ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

شب می‌رود و دوباره شب می‌آید..

يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۱۱ ب.ظ

می دانم شما از این حرف ها خوشتان نمی آید؛ اما موهایتان برای ما یلدا نگذاشته. سر انگشت که به سیاهی‌شان می رسد یلدا می‌شود افسانه. شب آنقدر کوتاه می شود که شما پلک بزنید.

پلک بزنید؟ پیش مردمک های لرزانتان که از چله نمی شود گفت بانو! شب کدام است؟ سیاهی که بود؟

گمانم بر این است که شب از رنگش وام‌دار شما باشد

که پیچک های در هم لولیده‌ی خانه‌مان از مژگان در هم پیچیده‌تان ریشه گرفته اند. اصلا گمانم بر این است اخم شما سیستان را سوخت‌ بانو.

شما که نمی‌دانید؛ اگر حسن زنده بود می‌شد از او بپرسید. من هم درست نمی‌دانم چطور ریغ رحمت را سر کشید. کسی را هم ندارد. یتیم بود. یک ننه ی پیر داشت فقط

او هم از غصه ی حسن دق کرد.

شما که نگاهم می‌کنید نمی‌توانم از مرده حرف بزنم. چشم‌هایتان یک جوری می شوند که روزگارم را سیاه می‌کنند. همینقدر بگویم که مجنون شد

هی می‌رفت در خانه‌اش، هی سهراب را به فروغ قسم می‌داد، حافظ را پیش سعدی گرو می‌گذاشت، هی "باد را به سر‌وقت چنار می فرستاد" هی خدا را به دامان و کوه، دریا را به ابر واگذار می‌کرد.. اما هیچ!

وقتی دخترک مُرد، آنقدر به موازات آب دوید و شیون کرد که رفت! تمام شد!

 

می‌گویند من هم مثل حسن می‌شوم.

شاید در پیچ و تاب موهایتان گم شوم. آنقدر که دنیا را هم پی‌ام بفرستند نباشم.

می خواهم چشم هایم را در سیاهچاله‌های وهم انگیزی که زیر پلک هایتان دارید جا بگذارم. سر انگشتانم را به مژگانتان بسپارم و بعد از آنکه تمام خود را - که شما هستید- زیر گوشتان زمزمه کردم ‌؛ بروم و از حسن بپرسم چگونه مرد..

  • ..بیگانه ..

نظرات (۴)

  • یک مسلمان ...
  • خاطرات خوب و بد سمفونی مردگان برایم تداعی شد با خواندن تان.

     

    نمی دانم چرا...

     

     

    + گیسوان تو شبیه است به شب اما نه

    شب که اینقدر نباید به درازا بکشد...

    پاسخ:
    به گمانم هر کسی این دوره رو تجربه کرده باشه. راکد شدن ذهن، ناتوانی در نوشتن، سختی منتقل کردن منظور، حرفی نداشتن!
    و به گمانم همه در این دوره نوشته هاشون خیلی شبیه به نویسنده ای شده باشه که کم و بیش آثارش رو دنبال کردن. از این جهت شباهت حس میکنید 
    سپاس از حضورتون. 
  • یک مسلمان ...
  • آری و این حس چقدر نفرت انگیز است و ترسناک.

    چیزی شبیه لال بودن در عین گویا بودن!

     

    ان شاءالله زود می گذره.

    پاسخ:
    واقعا هم ترسناک..
    امیدوارم. 
  • ریحانة‌ السادات🍃
  • خودتون نوشتین؟چه قشنگ :]

    پاسخ:
    لطف دارید :) 
  • آبان دُخت
  • چقدر لطیف و با احساس بود این پست

    قلمتون مستدام

    دوست داشتید به وبم سر بزنید.

    پاسخ:
    مرسی از حضورتون. 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی