ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

ما تمام نمی شویم !

خواندن، نوشتن و فکر کردن همه اینها بدبختی است، نکبت می‌آورد.

مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند ، من یک مفسر نیستم !

تهوع

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۳۱ ب.ظ

در محله ی ما یک نفر دیوانه بود و شعر می گفت . او به همه لبخند می زد ؛ اما یک بار دیدم با درخت حرف می زند .. او دیوانه بود و شعر می گفت ؛ او کوه را نوازش می کرد . خم می شد و با دستمال پارچه ای کوچکش رد لاستیک ها از روی خیابان را پاک می کرد و مردم به او می خندیدند و او هم می خندید ..    او بین زباله ها راه می رفت و عمیق نفس می کشید . یک روز سرش را بالا گرفت و کنار کوچه گدایی کرد و صبح داشت چند نهال جدید می کاشت . او در قبرستان شهر برای خودش قبری داشت که دور تا دورش پیچک بود و گاهی آرزوهایش را آنجا دفن می کرد .  شب ها با قلم و دفترچه ی آبی رنگش در شهر راه می افتاد . یک بار دیدم نوشته هایش را می بوید ..  اما یک روز صبح او دیگر نمی خندید . دفترچه اش بغض کرده و خودش دلگیر بود .. وقتی آن ماشین سفید جلوی کوچه ایستاد و چند نفر او را با خود بردند  مردم می گفتند بالاخره دیوانه را تحویل دادیم .. حالا می برند و او را درمان میکنند . از آن روز به بعد کوه ریزش می کرد ! خیابان پر از جای زخم ماشین ها بود . زباله ها اخم داشتند و دیگر نهالی کاشته نشد ..

.

.

پ.ن : تهوع داستانی است که از نوشتنش زمان زیادی می گذرد . ان را با تمام وجود دوست دارم . سخت بود انتخاب قسمتی از آن برای انتشار ! این قسمت را به نیابت از تمام روزهایی می گذارم که با شخصیت های قصه دمخور بودم

  • ..بیگانه ..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی