ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

در آن وقت که مریم عیسی را می سرود

صدای گریه های شعرم در اتاق پیچیده بود

و کسی داشت در سطرها او را شستشو می داد

وقتی افق در عمود نگاهت نشست 

عیسی بر چلیپای عشق رقم خورد

و من بر گونه های گُلگُتا خون گریستم

تو کفش های مرگ را به پا کردی

و در شهر به راه افتادی .. 

وقتی مرگ به دنبال کفش هایش آمد

عیسی به آسمان گریخت ..

وقتی که خواب پوست شهر را می مکید

و دشنه ی غفلت شریان می طلبید؛ 

آرام از معرکه گریختی و شِیهه ای به ما سپردی 

که ناقوس مرگ را می کوبید

وقتی که سر به جنون درد می کرد

و زخم از درون می شکفت 

احساس بر چلیپا جان می کنْد 

و من سوختن سیستان را گردن چشمانت می انداختم

شاید اگر پلک زده بودی 

تاریخ اینگونه در دستانت نمی چرخید

.

.

.

.

.

پ.ن: رجوع شود به یکی دو خط اولِ مطلب روشن فکری از جنس تاریکی در وبلاگ- این هم از همان دست زور زدن هاست

  • ..بیگانه ..

در من چگوارا ، بی فکر انقلابی در سر ، بی موتور سیکلت، به تنه ی نازک درختی تکیه داده و با پاکت سیگار تمام شده اش کلنجار میرود

نیچه ، بین رکعت دوم و سوم به شک افتاده و در حال ورق زدن رساله ی مکارم است . قبل از نماز، عمامه ی زرتشت قصه اش را‌ برایش بسته بود . 

هدایت ، مجموعه ی کتاب معجزات امام علی اش را در هند چاپ کرده و امیدوار تر از پیش روزها را می گذراند

عذر شریعتی را در دارالمجانین خواسته اند و دیگر کسی مسئولیت نگهداری از او را به عهده نمیگیرد

و هیتلر ، مدافع حقوق بشر شده است

در من ، اسم ها کلیشه های بُت وار نیستند 

آنها فقط اندیشه هایی تنها و غم انگیزند

در من تیمور لنگ و فردوسی ، هر دو هم رنگ هستند! خاکستری غم انگیز ..

انسان ها به پیچیدگی حضورشان در تاریخ نیستند

آنها را بین کلیشه ها خفه نکنید !

گاهی بگذارید در نبرد طبیعت ، زمستان پیروز باشد و عیدها بهار نباشد .. جهان در اندیشه ی شما رقم میخورد!

  • ..بیگانه ..

یک ماه از آن روزها نگذشته ، روزهای که روی این دیوار فارغ از مشکلات زندگی فصل ها را در آغوش می کشیدم ، دفتر آبی رنگی که نوشته هایش را از صدقه سری این مکان داشت را عمدا جا میگذاشتم تا دوباره برگردم ، دفتری که اسباب کشی آن را بلعید! اینجا مأمن روزهایم بود ، زادگاه افکارم . 

جایی که ساعت ها رویش می نشستم و می خواندم و می نوشتم و اندیشناک ! تهوع را از صدقه سری همین بلندی دارم . اینجا شاید تنها تعلق خاطر من به این حجم خاکی باشد .. 

دلم تنگ است !  یادم می آید یک روز از فرط خستگی روی دیوار خوابم برد و عادت غلت زدن را آنجا هم فراموش نکردم و فرودی پر افتخار روی خرده شیشه های زمین . این جای زخم کهنه روی دست راستم ، شاید از دوست داشتنی ترین چیزهایی باشد که همیشه آن را با خود دارم .  من اینجا زندگی کردن را آموختم و در کودکی بزرگ شدم .. 


  • ..بیگانه ..

قرارم بر این بود امشب «خاطراتِ حوزه ای که هیچگاه نرفتم» را به انتشار بگذارم . اما فکر کردم که خب این به چه درد شما میخورد .. آمدیم و مثلا دو نفر خواندند . آن «خب که چی» آخرش ؛ مرگ قلم است ! از شاعری خواندم : آن چیز که من را کشت ، خمیازه ی مردم بود ...

اینطور شد که به قصدِ عنوانِ « اعتراض به چه؟ » شروع به نوشتن کردم ، در پست بعدی اندیشه خود را از آن میگذارم . شما هم بیندیشید !

.

.

