ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

اون آخرین درِ نجاتی که همیشه بسته س..

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۵۰ ق.ظ

رد خون را نگیر.

وقتی به خراش هایِ موربی که به موازات یکدیگر روحم را شکافته اند میرسی، رنگ نگاهت را دوست ندارم عزیز. از وهم رنج آلودی که در مردمک هایت دو دو می‌زند، دست هایم مشت می‌شوند. اما به خاطر دارم که تو را به جای چه شب ها و روزهایی دوست داشته ام، محبوب من. پس از آن لبخند کش آمده ام تعجب نکن.

تعجب نکن وقتی علی‌رغم گفته ام، رد خون را گرفتی، چیزی نگفتم.

وقتی دستت را روی شیارهای خون آلود روحم کشیدی، لب هایم را روی هم فشردم تا ناله ی دردناکم آسمانت را ابری نکند..

 

نگفته بودم نیا؟

اشک هایم را به پای چشم هایت نریخته بودم که دنیایم دیدن ندارد؟

که شیارهای سرد سرانگشتانم، بوی مرگ می دهند؟

 

گوش نکردی..

من خسته ام عزیز. ویرانم. خرده آجرها را جمع کن و جایی بگذار و هر بار نگاهشان می کنی دیواری را به خاطر بیاور که تکیه گاهت بود. از من، همینقدر سهم توست.

اما غمگین نشو.

من همان را هم ندارم.

هیچ چیز از من برایم باقی نمانده است. همه اش زیر آوار ماند. حالا چه اهمیتی دارد که جان میکنم که شاید چیزی را از آوار بیرون بکشم که روزی دوستش داشته ام. که به جای تمام این روزها - که نمی‌توانم چیزی را دوست داشته باشم- خیره اش بمانم.

آنطور بغض نکن! من خودم را از دست داده ام..

  • ..بیگانه ..

نظرات (۳)

اولین بار که واسم فرستادی و خوندمش دوستش داشتم ولی الان که کاملش کردی میفهممش. انقد زیر آوار موندیم خودمون شدیم سنگ و کلوخ.

پاسخ:
دیدی عاشقانه نبود :) 

راهی برای خلاصی از نظام های  خیالی فکری وجود ندارد. وقتی دیوار های زندانمان را فرو میریزیم و به سمت آزادی میدویم در حقیقت داریم روانه محیط بزرگتر زندانی بزگتر میشویم. 

 

و باز هم انسانی که فکر میکند دارد زندان را میشکند و خارج میشود. ولی خسته است نمیخواهد دیگر فکر کند . نمیدانم شاید هم توان شکستن دیوار  زندان دیگری را ندارد. شاید خسته است و نمیخواهد  دیوار بعدی را ببیند.

 

ولی زندان بزرگتر و کاملا تقلید شده در تفکراتتان وجود دارد.

شاید کامو یا کافکا یا سارتر و اختصاری و موسوی یا شاید هم صادق با ته نگاهی به نیچه 

 

یک گوریل هیچ وقت ناتوانی خود در فکر کردن را نمیپذیرد.

انسان هم هر چه بسراید نمیخواهد بفهمد که حیوان است فقط کمی پیشرفته تر ولی فرقی نمیکند , توان فهم معنا را ندارد .

عشق خدا پول پوچی اگزیستاسیالیسم ابرانسان عدالت حقوق بشر 

 

هیچ کدام در نظام طبیعت معنایی ندارد فقط توهمی خودبزرگبینانه توسط خالقی نفهم به نام انسان هستند.

 

البته میدانم که نمیخواهد بفهمد نمیتواند بفهمد  باید زندانی در تفکراتش برای زندگی داشته باشد.

پاسخ:
مسئله شاید فقط یک درد مشترکه که تمام این دست و پا زدن ها، برای نوشتنش بود، که نشد. هیچوقت هم نشد.
نمیدونم ساخت این - زندان تقلیدی- کی شروع شد. از کجا. از شعرای موسوی؟ از کامو یا سارتر؟
نه. اون فقط تو همه ی ما وجود داشت. حتی اگر هیچوقت هیچ چیز نخونده بودیم و هیچ چیز ننوشته بودیم، اون درد وجود داشت.

  چقدر عنوان مطالب ات را دوست دارم.

  این یکی مال شاهین نجفی بود فک کنم؟!

پاسخ:
بله. آهنگ هامون 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی