویم را سویی پرتاب می کنم و یک رمان می خوانم . از آن رمان هایی که نوشتنش خیانتی در حق قلم بود . همان عاشقانه های آبکی پر از غلط های املایی و نگارشی .

اصلا نمی دانم این پراکنده گویی هایی بی وقت را از کجام در آورده ام !

امشب اما یک حال عجیبی داشت . دفترچه ی خاطرات آبی رنگم را آنقدر ورق زدم تا به این صفحه رسیدم :
  • ..بیگانه ..

در محله ی ما یک نفر دیوانه بود و شعر می گفت . او به همه لبخند می زد ؛ اما یک بار دیدم با درخت حرف می زند .. او دیوانه بود و شعر می گفت ؛ او کوه را نوازش می کرد . خم می شد و با دستمال پارچه ای کوچکش رد لاستیک ها از روی خیابان را پاک می کرد و مردم به او می خندیدند و او هم می خندید ..    او بین زباله ها راه می رفت و عمیق نفس می کشید . یک روز سرش را بالا گرفت و کنار کوچه گدایی کرد و صبح داشت چند نهال جدید می کاشت . او در قبرستان شهر برای خودش قبری داشت که دور تا دورش پیچک بود و گاهی آرزوهایش را آنجا دفن می کرد .  شب ها با قلم و دفترچه ی آبی رنگش در شهر راه می افتاد . یک بار دیدم نوشته هایش را می بوید ..  اما یک روز صبح او دیگر نمی خندید . دفترچه اش بغض کرده و خودش دلگیر بود .. وقتی آن ماشین سفید جلوی کوچه ایستاد و چند نفر او را با خود بردند  مردم می گفتند بالاخره دیوانه را تحویل دادیم .. حالا می برند و او را درمان میکنند . از آن روز به بعد کوه ریزش می کرد ! خیابان پر از جای زخم ماشین ها بود . زباله ها اخم داشتند و دیگر نهالی کاشته نشد ..

.

.

پ.ن : تهوع داستانی است که از نوشتنش زمان زیادی می گذرد . ان را با تمام وجود دوست دارم . سخت بود انتخاب قسمتی از آن برای انتشار ! این قسمت را به نیابت از تمام روزهایی می گذارم که با شخصیت های قصه دمخور بودم

  • ..بیگانه ..

او شاید زلزله ای بود که کفش های مرگ را پوشید و از مادرم کمک خواست. وقتی مادرم در اتاق او را به آغوش کشیده بود و دلداری اش می داد مرگ به دنبال کفش هایش آمده بود. وقتی زلزله فرار کرد آرام کفش هایش راپوشید و در شهر به راه افتاد.. امروز کودکی در ردپایش مادرش را می خواست .. !

.

.

.


پ.ن: یادش بخیر . وقتی از من خواستند چند خط در مورد "او" بنویسم ، تنها چیزی که از "او" برایم ارزش نوشتن داشت این بود . اویی که با مظلومیت همه را به کام مرگ کشاند ...

  • ..بیگانه ..

عقاید اطمینان می طلبیدند و ما هم گویی دستاویزی می خواستیم که وقتی راه فرار نبود ، بی خاطری آزرده خود را آویزانش کنیم. معامله ی خوبی بود ! جامه ی اطمینان را بر افکار گذشتگانمان پوشاندیم و به پیش راندیم .. شک ؛ بهایی بود که هیچگاه به افکارمان ندادیم . شهری بودیم از مردمان کور که عصاهای یک دیگر را به دزدی می بردند و افسوس که ندیدن , پیشه ای بود سودمند چرا که چیزی باب میلمان برای دیدن نبود .. گنداب در آینه ها خانه کرده بود و آسمان تلخ می بارید . هر کس لای چشمانش را می گشود در میدان شهر به صلیب کشیده می شد. جرمی به سنگینی بیداری روی دامانش جان می کند .. گویی مسیح در نام پدر شیطان شده بود .. ! اما کسی این بین با دستانی از پینه ی قلم خسته ، می نوشت ..شعرهای لشکری بودند حمله ور به ظلم، آنها پای ذهن را به معرکه می کشاندند . وقتی دیگری را به جرم دیدن گردن زدند آن ذهن ها هنوز درگیر بیت ها بودند ! نوشتن در آن حال چیزی بود حقارت انگیز تر از فرار .. آن ها دارند می میرند ! می نویسی که جهان بفهمد ؟؟ شعری بگو که باعث شود قطرات خون کمتر در شوری اشک گم شوند.. می نویسی برای امید؟ که بفهمند چون تویی هم اینجا زجر می کشد؟ این التیام بخش کسی نیست.. این راباور کن ! حال ما که دانستیم چون هدایتی هم آن روزهاآرام نبود امیدوار شدیم؟ آن رود را زیبا ننویس..! رقص نسیم لای شاخه ی درختان را آنقدر در سر زمین نکوب. پایین این رود دارند گردن می زنند و تو داری از کشمکش زیبای سنگ و آب شعر میگویی؟

  • ..بیگانه ..

 این که روی زبان شاعر و نویسنده ها آمده که عوام نباید برای نوشتن به قولی زور بزنند و اگر چیزی روی قلم نیامد سعی برای نوشتن نکنند چرت و پرت است . اگر این طور بود که من همین خاطرات نصفه نیمه ام را هم که نباید می نوشتم..ابن شاعرها هم ادم های غریب و عجیبی هستند. خواندم یکی از آنها شعرهایی در باب آزادی عقیده و پاس داشتن چیزهای نوشته است که ارزش تا به کجا دارند اما تا کنون ارزشی برایشان قائل نگشته ..شما را چه پنهان ، در مورد غلط بودن تبعیض بین انسانها در هر لباس و عقیده ای چنان بیت های دهن پر کنی نوشته که چون من و هر کس دیگری که کم کمش لیسانس ادبیات را نداشته باشد باید لغت نامه ی مرحوم دهخدا را بگذارد کنار دستش و هی بگردد و بخواند..داشتم می گفتم ؛ یک همچین استاد بزرگ و فرهیخته ای که ازآن سوی دنیا می زند توی سرش که ای داد چه نشسته اید فلان سیاه پوست را د آمریکا کشتند! یا شما کجای کارید که ای بیداد فلان کس بی گناه اعدام شد و 67 چه کردند و چهل سال پیش فلان کس به ناحق مرد و ای که مادرتان به عذایتان بنشیند مردم انسانیتتان کجا رفته .... !! یک همچین استادی ؛ می بیند کسی رابرای دفاع از حق طبیعی زنی در مترو چاقو می زنند به طوری که آن کس عزرائیل را می بیند و آن ور یک سک سکی می کند و بین راه هم می ماند ؛اما دریغ از پریدن پلک انسانیتش ! مگر به یک ور روشن فکری اش هم بر میخورد ؟ می دانی چرا؟ دلیلش کم چیزی هم نیست..او از آزادی اش برای انتخاب عقیده استفاده کرده و القصه چیزی را برگزیده است مخالف با فکرهای ایشان ! این می شود که عمامه ی آن چاقو خورده ی بی نوا خار می شود و می رود توی چشم حرف های روشن فکری آن تاریک بین و سینه چاک کردن هایش برای حقوق بشرر دود می شود می رود توی چشم کسی چون من که القضا زورش هم فقط به خودش می رسد ! این ها را نگفتم که بگویم 67 ها را فریاد نزنیم!  اما جایی که سر می برند دیگر این حرف ها به کار کسی نمی آید .. لعنتی رجز را قبل از شروع جنگ می خوانند ، تو وسط میدان ایستاده ای و نعره می زنی؟ این خون ها دامن روشن فکری ات را می بیند تاریک بین !

  • ..بیگانه ..