ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

مثل این است که شب نمناک است..

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۲۱ ب.ظ


هنوز برای حرف زدن وقت دارم . میدانم که میشود برگردم ، حرف هایش را دوباره بخوانم ، بغضم را ول کنم و از احساسم دفاع کنم . احساسی که در تمام طول بحث خودش را به حصار تنم می کوفت ومیخواست بیاید بیرون و همه چیز را درست کند .. 

و من گویی کودک ناآرامم را در دست گرفته بودم و سعی داشتم جوری که جیغ نکشد و قهر نکند به او بفهمانم که نمی شود بچه ! دارد می گوید که نمیخواهدت ! وجود تو را انکار میکند ! می گوید او را به بازی گرفته ای ! 

با آن چشم ها‌ آنطوری نگاهم نکن . 

تو بچه هستی ، اما بازی کردن را دوست نداری . هیچوقت دوست نداشته ای . تو فقط میخواستی که بمانی ، که حبست نکنند در آن پستوی تاریک و نمور .


هی .. گریه نکن دختر ! من میدانم . 

من مثل او نیستم . 

من تو را واقعا دوست دارم .

آنقدر که می توانم خودم را‌ تصور کنم ، وقتی که تو هستم و‌ می شنوم که می گویند بچگانه هایت از کنترلشان خارج شده ، که باید ردت کرد بروی‌ ، و تصور کنم که به جای تو می‌ آیم در اتاق ، جیغ میکشم و اشک می‌ریزم و شعرهایم خیس می شوند .


حرف زدی ؟ نه ! 

شعر خواندم . 

من شکسته شده بودم. 

شعر خواندم . 

اشک ریختم . 

سهراب و مهدی و فاطمه را گذاشتم جلویم . 

سهراب را که باز کردم آمده بود

 « می کنم تنها ، از جاده عبور 

دور ماندند ز من آدم ها 

سایه ای از سر دیوار گذشت، 

غمی افزود مرا بر غم ها . » 

خواستم بخوانمش ، نشد .اشک هایم امان نمی دادند 

سهراب را بستم ، فاطمه را برداشتم و اولین چیزی که باز شد را برایش خواندم . 

خواندم که بفهمد چه کرده. 

که بفهمد چه چیزی را کشته است .

با آن چشم ها به من نگاه نکن! مرا میترسانی ! تو مرده ای .


تو را کشتند بچه !


مهدی فریاد میکشید .‌

مهدی مرا خوب می شناخت . هر صفحه اش می دانست که چه می گذرد . می دانست امشب که تمام شد ، درست وسط همین اتاق کذایی چاله ای می کنم ، جنازه ات را پرت می‌کنم آن تو و رویت خاک می ریزم و می میرم ..

گفته بودم که احمق نشو ، گفته بودم که دل نبند ، گفته بودم که این ها احساست را نمی فهمند ، که تو را می کشند ، که می میری ! که نفس میکشی ، راه میروی ، اما می میری .. گفته بودم و گوش نکردی .. 


  • ..بیگانه ..

نظرات (۱)

بیگانگان از امواج خروشان دریا نمیترسند . 
بیگانه به راه خویش ادامه میدهد تا به افرادی که لحظه ای حس کردند میتوانند همراه بیگانه قدم بزنند یفهماند که بیگانه خاص، مانند عقابی تنها است و وقتی که در حال شکافتن آسمان به تنهایی است . همراه را میبیند با حسرتی و نگاهی که هیچ وقت نمیتوانست و نخواهد توانست آن عقاب فراخ را درک کند چون معمولی و همراهی در پستی زمین بود. 
بیگانه مشتاقانه منتظر فراخ کردن بال هایت هستیم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی