رها کنید در این حس لعنتی ما را ..
چهارده سالگی هایمان زیر فشارِ فهمِ این که پیامبر واقعا زینب زن زید را دوست داشته یا نه لَق خورد !
پانزده سالگی را زیر تفسیر آیاتی مورد دار لِه کردیم و در جستجوی حقیقتی پژمردیم که هیچگاه وجود نداشت .
شانزده سالگی عمق فاجعه بود . آن را بین بحث با عمامه به سرهایی گذراندیم که اغلب حواسشان به چیزی بیشتر از سوال هایمان بود! تناقض دنیای کودکیمان را پر کرد .کودکی؟
ما کودکی نکردیم جانم! برای تولد نه سالگیمان مجموعه کتاب معجزات امام علی را آوردند و با دیدن فهرستش قاه قاه خندیدیم . عوضش همان وقت ها با خط به خط بوف کور آرام گرفتیم . یک چادر گلدار زدند سرمان و گفتند از این به بعد باید روزی ۱۷ رکعت از خدا تشکر کنیم.
در کتاب های دینی هزار بار نفخ صور را جلوی چشمانمان آوردند و آنقدر پیش از موعد در آن شیپور لعنتی دمیدند و ما را به خاطر چند تار موی بیرونمان به جهنم کشاندند و تن هایمان را از ترسِ ورم با میوه ی زقوم لرزاندند که .. چه شب ها که کودکی هایم از ترس همین میوه ی دوزخی پشت خدا قایم نشد!
رویاهایمان را به لجن کشیدند و تو نمی فهمی یعنی چه مایه ی سرافکندگی پدرت باشی !
اصلا می دانی یک شب با آرزوهایت بخوابی ، صبح بیدار شوی ببینی خاکشان کرده اند چه حسی دارد ؟
میگویی این نسل را شاهین نجفی حرامزاده به گوه کشاند ؟ نه جانم! ما در شهری به دنیا آمدیم که محال است خانه ای در آن بی شهید باشد ! نصف این شهر گلزار شهداست بی انصاف . خانه ای را پیدا نمیکنی که شب ها صدای قرآن و گریه های خالصانه اش به فلک نرسد . اینجا همه یا بی پدرند ، یا فرزند جانبازهایی خسته...
ما تمام لحظاتمان را گوشه ی مسجدهایی گذراندیم که امثال تو منبرنشین شان بودند ! چه شد که این دم و دستگاه لعنتی فرستادمان وسط باتلاق و آن خوک صفتی که می گویید دستمان را گرفت و بیرون آورد ؟
دست روی این زخم های لعنتی نگذارید ! تعفن شان تمام شهر را خواهد گرفت . حالا میخواهید این بند پاره را به چیز وصله کنید؟ هفده سالگی های نفرت انگیزمان را رهاکنید ! بگذارید بنشینیم در اتاق های تاریک و نمورمان ، شعر بخوانیم، شعر بخوانیم، شعربخوانیم و آرام در خودمان بمیریم ..
«نسل ما رو فرشته ها کشتن
تو کتابای دینی و درسی
تو که میدونی آخرش هیچه
دیگه از هیچ چی نمیترسی..»
- ۹۷/۰۵/۱۸