وقتی یک نقاشی از دختری با موهای باز کشیدم و به او نشان دادم ، کمتر از ۱۰ سال سن داشتم .او قبل از هر چیزی گفت باید به جای این موها ، یک روسری برایش می کشیدی ! برو و درستش کن .
من غمگین بودم و ذهنم حول و حوش جمله ای می چرخید که او نگفته بود ؛ میخواستم بشنوم که قشنگ است ! امروز فکر کردم شاید همه چیز از همان روز شروع شد .
شاید هم از چند سال بعد که بوف کور صادق هدایت را سر کلاس بردم و از معلم خواستم معنی یکی از جمله ها را برایم توضیح دهد ! کتاب را از من گرفتند و معلم با اخم به من گفت این آدم ها پوچ گرا هستند و ما نباید نوشته هایشان را بخوانیم ، چون فکر ما را فاسد می کنند . آن روز فکر کردم آن آدم ها چقدر قدرت دارند که می توانند با یک کتاب فکر ما را مثل خودشان کنند! پس چرا ما از این کتاب ها نداریم که فکر همه با خواندنشان خوب شود و دیگر آدم بدی نباشد؟ من معنی پوچ گرایی را هم نمی دانستم!
روز دیگری که یادم می آید ، یک خانم از حوزه آورده بودند برای بچه ها صحبت کند ، آن را یادم نمی آید چند سالم بود ! اما خوب به خاطر دارم که من مکبر نماز مدرسه بودم . او گفت نماز خواندن برای مسلمانان خیلی اهمیت دارد ،حدیثی نقل کرد که مرز بین کفار و مسلمانان، نماز خواندن است . من سوال کردم که چیزهای مهم تری برای مشخص کردن این مرز وجود دارد ! عمر هم نماز میخواند ، شمر هم میخواند! پاسخ آن خانم را کم و بیش یادم است ، اما اتفاق پررنگ این بود که از فردا بچه ها یک طوری به من نگاه میکردند و من دیگر پایم را در نمازخانه ی مدرسه نگذاشتم !
شاید هم آن روز : دبیر دینی مان یک ضربه روی میزی که من سرش چرت میزدم کوبید و ادامه ی حرفش را گرفت : بچه ها ، دقت کردید اکثر کسانی که در دانشگاه های خوب و با رتبه ی بالا درس میخوانند حجاب خوبی دارند و چادری هستند ؟ کسی میداند چرا ؟ انیس تو بگو .
بی معطلی گفتم : خب چون همه فرزند شهید و جانباز هستند !
البته از حق نگذریم ، آن دبیر دینی بی نوا که هنوز هم فکر میکنم باید از او حلالیت بگیرم ، مرا زیاد تحمل کرد . اما یک چیزهایی را هم در من از ریشه خشکاند ، وقتی حرف هایش را در دفتر شنیدم که می گفت : خانواده شان مذهبی هستند ، نمی دانم این دختر چرا ملحد از آب در آمده !
کمی که بیشتر فکر می کنم ، اصلا این فکرها هیچ وقت شروع نشده بودند . از همان ابتدا آرام و خیره وار مرا به تمسخر می کشیدند !
- ۲ نظر
- ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۳۲