+ مرگ بند رختی بود به درازای جهان و انسان ها لباس هایی چلانده شده در سبد . انگار کسی آن ها را شسته بود و زیباترین هایشان را برای خراب نشدن روی سبد جای داده بود . لباس های زیبا زودتر روی بند پهن می شدند و آن قدر بالا بودند که نقش و نگار های ته سبد را هیچگاه نمی دیدند و ما لباس هایی شسته نشده در انتهای سبد ..

دنیای بیرون ما را می خواند . این زندگی در برابر مرگ ناعادلانه ترین خیال بود .. ما باید از سبد می رفتیم

این خروج راهی بود به سختی لباس های پیش رو ، کنار زدن آن ها برایمان رویایی بود محال تر از نشستن در انتظار بند

 تردید ما شاید ثمر گرفتن سال هایی بود که در گوشمان خوانده بودند بیرون از سبد جز بند چیزی نیست

ما غمگین ترین شورشی ها بودیم وقتی دل از نقش های فریبنده ی سبد می کندیم ، بی تصویری از پیروزی در سر

ما ندانم گرایانه پیش می رفتیم و افکارمان ناباورانه می تاختند

وقتی نیمی از راه را پیموده بودیم ، چیزی فکر برگشت را به دیوار می کوبید و با بغض به او خیره می شد.  دریده شدن برای لباس ها بهای سنگینی بود ..وقتی تن نیمه جانمان را  بیرون انداختیم تا چشم کار می کرد سبد بود...

  • ..بیگانه ..

مارکس از هگل نقل می کند : همه ی شخصیت ها و حوادث بزرگ تاریخ جهان دوباره ظهور می کنند . مارکس یادآوری می کند هگل فراموش کرده توضیح دهد که این ظهور یک بار تراژدی است و بار دیگر مضحکه و کاریکاتور ! 

صدای شعریِ طنین انداز بر ایران امروز ، غم انگیز ترین صدایی است که گوش ها به خود شنیده اند . ما شاید کاریکاتور مدیحه سرایی های زمان پادشاهی شده ایم ! ادبیات هیچ گاه ستمی که امروز شاعران به شعر کردند را از یاد نخواهد برد . چه خوب است که او مثل ما فراموش کار نیست ! دارند شعر را سخیف می کنند! نهایتِ محتوای غالبِ غیر مذهبی این است که جوانی دلش برای معشوقه اش تنگ شده و دارد در شعر رمانتیک بازی در می آورد ! این را با تمام نقاط ضعف و قوتش که کنار بگذاریم ؛ شعرهایی می بینیم سراسر تملق و دروغگویی . شعر را کرده اند دکان دلالی مقام . هر چه در کتاب فروشی ها مردمک می چرخانم لای صفحات ؛ غم خود را بیشتر به من بدل می کند ! این بین یک کتاب هم که اندر احوالات فکر دیدم تماماً کپی از آثار شاملو بود که فکر کنم شاعر خلاق آن را گذاشته جلویش و سعی کرده شبیهش را سر هم کند .. آه از روزی که کرم های شبتاب خورشید نمایی کنند ! اندر احوالات خورشید اگر برایتان بگویم ، چه حاجت به سخن که امروز غزل پست مدرن در حال ایجاد تحول در رکود شعر است ! شعر بوی نا میدهد ! آن قدر آسمانی اش نکنید ! آن را از بین دست  معجزه های دینی تان بیرون بکشید و بگذارید روی زمین قدم بردارد .. شاعر غزل پست مدرنمان ؛ شانس آورده و توانسته از چوبه ی دار بگریزد و آن ور دنیا بشیند و در صفحه ای شعر های پیشینش را به اشتراک بگذارد ! چون منی هم بنشیند اینجا و زورش را به خودش برساند که چرا نمی بینند این مردم !

از کنار این حرف ها ساده عبور نکنید ! 

درد از این ساده گذشتن ها بر دل بسیار است! 

تمام ماجرا همین نیست!

  • ..بیگانه ..

این که آنقدر این خاطرات را دور خطاب میکنم ، بنابر زمان زیادی نیست که از آنها گذشته . اتفاقا دور ترین این حرف ها شاید برگردد به یک سال پیش.‌اما از آنجایی که تغییر در من عیان است و حاجتی به بیان نیست، خود را از منِ آن روزها انقدر دور می بینم . 

آن موقع ها این در و آن در می زدم که یک نویسنده یا شاعری که نوشته هایش به تنش بیارزد ، شعر مرا بخواند . از قضا شعری با عنوان « درخت » نوشته بودم که برای یک نویسنده فرستادم . سنم را پرسید و بعد خواست تا فردا شعری با عنوان درخواستی اش بنویسم . وقتی نوشتم و با شوق برایش فرستادم گفت : شاید ده پانزده سال دیگر یک چیزی از تو در بیاید ! هنوز نه .. 

شاید حرفش آنقدرها هم بد نباشد ، اما برای منِ آن روزها سنگین بود ! آنقدر که شعر را سر به نیست کردم و امشب اتفاقی آن را پیدا کردم . عنوان انتخابی آن مرد « باران» بود :

کودکان خیره به این سقف کبود 

زیر ویرانه ای از خاطره ها 

نقش پروانه در اندیشه ی خود می بندند

آسمان ابری نیست

برگ در حسرت شبنم مانده

باد با سوز به خشم آمده است

تشنگی طاقت گل را برده

و همه خیره به یک روزنه اند

قطره ای باران ، شاید، شاید..

و به اندازه ی یک شهر امید !

بر بلندای زمین 

مردم از خالق خود چشم باران دارند

و دعا پشت دعا

و زمان دیرتر از حد خودش رد می شد

ناگهان ؛ گل خندید

کودکی بر دل آن تپه نشست

نم نمک می بارید

و خدا خیره به آن قطره ی اشک

آسمان می بارید

شهر لبخند به لب تر می شد

برگ شبنم به بغل سرخوش بود

باد با ابر به رقص آمده بود

کودکان در پی یک پروانه

پل بر منطق و اندیشه زدند

روی ابری به بزرگی خیال

چشم در چشم دماوند و سهند

و در آغوش خدا می خندند ..

.

پ.ن : مثلا میخواستم از شهر خشکی بنویسم ، که دعاهای مردمش برای باران ثمر نداشت ، اما یک روز با گریه کردن یک کودک ، باران میگیرد .. وضوح ضعف در رساندن منظور برایم شفاف است !

  • ..بیگانه ..

وقتی یک نقاشی از دختری با موهای باز کشیدم و به او نشان دادم ، کمتر از ۱۰ سال سن داشتم .او قبل از هر چیزی گفت باید به جای این موها ، یک روسری برایش می کشیدی ! برو و درستش کن . 

من غمگین بودم و ذهنم حول و حوش جمله ای می چرخید که او نگفته بود ؛ میخواستم بشنوم که قشنگ است ! امروز فکر کردم شاید همه چیز از همان روز شروع شد .‌‌ 

شاید هم از چند سال بعد که بوف کور صادق هدایت را سر کلاس بردم و از معلم خواستم معنی یکی از جمله ها را برایم توضیح دهد ! کتاب را از من گرفتند و معلم با اخم به من گفت این آدم ها پوچ گرا هستند و ما نباید نوشته هایشان را بخوانیم ، چون فکر ما را فاسد می کنند . آن روز فکر کردم آن آدم ها چقدر قدرت دارند که می توانند با یک کتاب فکر ما را مثل خودشان کنند! پس چرا ما از این کتاب ها نداریم که فکر همه با خواندنشان خوب شود و دیگر آدم بدی نباشد؟ من معنی پوچ گرایی را هم نمی دانستم!

روز دیگری که یادم می آید ، یک خانم از حوزه آورده بودند برای بچه ها صحبت کند ، آن را یادم نمی آید چند سالم بود ! اما خوب به خاطر دارم که من مکبر نماز مدرسه بودم . او گفت نماز خواندن برای مسلمانان خیلی اهمیت دارد ،حدیثی نقل کرد که مرز بین کفار و مسلمانان، نماز خواندن است . من سوال کردم که چیزهای مهم تری برای مشخص کردن این مرز وجود دارد ! عمر هم نماز میخواند ، شمر هم میخواند!  پاسخ آن خانم را کم و بیش یادم است ، اما اتفاق پررنگ این بود که از فردا بچه ها یک طوری به من نگاه میکردند و من دیگر پایم را در نمازخانه ی مدرسه نگذاشتم ! 

شاید هم آن روز : دبیر دینی مان یک ضربه روی میزی که من سرش چرت میزدم کوبید و ادامه ی حرفش را گرفت : بچه ها ، دقت کردید اکثر کسانی که در دانشگاه های خوب و با رتبه ی بالا درس میخوانند حجاب خوبی دارند و چادری هستند ؟ کسی میداند چرا ؟ انیس تو بگو . 

بی معطلی گفتم : خب چون همه فرزند شهید و جانباز هستند ! 

البته از حق نگذریم ، آن دبیر دینی بی نوا که هنوز هم فکر میکنم باید از او حلالیت بگیرم ، مرا زیاد تحمل کرد . اما یک چیزهایی را هم در من از ریشه خشکاند ، وقتی حرف هایش را در دفتر شنیدم که می گفت : خانواده شان مذهبی هستند ، نمی دانم این دختر چرا ملحد از آب در آمده ! 

کمی که بیشتر فکر می کنم ، اصلا این فکرها هیچ وقت شروع نشده بودند . از همان ابتدا آرام و خیره وار مرا به تمسخر می کشیدند !

  • ..بیگانه ..

چند ساعت است که سعی دارم ذهن آشفته ام را سامان دهم و رفته رفته آن را به کتاب باز جلویم سوق دهم ، اما نمی شود که نمی شود .. وقتی چیزی برایم عنوان درس را میگیرد و خواندنش را جبر می بینم ، دیگر نمی توانم دوستش داشته باشم! وقتی هنوز نمیدانستم زیست چیست و اصلا بدن چه غلطی میکند؛ آنقدر با شوق نظریات تکامل داروین را میخواندم و این در و آن در میزدم تا چیزی از آنها بفهمم که حد ندارد! اما امروز هر چقدر سرم را در کتاب زیست فرو کردم دیدم فقط نیم ساعت گذشته ، که به جرئت میگویم پنج دقیقه هم زمان مفید نداشت! چشمم به لوله ی گوارش کتاب است و ذهنم پیش کتاب تخصصی ادبیات کنج اتاق ! در این سالها انگار درس خواندن و معدل بالا گرفتن برایم عادت بود. عادت داشتم جزو افرادی باشم که همه در درس رویش حساب میکنند . اگر در درسی که عمیقا از آن متنفرم هم ، مثل ریاضی ؛ جزو افراد رده پایین قرار میگرفتم در دلم عذا بود و انگار به یک جایی از توانایی هایم بر میخورد ! اما خب هیچ وقت نتوانستم در این درس خوب باشم . وقتی پدرم چند باری گفت بهتر است من رشته ی انسانی را انتخاب کنم ، چون استعدادی فراتر از سنم در شاخه هایش دارم دلیل سر هم کردم که من به درد این رشته نمیخورم . دلایلی که هنوز هم بر صحتشان تردیدی ندارم . آن روزها خانه ی من از پای بست ویران بود ! یادش بخیر چه وقت ها که دبیر دینی مرا با فصاحت از کلاس بیرون نکرد ! چه وقت هایی که در بحث هایمان کار به «من باید با پدرت حرف بزنم» نرسید! آن وقت میرفتم سر کلاسی که از دم با آن مخالف بودم و آن درس های غلط را حفظ میکردم ؟ حتی پدرم از آنجایی که علاقه ی من به فلسفه و منطق را میدانست ،روزی مرا برد  پیش یک دبیر منطق ، آن بنده ی خدا هم به خیالش میخواست بحث جذابی را شروع کند و آغاز کرد که : افراد دو دسته هستند، یا خدا را قبول دارند و یا ندارند ! هنوز حرفش را ادامه نداده بود که من گفتم : تبریک میگویم، شما توانستید با یک جمله جمع کثیری از جهان را انکار کنید ! شما عقیده ی آگنوستیکی را منکر شدید استاد!‌ 

اگر امروز به آن ساعت برگردم هیچگاه پاسخ آن مرد را نمیدهم . ساکت مینشینم و تمام حرف هایش را گوش میدهم ، آن وقت به طور صریح میگویم: من این رشته را انتخاب نمیکنم ! 

زیرا در تجربه ای که این سالها به دست آورده ام، بحث کردن، آن هم وقتی هر دو طرف به عقیده ی خود اطمینان دارند و آن را دو دستی چسبیده اند فقط باعث خراشیدن اعصاب میشود . بارها همین بنده عقیده ام را شل کردم و نشستم سر بحث تا شاید از دستم در برود و جاگزینی  ًٔ بهتر ! اما فقط سبب شد نزد فکرهایم شرمنده نباشم که به هیچگاه به آن ها فرصت تغییر ندادم ! القصه ؛ بنده این رشته را انتخاب کردم و درس هایش را با بی علاقگی مفرط میخوانم و نمره ای هم تنگش می آید ، اما نمیدانم این مسیر به کجا مقصد میشود !  پیش آمده بود در سال تحصیلی ، ماه ها یک کلمه هم ننوشته بودم و یک کتاب هم نخوانده بودم ، به شکلی که برای نوشتن داستان تهوع در جمله بندی می لنگیدم ! این انتخاب را ظلمی به دست هایم دانستم که هیچگاه برایش خود را نخواهم بخشید ! 

اگر عمری بود تصمیم دارم از روز هایی که میخواستم به حوزه بروم هم بنویسم . خاطرات آن روزها جالبند ! 

  • ..بیگانه ..

چند روز پیش که نه نقاشی نصفه ای برای تکمیل بود و نه متن آغاز نشده ای در ذهن ، بی هدف در وبلاگ های مذهبی چرخ میخوردم و هر از گاهی خنده ای میکردم! این بین به متنی بر خوردم که اخم را جای خنده هدیه میداد ! استادی پست گذاشته بود که کجای کارید ، خداوند گم شده است و ما به دنبال آنیم و خداوند در عالم نایپداست و .. این هایی را که میگویم در چند بیتی آورده بود . اینکه شعرش را نمی آورم به این دلیل است که از بیان نام شاعر و ذکر منبع معذورم . من هم که شما را چه پنهان آن روی خشمگینم که همیشه کار دستم میدهد ، داشت در عرصه رخ مینمود .. آرام که شدم اینگونه پاسخ دادم:

 تو به دنبال خدایی و خودت گم شده ای

جای رفتن به نشانی ، پی مردم شده ای !

میزنی این در و آن در که پلاکش چند است

شهر را از غلط آمد ، به پلاکی بند است !

شعر گفتی که خدا،خالق ما،ناپیداست 

شعر گفتم که بدانی تو گمی، او پیداست

گفته بودی که به جز عشق خدا در دل نیست

آن که بر گمشده دل را بدهد جداً کیست؟

دل بدادیم که او گم نشده ، او هر جاست

گم شدیم در خودمان ، دیرشده ، او تنهاست..

.

حاصل ده دقیقه خودخوری شدند این بیت ها که بی درنگ برای آن استاد فرستادم ، در انتظار دفاعی جانانه نشسته بودم که دیدم ایشان پست را ویرایش کرده و شعر مرا آخرش آورده اند ، با عنوان شعر ارسالی در نظرات ! 

این را نمیدانم که ایشان متوجه منظور من شده بودند یا خیر ، فهمیده بودند حرف هایم خودشان را نشانه می رود یا نه . اما یک چیز که فهمیدم این بود که او بهترین دفاع را از خودش کرد ! گاهی به سرم می زند تمام نوشته ها را بسوزانم ، حتی داستان تهوع عزیزم را .. آن وقت از نو شروع کنم ..

  • ..بیگانه ..

کنج ما پیرزنی است که نخ می ریسد

سینه اش مأمن ماهی و دلش تنگ بلور

چشم هایش ز سیاهی حجرالاسود بود

زده او تکیه به سرو ، سبدی نخ بغلش

زیر لب میخواند چیزی به مرور

دو نخ و نیمه ای از عشق به قبلش بدهم؛

سه نخ از بغض تلمبار کنم در چشمش 

دوک اشکی به کنار .. 

زیر آن حجم سه نخ جان ندهد

دو نخ از شوق .. ، لحظه ای می مانَد 

باد تندی به وزیدن آمد .. 

ناگهان تنگ بلورش لرزید

حجرالاسود او خیره به کوه

باد ، دنگال سبد با خود برد.. 

پیرزن خیره به نخ هایش بود

فکری ازتوی سرش جیغ کشید

 کنج ، از لرزش او می ترسید

گویی از خواب پرید..نخ هایم کو؟

پیرزن دامن خود را ز زمین جمع نمود

گره روسری اش را محکم ، کفش ها را پا کرد

و تفاوت اینجاست

یک نفر کنج خودش را تنگ ، پیرزن را گیر می اندازد

یک قفس دور به دورش و حصار

چشم بر بغض دلش می بندند

پیرزن جیغ زنان بر قفسش می کوبد

کنج ما می لرزد

و همان وقت که ماهی ز دلش پرت شود

میتوان گفت که ما میمیریم

ماصدامی شنویم ، حرف را می فهمیم

نفسی می رود و می آید

و مگر شرط حیات است اینها؟

پیرزن را نکُشیم . اندکی پرده ز رخسار حقیقت بکشیم

پیرزن می میرد . با دو رویی و دروغ

بگذاریم کسی در دلمان خنده کنده

و چه چیزی بهتر که کسی عشق و طرب زنده کند

بگذاریم که آن پیرزن ازشوق به دنبال سبد راه رود

بگذاریم که در کوه کمی داد زند

گاه دستی به سر و گیسوی مهتاب زند ..

.

پ .ن: اگر اشتباه نکنم این نوشته برمیگردد به سال ۹۳ . شانس آوردید کاملش را پیدا نکردم . وگرنه داستان پیرزن هنوز ادامه داشت

  • ..بیگانه ..