ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !


اعداد به شکل وقیحانه ای جمع و جورند . به آن همه صبح ، ظهر ، اشک ، خشم ، جنون ، آن همه شب ، شب ، شب ، بغض ، درد . میگوییم هفده !  هفده هم جزو آن کلماتی است که نمیتوانند بار معنایی کاملی از آنچه هستند را برسانند . یک کلمه ی دیگر را قبلا گفته ام. تجاوز!


« برای مردم اینجوری جا افتاده که اگر به طور کامل به زنی تجاوز نشده باشد پس به او تجاوز نشده!» 

یک کلمه  ی دیگر : بغض . این یکی را نه میشود فهمید، نه میشود گفت . وقتی کسی بغض میکند در واقع حجمی بی رحم از حرف های فروخورده ، اندیشه های به قتل رسیده و مرگ های تدریجی ؛ درست به گلویش رسیده اند و حالا دارد با آنها کلنجار میرود که بیرون بیایند یا نه . 

دردناک ترین کلمه اما ، این است : جنون ! 

تلفیقی از بغض ، درد ، تجاوز ،مرگ های تدریجی ، اندیشه های به قتل رسیده و هفده !


« خوابیدن از برخاستن در خانه ای دیگر 

برخاستن با هق هق دیوانه ای دیگر


بی خاطره ، بی واژه بی هر مشترک بودن

بیگانه ای در حسرت بیگانه ای دیگر


پرواز از ویرانه ی یک خانه ی دلگیر

ساکن شدن با بغض در ویرانه ای دیگر »

  • ..بیگانه ..

این روزها را نباید نوشت . باید گذاشتشان در خاک خورده ترین پستوهایِ ذهنِ تاریخ بمانند تا بگندند . باید تمام نفرت جهان را گذاشت در یک شیشه ، این روزها را گذاشت وسطشان و شیشه را انداخت وسط اقیانوسی که هیچگاه روی هیچ نقشه ای نبوده است. باید فجیع ترین مرگی که تا به حال هیچکس نداشته را برایشان رقم زد. باید تقویم را از نو نوشت و این لعنتی ها را هیچ جایش قرار نداد .. 

تناقضی عجیب در حال ریشه دواندن است .

نه . اصلا هم عجیب نیست! 

هیچ چیز عجیب نیست . هر چیزی که اتفاق می افتد باید اتفاق می افتاده و افتاده است .‌ چیزی جز یک برنامه ی از پیش تعیین شده وجود ندارد . حتی اینکه تو تصمیم میگیری که زندگی ات یک برنامه ی از پیش تعیین شده نباشد و خودت آن را رقم بزنی هم از پیش تعیین شده . 

درست مثل شخصیت های داستان .‌ 

آن ها یک جایی تصمیم میگیرند که خودشان تصمیم بگیرند ، اما در حقیقت آنها باید این تصمیم را میگرفته اند تا آن قصه ی لعنتی برود جلو . 

همه چیز یک قصه است .‌ یک نویسنده ی خسته و غمگین پشت تمام این ماجراهاست ..

میخواهد مغز تو را له کند دختر! دارد دیوانه ات میکند. نمیفهمی ؟ این اقتضاهای سن لعنتی بهانه اند . تو قرار است بین همین نقاشی های غمبار و کتاب های درمانده ات بمیری..

آن وقت هیچ چیز عوض نمیشود . آسمان همین است ، زمین همین و چشم هایش هم .. 

هیچ چیز این کره ی خاکی تغییر نخواهد کرد .‌‌

انگار از ابتدا هیچ چیز نبوده است . هیچ اشکی روی هیچ کتابی نریخته است ، هیچ کودکی درِ هیچ اتاقی را به هم نکوبیده ، هیچ گلوله ای به سمت هیچ شقیقه ای نرفته ، هیچ کسی در خواب رگش را نزده ، اصلا انگار هیچ گوسفندی گرگ نشده ..

  • ..بیگانه ..

چهارده سالگی هایمان زیر فشارِ فهمِ این که پیامبر واقعا زینب زن زید را دوست داشته یا نه لَق خورد ! 

پانزده سالگی‌ را زیر‌ تفسیر آیاتی مورد دار لِه کردیم و در جستجوی حقیقتی پژمردیم که هیچگاه وجود نداشت . 

شانزده سالگی عمق فاجعه بود . آن را بین بحث با عمامه به سرهایی گذراندیم که اغلب حواسشان به چیزی بیشتر از سوال هایمان بود! تناقض دنیای کودکیمان را پر کرد .‌کودکی؟

 ما کودکی نکردیم جانم! برای تولد نه سالگیمان مجموعه کتاب معجزات امام علی را آوردند و با دیدن فهرستش قاه قاه خندیدیم . عوضش همان وقت ها با خط به خط بوف کور آرام گرفتیم . یک چادر گلدار زدند سرمان و گفتند از این به بعد باید روزی ۱۷ رکعت از خدا تشکر کنیم.

در کتاب های دینی هزار بار نفخ صور را جلوی چشمانمان آوردند و آنقدر پیش از موعد در آن شیپور لعنتی دمیدند و ما را به خاطر چند تار موی بیرونمان به جهنم کشاندند و تن هایمان را از ترسِ ورم با میوه ی زقوم لرزاندند که .. چه شب ها که کودکی هایم از ترس همین میوه ی دوزخی پشت خدا قایم نشد!

رویاهایمان را به لجن کشیدند و تو نمی فهمی یعنی چه مایه ی سرافکندگی پدرت باشی !

اصلا می دانی یک شب با آرزوهایت بخوابی ، صبح بیدار شوی ببینی خاکشان کرده اند چه حسی دارد ؟

میگویی این نسل را شاهین نجفی حرامزاده به گوه کشاند ؟ نه جانم! ما در شهری به دنیا آمدیم که محال است خانه ای در آن بی شهید باشد ! نصف این شهر گلزار شهداست بی انصاف . خانه ای را پیدا نمیکنی که شب ها صدای قرآن و گریه های خالصانه اش به فلک نرسد . اینجا همه یا بی پدرند ، یا فرزند جانبازهایی خسته... 

ما تمام لحظاتمان را گوشه ی مسجدهایی گذراندیم که امثال تو منبرنشین شان بودند ! چه شد که این دم و دستگاه لعنتی فرستادمان وسط باتلاق و آن خوک صفتی که می گویید دستمان را گرفت و بیرون آورد ؟

دست روی این زخم های لعنتی نگذارید ! تعفن شان تمام شهر را خواهد گرفت .‌ حالا میخواهید این بند پاره را به چیز وصله کنید؟ هفده سالگی های نفرت انگیزمان را رهاکنید ! بگذارید بنشینیم در اتاق های تاریک و نمورمان ، شعر بخوانیم، شعر بخوانیم، شعربخوانیم و آرام در خودمان بمیریم‌ ..


«نسل ما رو فرشته ها کشتن 

تو کتابای دینی و درسی 

تو که میدونی آخرش هیچه

دیگه از هیچ چی نمیترسی..»

  • ..بیگانه ..


ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ

ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ

ﺑﺎ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﺒﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ

ﭘﺸﺖ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ...

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﻣﻌﺘﺎﺩﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺼﻮﯾﺮ

ﺩﺭ ﭼﺎﺭﺭﺍﻩ، ﺩﺳﺘﻔﺮﻭﺷﯽ ﭘﯿﺮ

ﻣﺄﻣﻮﺭﻫﺎﯼ ﮔﺸﺘﯽِ ﺑﯽ ﺗﺄﺛﯿﺮ

ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﯿﺮ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪﻩ ﯼ ﺍﻋﺪﺍﻡ

ﺗﺎ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ِ ﻭﺍﻗﻌﯽ ِ ﺍﻟﻬﺎﻡ

ﺗﺎ ﺩﯾﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﻔﯽ ِ ﭘﺸﺖِ ﺑﺎﻡ

ﺗﺎ ﺑﭽّﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺷﺎﻡ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ

ﺍﻣﻨﯿّﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﯼ ﺯﻥ ﻫﺎ

ﻣﻮﺝ ﮐﻼﻍ ﻫﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻭﻥ ﻫﺎ

ﺩﺭ ﻫﺮ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺭﺷﻮﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻫﺎ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﺭﺩّ ﻗﻤﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﻕ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﺍﻥ

ﺁﻣﺎﺭ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﯼ ﺑﯿﮑﺎﺭﺍﻥ

ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﯾﺎﺭﺍﻥ

ﺗﺎ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﻥ ﻭﺳﻂ ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺍﻣّﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ... ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !


ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ

ﺗﺮﯾﺎﮎ ﻭ ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﻭ ﺧﻤﯿﺎﺯﻩ

ﯾﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﺎﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ

ﯾﺎ ﺗﻮﭖ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ

ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﺍﻧﻢ

ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﺍﻧﻢ... 


-سیدمهدی موسوی-*

  • ..بیگانه ..

راستش را بخواهید مثل تمام این مدت دستم به نوشتن نمی رود..

اما گاهی باید نوشت ، باید از یک چیزی که هیچوقت نمیشود فهمید چیست خالی شد ؛ باید قدم ها را تند کرد و دنبالش کرد .‌آنقدر تا گوشه ای از مغز گیر بیوفتد ، آنوقت باید زل زد به نقطه نقطه اش و آنقدر دقیق نوشت اش تا از مغز برود بیرون . اگر این کار را نکنی برای همیشه باقی می ماند و تو را می بلعد !

در هفدهمین یازده مرداد زندگی ام مینویسم . 

یک روز مثل تمام سیصد و شصت و چهار‌‌ روز دیگر . 

تمام وقت نشسته بودم در اتاق همیشگی‌ ام ، به همان دیواری که مثل‌ ده سال پیش بود نگاه میکردم و گاهی هم همان درسهای تکراری مدرسه را میخواندم ، آهنگ های قدیمی را گوش میدادم ، مثل تمام هفده سال گذشته پلک میزدم ، نفس میکشیدم و مثل تمام ۳۶۴ روز دیگر خالی بودم ... زشت نباید یک وقت که مثل خیلی ها «صادقانه روز تولدم بغض نکردم» ! 

زندان در ادامه ی کابوس

کابوس در ادامه ی زندان

امسال هم گذشت عزیزم

نزدیک تر شدیم به پایان

حرفیست عاشقانه تر از من

در حرکت منظم نبضم

طوفان زده به کل وجودم

اما هنوز هستم و سبزم

امسال هم گذشت عزیزم 

در حسرت تصور لبخند

با خنده های ممتد دشمن 

با دوستان که دوست نبودند

بر چادر قدیمی مادر

بگذار مثل ابر ببارم

شاید خدات معجزه ای کرد

با اینکه اعتقاد ندارم

امروزِ سوختن تهِ آتش

فردای محو در وسط دود

امروز هم تولد من بود..

امروز هم تولد من بود..


  • ..بیگانه ..

شب که می شود باید تمام نقاشی ها و نوشته هایت را جمع کنی .‌ چون خوب یادت است چند روز پیش سرت را بین دست هایت فشار دادی ، با یک قیچی بزرگ رفتی جلوی آینه و موهای کوتاهت را کوتاه تر کردی . بعد تمام نقاشی هایت را ریز ریز کردی و تا صبح رویشان اشک ریختی . 

یادت است یک شب که فکرها مثل خون در رگ هایت لخته لخته شده بودند ، داستان تهوعت را سوزاندی . 

با همان فندکِ قرمزی که با اولین پاکت سیگار گرفته بودی . همانی که رویش لاک ریخت و لکه های سیاه گرفت .

شب که می شود باید کز کنی یک گوشه ی اتاق ، شعر بخوانی و خودت را آرام آرام نابود کنی .. 

شب باید هفت میلیارد آدم باشی . جای هفت میلیارد نفر غم داشته باشی .‌‌‌ هفت میلیارد بار بمیری .. 

شب باید تمام آنچه را در روز به خوردت داده اند بیاوری بالا . خنده های زورکی را با استفراغی بدهی بیرون که گندش تا ابد پاک نشود . حرف های نگفته را هم .


آخ شب ها .. 

نمی دانی که چه لعنتی هایی هستند ..

  • ..بیگانه ..

چند روزی بازار صفحات مجازی داغ بود که از کربلا نگویید ، ای مادرشان به عذایشان بنشیند که آب را به روی خرمشهر خونین بسته اند و با تفنگ هایشان به خیابان ها ریخته اند و می کشند . 

عده ای اما استوار می گفتند که این ها شایعه است ، ای خاک بر گور بی بی سی ، خدا به زمین گرم بزند این آمریکا را که همه چیز زیر سر خودش است . کشور به این خوبی ! دیگر چه میخواهیم؟ 

عده ای اما درست وسط گود بودند . 

همانجایی که نمی شود حرف زد . آنجا که دیگر پست گذاشتن و هشتگ زدن به هیچ دردی نمی خورد . 

آنجا که باید جانت بگیری دستت . بگذاری توی جیبت و بروی توی خیابان .. انگار که دسته کلیدت را گذاشته ای و هر آن هم ممکن است بیوفتد ، گم شود و هیچگاه پیدایش نکنی ..

لاشخورها و کفتار های این جنگل ، نقش اصلی قصه هستند .. 

با خنجرهای تیز شده از بی تفاوتی و وقاحت به جان خوزستان می افتند .. 

دزفولِ پر آب از تشنگی فریاد می کشد 

خرمشهر هنوز خون بالا می آورد 

آبادان ویرانه ای بیش نیست

آن وقت تو ، عمامه ات را صاف می کنی و طی چند ساعت  پستی در خصوص تفاوت ارضا و انزال می نویسی و بین هر دو کلمه ، سه خط بابت فلان کلمه ای که مربوط به زیر کمر است عذرخواهی میکنی .. 

تو ، لاشخور این ماجرا هستی . 

چشم بر روی مردمت می بندی و می گویی « این است آن رئیس جمهوری که به آن رأی دادید ! خوبتان بشود » 

تو اهداف کثیف انقلابی ات را مرور میکنی و من برای بار هزارم به شیر آبی که خشکش زده نگاه میکنم ! 

دزفول_آب_ندارد..

  • ..بیگانه ..


برنامه های ذهنی ام برای تابستان چنان با نظراتم درباره ی گذران وقت می خواندند که اشتیاقی عجیب برای انجامشان داشتم . قرار بود خاطرات حوزه ای که نرفتم را بنویسم . داستان تهوع را ویرایش کنم و آن پسربچه با چشمان درشت مشکی را از قصه حذف کنم تا توهمش دست از سرم بردارد . قرار بود صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را دوباره با توجه بیشتری بخوانم . کتاب عشق سگی است از جهنم ، انسان عاصی و طاعون را تمام کنم . قرار بود نقاشی را جدی دنبال کنم و گذشته از تمام اینها ، شروع به درس خواندن برای کنکور ۹۸ کنم. 

اما از شما چه پنهان .. درست بعد از بلوایی که بر انضباط من به پا شد . تمام فکرهایم رنگ باختند . نمی دانم چرا .‌

نشستم گوشه ی اتاق ، هر از گاهی صد سال تنهایی را ورق زدم و مانند انسان های وهم زده خیره شدم به دیوار رنگ و رو رفته و چند کاغذی که جاهای مختلفش چسبانده بودم . « از این زمین نفرین شده تا آسمون بکر راهی نیست .. » 

«چاه اسطوره ای است تکراری ؛ اول قصه گرگ ما رو خورد .. آشنایی زدایی محض است ، ابتکار برادران تنی ! » 

« زدن رنگُ با قیف ریختن تو حلقش . خفه شد؟ نه ..همون صحنه شد یه تابلو ! » 

گذر زمان را از روی سایه ام می فهمیدم . ظهر ها زیاد بود ، عصرها کم و شب نبود .. شب هیچ چیز نبود . 

