نویسندگان کور
عقاید اطمینان می طلبیدند و ما هم گویی دستاویزی می خواستیم که وقتی راه فرار نبود ، بی خاطری آزرده خود را آویزانش کنیم. معامله ی خوبی بود ! جامه ی اطمینان را بر افکار گذشتگانمان پوشاندیم و به پیش راندیم .. شک ؛ بهایی بود که هیچگاه به افکارمان ندادیم . شهری بودیم از مردمان کور که عصاهای یک دیگر را به دزدی می بردند و افسوس که ندیدن , پیشه ای بود سودمند چرا که چیزی باب میلمان برای دیدن نبود .. گنداب در آینه ها خانه کرده بود و آسمان تلخ می بارید . هر کس لای چشمانش را می گشود در میدان شهر به صلیب کشیده می شد. جرمی به سنگینی بیداری روی دامانش جان می کند .. گویی مسیح در نام پدر شیطان شده بود .. ! اما کسی این بین با دستانی از پینه ی قلم خسته ، می نوشت ..شعرهای لشکری بودند حمله ور به ظلم، آنها پای ذهن را به معرکه می کشاندند . وقتی دیگری را به جرم دیدن گردن زدند آن ذهن ها هنوز درگیر بیت ها بودند ! نوشتن در آن حال چیزی بود حقارت انگیز تر از فرار .. آن ها دارند می میرند ! می نویسی که جهان بفهمد ؟؟ شعری بگو که باعث شود قطرات خون کمتر در شوری اشک گم شوند.. می نویسی برای امید؟ که بفهمند چون تویی هم اینجا زجر می کشد؟ این التیام بخش کسی نیست.. این راباور کن ! حال ما که دانستیم چون هدایتی هم آن روزهاآرام نبود امیدوار شدیم؟ آن رود را زیبا ننویس..! رقص نسیم لای شاخه ی درختان را آنقدر در سر زمین نکوب. پایین این رود دارند گردن می زنند و تو داری از کشمکش زیبای سنگ و آب شعر میگویی؟
- ۹۶/۰۶/۰۱