در آن وقت که مریم عیسی را می سرود
صدای گریه های شعرم در اتاق پیچیده بود
و کسی داشت در سطرها او را شستشو می داد
وقتی افق در عمود نگاهت نشست
عیسی بر چلیپای عشق رقم خورد
و من بر گونه های گُلگُتا خون گریستم
تو کفش های مرگ را به پا کردی
و در شهر به راه افتادی ..
وقتی مرگ به دنبال کفش هایش آمد
عیسی به آسمان گریخت ..
وقتی که خواب پوست شهر را می مکید
و دشنه ی غفلت شریان می طلبید؛
آرام از معرکه گریختی و شِیهه ای به ما سپردی
که ناقوس مرگ را می کوبید
وقتی که سر به جنون درد می کرد
و زخم از درون می شکفت
احساس بر چلیپا جان می کنْد
و من سوختن سیستان را گردن چشمانت می انداختم
شاید اگر پلک زده بودی
تاریخ اینگونه در دستانت نمی چرخید
.
.
.
.
.
پ.ن: رجوع شود به یکی دو خط اولِ مطلب روشن فکری از جنس تاریکی در وبلاگ- این هم از همان دست زور زدن هاست
- ۱ نظر
- ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۷