جسمی سرد و له شده که خودش را درست وسط همان سیاهی هایی می دید که کافکا نوشته بود . حضورش را میان سال بلوای معروفی حس میکرد و به نقاشی هدایت بر دیوار خیره میشد . 

تنهایی ، تنها نکته ی مثبت آن شب ها بود .‌

اینکه نیاز نبود بگویم خوب یا بد هستم . من چگونه می توانستم برای کسی توضیح دهم چه حسی دارم وقتی خود نیز از فهم اش عاجز بودم .

میخواستم آنقدر چشمانم را باز کنم و به ریز ترین شیارهای دیوار خیره شوم ، تا خودم را پیدا کنم .. بین فاصله ی چسب های کاغذ چسبیده شده ی رو به رویم . بین بافت مداد که زیر اصرارهای محوکن ، به سختی ناپدید میشد .. 

کاش می شد زمان را نگه داشت . 

هیچ چیز موجب تصمیم برای عملی کردن برنامه هایم نشد . تنها مهلتی که به خودم داده بودم رو به اتمام است و با شروع هفته ای جدید ، باید تعفن جدیدی را در ذهنم هم بزنم و بگذارم باز هم بویش تمام وجودم را پر کند . درست است . 

قرار است درس خواندن را شروع کنم ! 

  • ..بیگانه ..

در خرمشهر صدایی جز شلیک گلوله های خصم و‌ جوشش خون از قلب های دردمند به گوش نمی رسد .

تاریخ نگاران سکوت می کنند و تاریخ ، با بهت نظاره گر خوزستان می شود .. 

رسانه های ملی سکوت می کنند 

رهبر سکوت می کند 

دولت سکوت می کند ، حوزه سکوت میکند 

سپاه سکوت نمی کند ، ضربات باتوم و گلوله های تفنگش را بر سر مردم خرمشهر می ریزد 

این یک متن دردناک نیست ، این واقعیت است! اینجا آب ندارد . مردم ده ها دهستان به دلیل مسمویت ناشی از آب غیرتصفیه راهی بیمارستان شده اند . مردم معترض به گلوله بسته شده اند . از ترس دستگیری مجروحان ، آن ها را به شهرهای دیگر می برند . خرمشهر آتش گرفته ! 

مسلمانان سکوت کرده اند .. پیش از این ها خرمشهر را دیده بودی ؟ هنوز جای گلوله های هشت سال جنگ بر دیوارهایش مانده ، سنگرها دست نخورده اند ، خانه ها هنوز ویرانند ! خرمشهر هیچوقت خرم نبوده.. 

« کدخدایی که گمان کرده خدای ده ماست 

کدخدا نیست ، خدا نیست ، بلای ده ماست .. 

بی نوا بی خبر از حال و هوای ده ماست.. »


  • ..بیگانه ..


امسال از کربلا برایم نگویید .. 

از خرمشهری مرثیه بخوانید که آب را به رویش بستید ، نان را از او‌گرفتید و مردمش را به رگبار گلوله بستید..

ما اینجا هوا نداریم

آب نداریم

نان نداریم 

تنمان زیر ضربات بی رحم باتوم خرد شده است 

مغز جوانانمان را مورد اصابت گلوله قرار داده اند و نمیدانند همه چیز در قلبشان رقم خورده است..

این روزها را ثبت کنید .. 

خرمشهر باز خونین شهر شده است

خاطرات هشت سال جنگ را برایش مرور میکنید؟!

این بار خرمشهر را خدا آزاد نمیکند .. 

چرا که سربازان خدا آن را به اسارت گرفته اند. 

ما آبادانی ویران داریم ، اهوازی که خاک اندیشه ی کارونش بلعیده است ، خرمشهری که خرم نیست .. 

خوزستان را ببینید 

خوزستان را فریاد بزنید

  • ..بیگانه ..