ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

ظلمی که به خودم کردم !

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ب.ظ

چند ساعت است که سعی دارم ذهن آشفته ام را سامان دهم و رفته رفته آن را به کتاب باز جلویم سوق دهم ، اما نمی شود که نمی شود .. وقتی چیزی برایم عنوان درس را میگیرد و خواندنش را جبر می بینم ، دیگر نمی توانم دوستش داشته باشم! وقتی هنوز نمیدانستم زیست چیست و اصلا بدن چه غلطی میکند؛ آنقدر با شوق نظریات تکامل داروین را میخواندم و این در و آن در میزدم تا چیزی از آنها بفهمم که حد ندارد! اما امروز هر چقدر سرم را در کتاب زیست فرو کردم دیدم فقط نیم ساعت گذشته ، که به جرئت میگویم پنج دقیقه هم زمان مفید نداشت! چشمم به لوله ی گوارش کتاب است و ذهنم پیش کتاب تخصصی ادبیات کنج اتاق ! در این سالها انگار درس خواندن و معدل بالا گرفتن برایم عادت بود. عادت داشتم جزو افرادی باشم که همه در درس رویش حساب میکنند . اگر در درسی که عمیقا از آن متنفرم هم ، مثل ریاضی ؛ جزو افراد رده پایین قرار میگرفتم در دلم عذا بود و انگار به یک جایی از توانایی هایم بر میخورد ! اما خب هیچ وقت نتوانستم در این درس خوب باشم . وقتی پدرم چند باری گفت بهتر است من رشته ی انسانی را انتخاب کنم ، چون استعدادی فراتر از سنم در شاخه هایش دارم دلیل سر هم کردم که من به درد این رشته نمیخورم . دلایلی که هنوز هم بر صحتشان تردیدی ندارم . آن روزها خانه ی من از پای بست ویران بود ! یادش بخیر چه وقت ها که دبیر دینی مرا با فصاحت از کلاس بیرون نکرد ! چه وقت هایی که در بحث هایمان کار به «من باید با پدرت حرف بزنم» نرسید! آن وقت میرفتم سر کلاسی که از دم با آن مخالف بودم و آن درس های غلط را حفظ میکردم ؟ حتی پدرم از آنجایی که علاقه ی من به فلسفه و منطق را میدانست ،روزی مرا برد  پیش یک دبیر منطق ، آن بنده ی خدا هم به خیالش میخواست بحث جذابی را شروع کند و آغاز کرد که : افراد دو دسته هستند، یا خدا را قبول دارند و یا ندارند ! هنوز حرفش را ادامه نداده بود که من گفتم : تبریک میگویم، شما توانستید با یک جمله جمع کثیری از جهان را انکار کنید ! شما عقیده ی آگنوستیکی را منکر شدید استاد!‌ 

اگر امروز به آن ساعت برگردم هیچگاه پاسخ آن مرد را نمیدهم . ساکت مینشینم و تمام حرف هایش را گوش میدهم ، آن وقت به طور صریح میگویم: من این رشته را انتخاب نمیکنم ! 

زیرا در تجربه ای که این سالها به دست آورده ام، بحث کردن، آن هم وقتی هر دو طرف به عقیده ی خود اطمینان دارند و آن را دو دستی چسبیده اند فقط باعث خراشیدن اعصاب میشود . بارها همین بنده عقیده ام را شل کردم و نشستم سر بحث تا شاید از دستم در برود و جاگزینی  ًٔ بهتر ! اما فقط سبب شد نزد فکرهایم شرمنده نباشم که به هیچگاه به آن ها فرصت تغییر ندادم ! القصه ؛ بنده این رشته را انتخاب کردم و درس هایش را با بی علاقگی مفرط میخوانم و نمره ای هم تنگش می آید ، اما نمیدانم این مسیر به کجا مقصد میشود !  پیش آمده بود در سال تحصیلی ، ماه ها یک کلمه هم ننوشته بودم و یک کتاب هم نخوانده بودم ، به شکلی که برای نوشتن داستان تهوع در جمله بندی می لنگیدم ! این انتخاب را ظلمی به دست هایم دانستم که هیچگاه برایش خود را نخواهم بخشید ! 

اگر عمری بود تصمیم دارم از روز هایی که میخواستم به حوزه بروم هم بنویسم . خاطرات آن روزها جالبند ! 

  • ..بیگانه ..

نظرات (۱)

چقد شبیه من! منم روزایی میخواستم برم حوزه، اصرار بر انسانی هم بود اما سر از تجربی درآوردم :)
+ پیوست صحبت اون جناب؛ همه آدما خدا رو قبول دارن؛ همه شون! :)
پاسخ:
امیدوارم در هر رشته و با هر سلیقه ای ، خندان باشید :) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی